رمان فرشته من پارت 3

3.9
(33)

یه روزنامه ی لوله شده هم دستش بود…
با دیدن من عینک افتابیشو برداشت و به طرفم اومد…سلام کردم…
-سلام…خوبی؟..
سرمو تکون دادم و با بی حوصلگی گفتم:نه زیاد…حوصله ام حسابی سر رفته…
یه لبخند کج نشست روی لباشو گفت:جدا؟..خب میخوای ببرمت خونه ی خودتون ؟اونجا دیگه فکر نکنم حوصله
ات سر بره…
باز داشت می رفت رو اعصابما…
خواستم جوابشو ندم ولی دیدم اینجوری پررو تر میشه برای همین چشم توی چشمش دوختم و گفتم:اولا شما منو
اوردید اینجا که اینو هم باید بگم من اصلا از اینجا ناراضی نیستم و ازاینکه پیش خانم بزرگ هستم
خوشحالم…دوما …
مشکوک نگاهش کردم و ادامه دادم:مثل اینکه شما خیلی دلتون میخواد من برگردم خونه ی پدرم…درسته؟
سرشو برگردوند و با بی خیالی شونهشو انداخت بالا و گفت:این که بخوای بمونی یا بری به من ربطی
نداره…خودت میدونی…
با حرص گفتم:پس میشه ازتون خواهش کنم توی مسائلی که بهتون ربطی نداره دخالت نکنید؟
نگاه بدی بهم کرد وبا اخم گفت:نیازی به خواهش نیست..من اصولا به چیزهایی که برام کوچکترین ارزشی ندارن
فکر هم نمی کنم و ساده از کنارشون می گذرم…
با تمسخر نگام کرد وادامه داد:که صدالبته این مسئله هم یکی از همون چیزاست که برام به هیچ وجه مهم نیست…
همچین اتیشی شده بودم که دوست داشتم دستامو محکم دور گردنش قفل کنم و تا می تونم فشاااااااار بدم تا جونش
دراد…
ولی از اونجایی که فکرام همه اش فقط یه مشت فکر بود و نمی تونستم انجامشون بدم فقط یه دستمو مشت کردم و
انگشت اشاره ی اون یکی دستمو هم گرفتم جلوی صورتشو با تهدید گفتم:لطفا حد خودتونو بدونید … اگر هم
چیزی نمیگم به این خاطره که احساس می کنم بهتون مدیونم چون تا همین جاش هم خیلی کمکم کردید…ولی…
جفت پا پرید وسط نطقمو با صدای نسبتا بلندی گفت:ولی چی؟..اصلا مگه تو کی هستی که حد و حدود هم
داری؟..غیر از یه دختر فراری مگه ارزشه دیگه ای هم داری؟…
پوزخند بدی زد وبا نگاه خاصی که به سر تا پام انداخت گفت:لابد خودت بهتر میدونی که با دختر فراریا چکار
میکنند؟…
سرتاپام می لرزید از زور خشم و عصبانیت تمام وجودم اتیش گرفته بود…داغ کرده بودم حسابی…این عوضی به
چه حقی این حرفا رو به من می زد؟..خیلی بی شعور بود..خیلی…
درست سینه به سینه اش ایستادم و در حالی که چشمام پر از اشک شده بود فقط با خشم بی حد و اندازه ای زل زدم
توی چشماش…سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه ولی مگه می شد که ادم بغض بکنه وصداش
نلرزه؟…
خفه شده بود و فقط با اون چشمای عسلیش و اون اخم غلیظه روی پیشونیش داشت نگام می کرد…
– فقط…فقط اینو بدونید که نفهم تر و بی شعورتر از شما تا به حال توی عمرم ندیدم…من یه دختر فراری
نیستم…من از بیچارگیم فرار کردم..از زور بی پناهی…ای کاش ذره ای فهم و درکتون می رسید تا اینا رو
بفهمید..ولی حیف..براتون متاسفم و از اینجا به بعدش دیگه ساکت نمیشینم تا هر حرفی که برازنده ی خودتونه رو
به من نسبت بدید…
اخماش اروم اروم باز شد …نگاه نمدارمو ازش گرفتم و به طرف خونه دویدم…وقتی وارد سالن شدم خانم بزرگ
رو دیدم که روی صندلی نشسته و داره با پرستارش حرف میزنه…نگاهش روی من ثابت موند ولی من واینستادم
و یه راست رفتم توی اتاقم…
درو محکم بستم و روسریمو از سرم کشیدم…هر وقت زیادی عصبانی می شدم یا کلافه بودم انگشتامو می کردم
لابه لای موهامو و سرمو می گرفتم توی دستام…اینبار هم با حرص نشستم روی تخت و سرمو گرفتم توی دستمو
و تا می تونستم فشار دادم…
ای خداااااا چرا من انقدر بدبختم؟..چرا باید زندگیه من اینجوری بشه که امثال پرهام همچین دیده بدی روی من
داشته باشن؟…
سرمو گرفتم بالا و با صدای نسبتا بلندی گفت:د اخه مگه من چیز زیادی ازت میخوام خدا؟…چرا هیچ کجا ازاین
دنیای بزرگ نمی تونم اسایشو پیدا کنم؟…چرا؟…چرا من؟…
یه دفعه در اتاق به شدت باز شد و پرهام اومد تو و محکم درو بست…
با این حرکتش شکه شدم و 3 متر که نه 10 متر توی جام پریدم هوا…
با چشمای گرد شده و در حالی که صورتم خیس از اشک بود بهش زل زده بودم…
اخماش حسابی توی هم بود و چشماش و حالت صورتش داد میزد که اومده ریز ریزم کنه…
انقدر ترسیده بودم و شکه شده بودم که اصلا حواسم نبود روسری روی سرم نیست…
روزنامه ای که توی دستش بودو پرت کرد اونور و با دوتا قدم بلند اومد سمتم..تا خواستم از جام بلندشم و یه طرفی
فرار کنم خودشو بهم رسوند و دوطرف بازومو محکم گرفت…
وای خدا این چه مرگشه؟..
