رمان غیاث پارت ۹۳

4.5
(31)

از میمِ مالکیتی که به انتهایِ اسمم چسبانده بود، نیشم شل شد!

خطِ لبخندش را نوازش کرده و آهسته پچ زدم:

 

– من بخورم اون زبونتو که از قد و قوارت دراز تره؟ آره ملوسک خانم؟

 

تو گلو خندید و همزمان مشتِ کوچکش را گره کرده و به کتفم کوباند:

 

– بحثو عوض نکن، بگو…به زبون بیارش! بگو که می‌خوای منو! بگو که…

 

میانِ حرفش پریده و رشته‌ی کلام را به دست گرفتم:

 

– می‌خوامت! از اینجا تا خدا می‌خوامت! اونقدر می‌خوامت که بعضی وقتا می‌ترسم از این همه خواستن به سرم بزنه و روانی شم.

چیکا کردی بام؟ هوم؟ چیکا کردی که خرِ تو شدم؟

 

چشم‌هایش سریع به نم نشست.

لب‌‌هایش را محکم بهم فشرده و سپس هر دو دستش را دورِ گردنم حلقه کرد و با لحنی بغض آلود که چاشنیِ خنده داشت پچ زد:

 

– خرِ منی تو! خرِ منی…

_♡__

 

[ملیسا]

 

– برایِ درمانِ بیماری ما چندین و چند راه داریم که معروف ترینش شیمی درمانیه، با توجه به جواب آزمایشت، از نظر من مانعی برای شیمی درمانی وجود نداره.

قرصا رو بذار کنار و از همین هفته خودتو آماده کن!

 

دکتر با خونسردی حرف می‌زد و من نگاهم را به نوکِ کتانیِ های سفیدم دوخته بودم.

صدایِ نگرانِ بابا سکوتِ سنگینِ اتاق را در هم شکست:

 

– اگه با شیمی درمانی…خوب نشه چی؟!

 

دکتر پرونده‌ام را رویِ میز گذاشت، دست‌هایش را بهم قلاب کرده و گفت:

 

– ببینید جنابِ هخامنش، روند درمانِ لوسمی یه روندِ منحصر به فرد و به نسبت سخته، ما امید داریم که بیمار توی همون مراحل اول درمان خوب بشه ولی اگر این اتفاق نیفتاد میریم سراغِ پیوندِ مغز و استخوان

 

دستِ غیاث را محکم چنگ می‌زنم و در دل آرزو می‌کنم که بیماری‌ام با همان شیمی درمانی سرکوب شود!

غیاث از روی صندلی بلند شد، دست دورِ شانه‌ام حلقه کرده و همانطور که تنِ آوار شده‌ام را بالا می‌کشید رو به دکتر گفت:

 

– ممنون!

 

لب‌هایم الکی جنبید و کلامی با مضمونِ تشکر از میانشان جاری نشد.

بابا کلیدِ ماشین را به دستِ غیاث داده و آهسته گفت:

 

– برین تو ماشین تا من بیام!

 

از اتاقِ دکتر خارج شده و غیاث تقریبا منی را که رویِ زمین کِشال می‌خوردم را به سمتِ ماشین کشید.

مرا رویِ صندلی شاگرد نشاند و روبروی پاهایم رویِ زمین زانو زد:

 

– خوبی؟

 

لب‌های ترک خورده‌ام را بهم مالیده و گفتم:

 

– اگه خوب نشم چی؟ اگه…

 

انگشتِ اشاره‌اش را خیلی نرم رویِ لبم حرکت داد:

 

– اگه مگه نداریم، کلوچه خانمِ ما اونقدر قویه که خوب میشه مگه نه؟

 

در میانِ احساساتی که به یک باره به تنم هجوم آورده بود، ناخودآگاه از القابِ جدیدی که به من نسبت میداد لبخندی رویِ لبم نشست!

 

پلک ریز کرد و من از میانِ درزِ پلک‌هایش حرفِ نگاهش را می‌خواندم!

شاید بیشتر از من نگرانِ من بود و می‌دانستم برای اینکه روحیه‌ام از بین نرود، حرفی نمی‌زند.

 

حتی ذره‌ای اخم به پیشانی‌اش راه نداده بود تا ته دلم خالی نشود و با این حال…نگاهش تمامِ حرف‌های قورت داده‌اش را داد می‌زد!

 

انگشت‌هایم به ارامی روی گونه‌‌اش نشست و با انگشتِ شست، تیرگیِ زیر چشمش را نوازش کردم:

 

– کلوچه؟

 

از روی زمین بلند شد، یک دستش را رویِ سقف ماشین گذاشته و دست دیگرش را پشتِ صندلی‌ام قرار داد، کمی به سمتم خم شده و پچ زد:

 

– کلوچه‌ی توت فرنگی، می‌دونستی من چقدر توت فرنگی دوست دارم؟

 

چقدر در عوض کردنِ بحث تبحر داشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x