با ترس بی حد و اندازه ای فقط زل زده بودم توی صورتش که با این اخمو عصبانیتی که توی صورتش بود به
نظرم خیلی جذاب تر شده بود…
یه تکون اساسی بهم داد که همه ی وجودم لرزید…
تقریبا داد زد:مگه نمیگی دختر فراری نیستی؟..مگه نمیگی پاکی؟..مگه نمیگی بدبخت تر از تو روی زمین وجود
نداره؟..هان؟..مگه نمیگی بی پناهی و اواره؟…مگه اینا حرفای خودت نیست؟..د جواب بده دیگه…
با تکون شدیدی که بهم داد و داد بلندی که سرم زد تند تند سرمو تکون دادم و با لکنت
گفتم:چ..چر..چرا…در..درسته…
بلندتر داد زد:پس چرا نمی جنگی؟.پس چرا میخوای فقط و فقط یه بازنده باشی؟..چرا از میدون رفتی بیرون
وداری توی گودو نگاه می کنی؟..تا کی میخوای فراری باشی؟اصلا از چی داری فرار می کنی؟از نامادریت؟از
این زندگی؟..از چی؟..
پرتم کرد روی تخت و کلافه توی موهاش دست کشید…
منم هاج و واج روی تخت نشسته بودم و نگاهش می کردم..کلا خفه شده بودم..
با حرص برگشت طرفم و بلند گفت:اگر میخوای اینقدر بدبخت نباشی که یکی مثل من بهت بگه فراری و بقیه هم
تورو به چشم یه دختره بدبخت و بیچاره نگاه نکنند..پس یه جا نشین و هی از خدا گله کن…خدا بهت عقل
داده..خدا این مسیرو توی زندگیت گذاشته تا تو بتونی توش امتحان پس بدی…می فهمی؟…
کلافه یه دور دوره خودش چرخید و بعد هم بدون اینکه نگام کنه به طرف در رفت…
ای وای این دیگه چرا این وسط جوش اورده؟…
دستش روی دستگیره ی در بود که برگشت و نگام کرد..
اینبار ارومتر از قبل گفت:اگر میخوای همیشه یه برنده باشی…ساکن نمون..مبارزه کن..برای رسیدن به
خوشبختیت مبارزه کن..با همه ی دنیا بجنگ…نذار زمونه بازیت بده تو باهاش بازی کن…تا…
نگاهش پر از غم شد و گفت:تا مثل الانه من پشیمونی نیاد سراغت…
بعد هم از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست…
گیج و منگ به در بسته نگاه می کردم…تمومه حرفاش توی سرم صدا می کردن و من لحظه به لحظه بیشتر پی به
حقایق و واقعیتهایی که درشون نهفته بود می بردم…تمومه حرفاش درست بود…چرا من همیشه از خدای خودم گله
داشتم…چرا خودم همیشه ساکت و ساکن بودمو هیچ حرکتی نمی کردم؟..یعنی الان هر چی که داره به سرم میاد
باعث و بانیش خودم بودم؟
دوباره به در خیره شدم…پرهام شخصیت عجیبی داشت…همه ی حرفاش به یک طرف اون جمله ی اخرش هم یه
طرف…یعنی اون چه غمی توی زندگیش داره؟..
چشمم افتاد به روزنامه ای که پرهام انداخته بودش زمین..
از جام بلند شدم و روزنامه رو برداشتم..صفحه ی اول ودومو ورق زدم و چیزی ندیدم ولی نگام به گوشه ی سمت
راست صفحه ی سوم خیره موند..
با ترس بدون اینکه حتی پلک بزنم زل زده بودم بهش..
وای خدا…اطلاعیه زده بودن..بابام عکسمو داده بود توی روزنامه ها و برای پیدا کردنم جایزه هم گذاشته
بود…
پاهام سست شد وکف اتاق نشستم…
یعنی دیگه اینجا زندونی شدم؟..دیگه جرات ندارم برم بیرون…؟
یه دفعه یاد حرفای پرهام افتادم…(تا کی میخوای یه فراری باشی؟اصلا از چی داری فرار می کنی؟از نامادریت؟از
این زندگی؟..از چی؟..)درست می گفت..تا کی می خواستم خودمو مخفی کنم؟..اخرش چی؟…
باز با کلافگی دستمو کردم لای موهامو نالیدم:پس چکار کنم؟…یعنی راهی هم مونده؟…
با صدای باز شدن در سرمو بلند کردم..خانم بزرگ بود…
روی عصاش تکیه کرده بود و با اون چشمای مهربونش نگام می کرد…
اشکامو پاک کردم و به زور لبخند زدم ولی اگه نمی زدم سنگین تر بودم چون اصلا شبیه به لبخند نبود و بیشتر
انگار داشتم پوزخند می زدم…
خانم بزرگ درو بست و به طرفم اومد.
از جام بلند شدم و کمکش کردم تا بشینه روی صندلی…
خودم هم روی تخت نشستم و سرمو انداختم پایین…
صدای مهربونش توی گوشم پیچید:دخترم…تمومه حرفاتونو شنیدم..سرتو بلند کن مادر..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم…با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:من هم به تو حق میدم هم به
پرهام…اون دلش از یه جای دیگه پر بود..وقتی وضعیته تورو می بینه یاده اون میافته و نمی تونه خودشو کنترل
کنه…تو ناراحت نباش دخترم…
اه کشید و ادامه داد:پرهام هم توی زندگیش یه مشکلاتی داشته…کلا غم و درد مخصوصه ما ادماست دخترم..ولی
اینو بدون..ادمی با همین درد و غمهاست که پخته میشه..این نیز بگذرد به اینده ات فکر کن که میخوای چطور
بسازیش؟…نذار زندگی بازیت بده و اخرش هم بازنده باشی و حسرته الان رو بخوری که چرا نتونستی کاری
بکنی؟…
با صدای اروم و گرفته ای گفتم:میدونم خانم بزرگ..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی من بدجوری این وسط گیر
افتادم…نمی دونم باید چکار کنم؟نیاز به راهنمایی دارم…
خانم بزرگ خنده ی ارومی کرد وگفت:درسته عزیزم..تو الان نیاز به راهنمایی داری ولی باید خودت هم بخوای تا
بتونی..این اصله کاره توالان درست مثل کسی هستی که بین یه دوراهی ایستادی..یه راهه راست و باریک برای
رسیدن به خوشبختی و یه راه پر از شیب و پستی بلندی باز هم برای رسیدن به خوشبختی…در هر دو مقصد یکیه
ولی راهها و مسیرها با هم فرق می کنه…اگر از اون مسیری بری که راحت تره زودتر به خوشبختی می رسی
ولی اون یکی راه سخت تره و دیرتر بهش می رسی…ولی یه چیزی این وسط هست که تو باید اونو در نظر
بگیری که اون اصل کاره…اگر از اون راهی بری که راحت تره اون خوشبختی بعد از مدتی برات هیچ میشه و
جلوی چشمت بی ارزه..ولی اگر از پستی وبلندی هاش بگذری وبهش برسی برات جذاب تره و مطمئنا اون
خوشبختی ماندگارتره…عزیزم برای رسیدن به اسایش و خوشبختیت توی زندگی تلاش کن..ساکن نمون دخترم…با
فکر برو جلو…اینو هم بدون که اگر صبور باشی به همه چیز می رسی…
از جاش بلند شد و گفت:درضمن روی کمک من هم حساب کن…حرفای پرهام رو هم به دل نگیر عزیزم…اون
درد و مشکل خودشو داره..حتما یه روزی می فهمی..فقط کمی صبر کن..فقط صبر…
بعد هم اروم از اتاق بیرون رفت و در رو بست…
حرفای خانم بزرگ منو حسابی برده بود توی فکر…از طرفی دوست داشتم بدونم پرهام چه مشکلی تو زندگیش
داشته؟ و از طرفی هم به حرفای خانم بزرگ ایمان داشتم و دوست داشتم اون راهنمام باشه تا بتونم مسیر درست
رو انتخاب بکنم….
*******
روی تخت دراز کشیده بودمو دستمو گذاشته بودم زیر سرم و به کمد روبه روم زل زده بودم…
حسابی توی فکر بودم…از طرفی هم حوصله ام سر رفته بود…
از جام بلند شدم تا برم ببینم یه کتابی چیزی می تونم از تو کتابخونه پیدا کنم بخونم؟…از بیکاری و مگس پروندن
که بهتر بود…
کلی کتاب توی قفسه بود و حوصله ی مطالب علمی رو که اصلا نداشتم دنبال رمان می گشتم که یکی پیدا
کردم…جلدش که قدیمیه خب مال پسر خانم بزرگه دیگه انتظار نداشتم که مال امسال باشه…
صفحه ی اول رو باز کردم …ولی …
واااااااااا این که برگه هاش برگه های یه دفتره…اینور و اونورش کردم..نه اصلا شبیه کتاب نبود فقط جلدش..جلده
یه کتاب بود…
صفحه ی اول رو اوردم..با خط خیلی زیبا و درشتی نوشته شده بود..(مهرداد)…
این اسم پسر خانم بزرگ بود..پدر پرهام و هومن…
یه نگاه سرسری به کلش انداختم…ظاهرا خاطراتشو این تو نوشته بوده…چندجا چشمم به اسم هومن و پرهام
افتاد…دوست داشتم بخونمش ولی نمی دونستم کارم درسته یا نه…؟
مطمئنا درست نبود…ولی خب ازاونجایی که اصلا دختر فضولی نبودم…رفتم روی تخت نشستم و کتاب یا همون
دفتر خاطرات رو گذاشتم جلوم..
همچین بهش زل زده بودم که انگار قرار بود یه روحی چیزی از توش جلوم ظاهر بشه و منم داشتم با هیجان بهش
نگاه می کردم که ببینم کی این اتفاق میافته…
دستمو بردم سمتش که برش دارم ولی باز کشیدم عقب..
دو دل بودم که بخونمش یا نه؟…خب اون بنده خدا که فوت شده دیگه…نیست که برم ازش اجازه بگیرم…
سرمو بلند کردم و گفتم:اقا مهرداد روحت شاد…من این دفترتو می خونم خب؟…قول میدم هرچی از توش خوندم و
پیش خودم نگه دارم و به کسی هم نگم…فقط شما اون دنیایی یه وقت از دستم ناراحت نشیا؟…واقعا ازتون
سپاسگذارم…
یه لبخند بزرگ زدم و با هیجان دفتر رو برداشتم…
خب صاحب دفتر هم که اجازه رو صادر کرد پس بذار بخونمش ببینم چی توش نوشته؟…اصلا فضول نبودما؟..همه
اش محض کنجکاوی بود…
صفحه ی دوم رو اوردم..با شعری از حافظ شروع شده بود…خیلی زیبا بود…
(دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کوبه قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چو سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیزهم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم)

ادامه دارد…
دیگه نمی تونم طاقت بیارم ..دوست دارم همه چیزو روی این کاغذا بنویسم تا شاید اینجوری کمی از دردم تسکین
پیدا کنه…نمی تونم با کسی درد ودل کنم چون غمم یکی دوتا نیست ولی اینجوری شاید اروم بشم..
همه چیز از اون شبه سرد وبرفی شروع شد…جوون بودم و پرشور..بی خیال از درد وغم وغصه..با بچه ها رفته
بودیم بیرون تا با ماشین جدیدم یه دوری بزنیم…
وقتی جلوی خونه ترمز کردم دیدم یه دختر جوون که صورتشو با شال پوشونده بود پشت دیوار خونه نشسته و داره
از سرما می لرزه…
نمیدونم چرا ولی با دیدنش یه حالی بهم دست داد…حالا نمی دونم از روی دلسوزی بود یا چیزه دیگه ولی…
نمی دونم..برام ناشناخته بود..
با این حال نگاهمو ازش گرفتم و رفتم توی باغ…سرایدار درو بست ولی نگاه من هنوز از توی اینه ی جلوی
ماشین به پشت سرم و توی کوچه بود…
رفتم تو… مامان مهری روی صندلی پشت پنجره نشسته بود وبافتنی می بافت…
بدو رفتم جلوشو گفتم:سلااام به مادر عزیزتر از جانم…خوبی؟…
مثل همیشه لبخند مهربونی مهمون لباش شد و گفت:سلام پسرم…تو خوب باشی منم خوبم..خوش گذشت؟..
کاپشنمو در اوردمو گفتم:عالی بود…اقاجون کجاست؟…
اه کشید وگفت:کجا می خواستی باشه مادر؟…مثل همیشه سرش با تابلوهاش گرمه…
خندیدموچیزی نگفتم…
یه دفعه یاده اون دختر افتادم..رومو کردم سمت مامان مهری و تا خواستم حرف بزنم سرایدار سراسیمه اومد تو
وگفت:اقا یه خانمی دمه دره و میگه با صاحب این خونه کار داره..چکار کنم؟…
با تعجب به مامان نگاه کردم…
به سرایدار گفتم:کی هست؟..چکار داره؟
سرایدار سرشو تکون داد وگفت:نمی دونم اقا..هرچی هم بهش میگم میگه فقط میخواد صاحب این خونه رو ببینه…
کمی فکر کردم و گفتم:بگو بیاد تو…
-بله اقا…
وقتی دیدمش قلبم لرزید..این که خودش بود…
خیلی زیبا بود چشمان سبز و زیبا ولی مغرور و سرد…
مامان بهش گفت:تو کی هستی دخترجون؟..با ما چکار داری؟…
دختر سرشو انداخت پایین وحرفی نزد…
احساس کردم معذبه واسه همین رو به مامان گفتم:مادر من میرم تو اتاقم..یه چند تا کاره ناتموم دارم باید انجامشون
بدم..تا بعد…
مامان گفت:باشه پسرم…برو…
بهش نگاه کردم..هنوز سرش پایین بود..دوست داشتم سرشو بلند کنه و باز صورتشو ببینم..تا لحظه ی اخر که
داشتم از سالن بیرون می رفتم نگاهش کردم ولی سرشو بلند نکرد..
رفتم توی اتاقم و تنها کاری که ازم بر می اومد طی کردم طول وعرض اتاقم بود…
نیم ساعتی گذشته بود..دیگه طاقت نداشتم..از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان مهری اون دخترو بغل کرده و هر
دوتاشون دارن گریه می کنند…تعجب کرده بودم..
زمزمه وار و متعجب گفتم:چی شده مامان؟..چرا گریه می کنید؟..
مامان اشکاشو پاک کرد واون دختر هم از توی بغلش اومد بیرون…
مامان گفت:چیزی نیست پسرم..بعد برات میگم..فقط زیبا جان از این به بعد با ما زندگی می کنه…
اینبار بیشتر تعجب کردم…
گفتم:چی؟…
مامان بدون اینکه جوابمو بده پری خانم خدمتکارمونو صدا زد…پری خانم اومد توی سالن…
مامان بهش گفت:پری خانم اتاق بالا همونی که انتهای راهروست سمته چپی رو برای زیبا جان اماده کن..زیبا از
این به بعد با ما زندگی می کنه…درضمن توی کارهای خونه هم بهتون کمک می کنه…
پری خانم اطاعت کرد و رفت تا اوامر مامان رو اجرا کنه..نمی دونم چرا…ولی وقتی فهمیدم می خواد اینجا بمونه
اخمام رفت تو هم..حس خوبی نداشتم..دلیلش رو هم نمی دونستم…
اون دختر که فهمیدم اسمش زیبا ست همراه پری خانم رفت بالا…
رو به مامان با اخم گفتم: د اخه مامان چرا قبولش کردی؟مگه می شناسیش؟…
مامان گفت:نه پسرم..اون بنده خدا هیچ کسو توی این دنیای بزرگ نداره…پدر ومادرش هر دو فوت شدن و صاحب
خونه هم انداختتش بیرون..این بنده خدا هم هیچ سرپناهی نداره…به ما پناه اورده پسرم…
حرصم گرفته بود..اخه چرا مامان مهری انقدر ساده فکر میکرد؟
گفتم: اخه مادره من مگه میشه هر کی رو که از راه رسید رو دستشو گرفتو اوردش توی این خونه؟..شاید داره
دروغ میگه..شاید نقشه ای چیزی داره…شما چطور به همین راحتی حرفاشو قبول کردید؟…
مامان اخم کمرنگی کرد وگفت:اینا رو نگو پسرم..خدارو خوش نمیاد..اون طفلک میخواد اینجا کار کنه…جای کسی
رو که تنگ نمی کنه…هم کار می کنه و هم یه سرپناهی داره…تو چرا انقدر حرص می خوری اخه؟…
با عصبانیت گفتم:چرا نباید بخورم؟..اخه چرا انقدر به قضیه ساده نگاه می کنید؟اصلا چرا نظر اقاجونو
نمی پرسید؟
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:اقا جونت که اصلا به این چیزا توجه نمی کنه…اون تموم زندگیش خلاصه شده
توی اون اتاق ونقاشی ها و تابلوهاش..کاری به این کارا نداره…درضمن من قبول کردم این دختر اینجا بمونه دیگه
هم نمی خوام حرفی بشنوم…
کلافه بودم..نمی دونم چرا ولی نمی تونستم قبول کنم اون دختر اینجا بمونه…
دیگه حرفی نزدم و رفتم توی حیاط..سرایدار داشت برفا رو پارو می کرد.
نگام روی پاروش ثابت موند..چیز خوبی بود تا تمومه حرصمو باهاش خالی کنم..
پارو رو از دستش گرفتم و شروع کردم به پارو کردن برفا..محکم میزدم زیر برفا و پرتشون می کردم
اونور..تمومه حرص وعصبانیتمو سره اونا خالی می کردم…انقدر این کارو تکرارکردم تا به نفس نفس افتادم
وپارو رو انداختم کنار…
رفتم تو که اون دختر یا همون زیبا … با یه لیوان شیر کاکائوی داغ جلوم وایساد.
فقط زل زدم بهش..اخمام حسابی تو هم بود.
وقتی دید حرکتی نمی کنم نگام کرد و با صدای ریز وظریفی گفت:بفرمایید..اینو بخورید تا یه وقت خدایی نکرده
سرما نخورید..
بدون اینکه تشکرکنم لیوانو ازش گرفتمو تا ته سر کشیدم..
داغ بود ولی من حسش نکردم..بدون اینکه نگاهش کنم لیوانو دادم دستشو رفتم توی اتاقم..
*******
1 هفته از ورودش به این خونه می گذشت …من مرتب ازش دوری می کردم ولی حس می کردم اون دوست داره
یه جوری بهم نزدیک بشه…
یک بار.. حالا نمیدونم خواسته یا ناخواسته داشت ظرف میوه رو میاورد بذاره جلوم کسی هم توی سالن نبود..ظرفو
گذاشت روی میز و برام تو بشقاب میوه گذاشت.. سیب از دستش افتاد روی زمین کج شد تا سیب رو برداره که
روسریش سر خورد و افتاد روی شونه اش…
نگاهم ناخداگاه روی موهای مشکی و زیبا و بلندش خیره موند…بدون اینکه تلاشی برای سر کردن روسریش بکنه
زل زد توی چشمامو لبخند زد..
بعد هم اومد سمتم و سیب رو گذاشت توی بشقابم و از سالن رفت بیرون…ولی من..من…
من مثل مجسمه ها سرجام خشکم زده بود و فقط به مسیری که رفته بود نگاه می کردم…روی پیشونی وکمرم عرق
سردی نشسته بود و دستام هم لرزش نامحسوسی داشت…
چشمامو بستم تا اون لحظه رو فراموش کنم ولی وضع بدتر شد..چون با چشم بسته اون لحظه بهتر جلوی چشمام به
تصویر کشیده شد…
خدایا این دختر داره با من چکار می کنه؟…قصدش از این کارا چیه؟..
به خاطر این کاراش ازش دوری می کردم ولی بی فایده بود..چون اون باز خودشو می کشید جلو و جلب توجه
می کرد…
شده بود دستیار پری خانم ولی همیشه اماده بود ببینه من به چی نیاز دارم تا برام فراهم کنه…
از این کاراش حرصم می گرفت..
درسته خیلی زیبا بود و چشماش افسونگر بود ولی یه چیزی توی وجودش بود که سرگردونم می کرد…
یه حس مبهمی بهش داشتم..
*******
کم کم فهمیدم عاشقش شدم..یعنی اگر نمیشدم جای تعجب داشت..با دلبری هایی که زیبا می کرد و توجه های بیش
از حدش به این روز افتادم و وقتی به خودم اومدم دیدم دوستش دارم..
ولی هیچ وقت این علاقه رو بروز نمی دادم…رفتارم باهاش فرق کرده بود و دیگه بهش گیرای بیخود نمی دادم و
اون هم انگار یه بوهایی برده بود چون بیش از پیش بهم توجه می کرد…
تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل برم المان…البته این پیشنهاده یکی از دوستام بود و من هم با کمی فکر کردن
قبولش کردم چون اینجوری می تونستم به هدفی که داشتم برسم…اون هم پیشرفت توی درس و کارم بود…
خانواده ام از این پیشنهاد استقبال کردن ولی تنها کسی که می شد به راحتی از چهره اش نارضایتی رو خوند کسی
نبود جز… زیبا…
دوست داشتم قبل از رفتنم بهش بگم دوستش دارم ولی هیچ وقت نه موقعیتش جور شد و نه توانایی بیانش رو در
خودم دیدم…
تا لحظه ی اخر که می خواستم برم نگاه زیبا غمگین بود..
ولی باز هم سکوت کردم وحرفی نزدم….
ادامه دارد…
4 سال مثل برق و باد گذشت…حالا مدرک مهندسیم توی دستم بود وداشتم بر می گشتم به کشورم…
هنوز هم به یاد زیبا بودم و خیلی دوست داشتم بدونم در چه حاله..توی این مدت هر دفعه توی نامه هام یه جورایی
از احوالش باخبر می شدم ولی الان دیگه 2 سالی بود نه بابا تو نامه هایی که می فرستاد چیزی ازش می گفت نه
مامان…
یه حسی بهم می گفت اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم.
2 روزی از اومدنم می گذشت . توی این 2 روز زیبا رو ندیده بودم..کم کم داشتم نگران می شدم..تا اینکه دیگه
طاقت نیاوردم…
مامان توی اتاقش بود..در زدم با شنیدن صداش در رو باز کردم..
-بیا تو پسرم…
با لبخند در رو بستم و گفتم:از کجا می دونستید من پشت درم مامان مهری؟…
لبخند زد و کتابی که دستش بود رو بست و در حالی که عینکش رو از روی چشماش بر می داشت گفت:چون که
یه مادرم…اگر من تو رو نشناسم پس کی باید بشناسه؟
فقط لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم…
-مهرداد..پسرم می خواستی چیزی بپرسی؟…
با تعجب نگاهش کردم…
وقتی نگاهمو دید گفت:بپرس پسرم…هر چی دلت میخواد بپرس…
کمی خجالت کشیدم واسه همین سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتای دستم بازی کردن…
با صدای ارومی گفتم:مامان…راستش…می خواستم…می خواستم در مورد زیبا ازتون بپرسم..الان 2 روزی هست
من اومدم ولی خبری ازش نیست..
اروم سرمو بلند کردم و درحالی که صورتم کمی سرخ شده بود گفتم:ا..اتفاقی که براش نیافته؟..
مامان نگاه خاصی بهم کرد…نمیدونم چرا ولی رنگ نگاهش غمگین شد .
اه عمیقی کشید و با صدای ارومی گفت:بیرونش کردیم…از اینجا رفته..
اول درست متوجه حرفش نشدم..یعنی چی که بیرونش کردن؟…
بعد که پی بردم چی گفته با تعجبه زیادی و صدای بلندی گفتم:چی؟..اخه چرا؟..مگه چکار کرده بود؟..
مامان ساکت فقط نگام کرد…
با التماس گفتم:مامان خواهش می کنم همه چیزو برام بگید..خواهش می کنم..
لبخند غمگینی زد وگفت:پس تورو هم به دامش انداخته؟…عاشقش شدی پسرم؟…
چیزی نداشتم که بگم..نگاهمو ازش دزدیدم و حرفی نزدم..
مامان گفت:باشه برات همه چیزو میگم..همه چیزو..پس خوب گوش کن…
سرمو بلند کردم و زل زدم بهش..قلبم بدجور توی سینه ام بی قراری می کرد..یعنی مامان چی می خواست
بگه؟..هزار جور فکر و خیال از ذهنم گذشت ولی با حرفایی که مامان زد انگار دنیا روی سرم خراب شد…
خدایا چی میشنوم؟…
مامان گفت:2 سال زیبا به خوبی توی این خونه کار کرد ولی بعد یه کارایی ازش سر زد که بهش مشکوک شدم..با
مردای این خونه زیادی صمیمی شده بود حتی با پدرت…لباسای باز و کوتاه می پوشید و کمتر به کارهاش
می رسید…تا اینکه یکی از خدمتکارا دیده بود که زیبا پشت دیوار خونه داره با یه مرده جوون میگه و می خنده و
بدجور هم خودشو به نمایش گذاشته بوده..
پری خانم هم ازاینکه می دید زیبا زیادی دور و بر شوهرش می چرخه هر روز بهم گله می کرد و ازم می خواست
یه کاری بکنم..تا اینکه خوب زیر نظرش گرفتم..ای کاش دلم راضی می شد راحت مینداختمش بیرون ولی باز هم
می گفتم شاید من دارم اشتباه می کنم…تا اینکه…
اه کشید و از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت:زیبا باردار شد..ولی از کی؟…از همون پسری که باهاش دیده
بودنش…وقتی حالش بد شد دکتر سلیمانی رو اوردم بالا سرش اون هم تایید کرد که زیبا 3 ماه هست
بارداره…ازش که پرسیدم گفت نه این حرفا همه اش دروغه انقدر تحت فشار گذاشتمش تا اینکه به حرف اومد و
گفت بچه از اون مرد جوونه و مدتی هست باهاش رابطه داره..
با این کارش به کل از چشمم افتاد بهش گفتم تا وقتی بچه ات به دنیا نیومده می تونی اینجا بمونی بعد باید
جل وپلاستو جمع کنی و از این باغ بری..کلی التماسم کرد و به دست و پام افتاد ولی من حرفم همونی بود که
بهش زدم..بچه اش پسر بود ولی حروم بود و من حاضر نبودم نگهش دارم..
اون مردی که بچه مال اون بود اومد و دست زیبا رو گرفت و برد ولی خیلی بد دهن بود و کلی حرف باره من و
پدرت کرد..خود زیبا هم که انگار یه چیزی ازمون طلب داره هر چی از دهنش در اومد گفت و از این باغ
رفت…
نبودی ببینی چه ابروریزی راه افتاده بود همه ی همسایه ها یه جوری نگامون می کردن..از کرده ام پشیمون شده
بودم..ازاینکه به این راحتی قبول کرده بودم اون دختر بیاد اینجا زندگی بکنه نادم و پشیمون بودم ..
بهم نگاه کرد وگفت:دیدی پسرم؟دیدی این دختر لیاقته عشق پاکت رو نداره؟..منو ببخش…
قلبم درد گرفته بود.. چشمام می سوخت..دست و پام از زور خشم و عصبانیت می لرزید..
بدون هیچ حرفی از اتاق زدم بیرون و رفتم توی هال.. هر چی دم دستم می اومد می زدم و می شکستم..داد می زدم
و هوار می کشیدم وخورد می کردم..
ازاینکه اینطور خام شده بودم..از اینکه از یه دختره هرزه رو دست خورده بودم..ازاینکه با احساسم بازی شده
بود..داشتم داغون می شدم..داشتم منفجر می شدم..
وقتی به خودم اومدم دیدم دستم خونی شده و تمومه اثاثیه درب وداغون شده و مجسمه ها و اینه ی روی دیوار رو
زدم خورد کردم…هیچی حالیم نبود..
مامان روی پله نشسته بود وبا چشمای به اشک نشسته اش نگام می کرد…قلبم اتیش گرفت..
رفتم و جلوش زانو زدم..سرمو گذاشتم روی دامنشو با گریه گفتم:منو ببخش مادر..ببخش اشکتو در اوردم..جبران
می کنم ..گریه نکن…
دستشو با مهربونی کشید روی سرمو در حالی که اشک می ریخت گفت:قربونت بشم مادر..خودتو عذاب نده…اون
لیاقته تو و عشقت رو نداشت..منو ببخش..من باعث تمومه این مشکلاتم..من نباید اونو توی این خونه راه
می دادم..من..
سرمو بلند کردم وگفتم:این چه حرفیه مادر؟…اون یه مار خوش خط وخال بود و همه رو با نگاهش افسون
می کرد..شما هم مثل من گرفتاره همون نگاه شدید ..من از چشم هیچ کس جز خودم نمی بینم..من نباید خامی
می کردم..
با پشت دست اشکامو پاک کردم..
مامان دستمو گرفت و گفت:پسرم با خودت چکار کردی؟…چرا دستات خونیه؟…
پری خانم رو صدا زد وگفت باند وچسبو بیاره تا دستمو پانسمان کنم…
بهش نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم..
مامان هم با مهربونی پیشونیمو بوسید و گفت:به خدا توکل کن پسرم…
ادامه دارد…
عمه و دختر عمه ام برای دیدنم اومدن خونمون..
عطیه خیلی بزرگ شده بود..اون موقع که من ازایران رفتم 15 سالش بود ولی الان یه دختر زیبا و خانم شده
بود..
نگاهش پر از شرم بود و حرکاتش متین و زیبا…واقعا به دل می نشست..از شرم نگاهش خوشم می اومد..
شب بعدش ما شام خونه ی عمه دعوت داشتیم..باز هم عطیه رو دیدم و بیش از پیش ازش خوشم اومد..
احساس میکردم عطیه همون دختریه که برای تموم زندگیم میخوام…کم کم این حس در من بیشتر شد به طوری که
واقعا از ته قلبم بهش علاقه مند شدم…1 سال هم به این صورت گذشت و من این موضوع رو با مادر و پدرم در
میون گذاشتم..
هر دو از این وصلت خوشحال بودن…وقتی یاد اون شب میافتم که چطوری عطیه با شرم بهم نگاه کرد و سرشو
انداخت پایین و جواب بله داد قلبم توی سینه بی تابی می کنه…
عطیه تک بود..هم زیبا و هم خانم و با وقار..مجلس عقدمون به زیبایی برگزار شد..بعد از اون هم رفتم دنبال یه
جایی برای تاسیس شرکتم..کارها به سرعت انجام می شد..منو عطیه روز به روز بیشتر شیفته ی هم می شدیم.
بعد از اینکه کارمو توی شرکت شروع کردم و کمی کارو بارم راه افتاد مجلس عروسیمونو به راه انداختیم…
هیچ وقت یادم نمیره که اون شب عطیه چقدر زیبا شده بود..درست مثل یه فرشته ی زمینی..چشمان عسلی و
ابروهای کمونی و بلند ولبو دهان کوچک و خواستنی و بینی خوش تراش …
همه چیز در این دختر تک بود…از ظاهرش هم که می گذشتی باطنش هم چیزی از فرشته ها کم نداشت…
شب عروسیمون یه شب خاص و در عین حال بسیار زیبا بود..شب یکی شدنمون..شبی که رشته ی محبت من و
عطیه محکمتر شد…
روزها پشت سر هم می گذشتند..به معنای واقعی کلمه خوشبخت بودیم..خوشبختی رو با تمام وجود حس می کردم
وبه خاطرش همیشه خد ارو شکر می کردم.
1 سال از ازدواجمون گذشته بود که خدا پرهام رو بهمون داد..یه پسر زیبا و خواستنی..اسمش رو عطیه انتخاب
کرد..دیگه از خدا هیچی نمی خواستم و همیشه برای زن و بچه ام ارزوی سلامتی داشتم..
پدر ومادرم هم در کنارمون بودند و اونها هم شاهد خوشبختی تنها پسرشون بودن..
2 سال گذشت…تا اینکه متوجه شدیم عطیه دوباره بارداره..خدایا..بعضی اوقات از اینکه این همه خوشبخت بودم
واقعا می ترسیدم..می ترسیدم یه طوفان همه چیزو نابود کنه و این خوشختی رو ازمون بگیره…
فرزند دومم هم پسر بود..پسری زیبا..پسری که اسمش رو خودم انتخاب کردم..هومن…
خدایا همیشه به داده هات شاکر بودم…ولی چرا با این اتفاق زندگیمو ازم گرفتی؟..چرا؟..
هومن 1 ساله بود و پرهام 3 ساله که سر وکله ی زیبا توی زندگیم پیدا شد..
حضور نحسش توی زندگیم باعث شد خوشبختی و اسایشی که در کنار زن و فرزندانم داشتم به یکباره از هم
بپاشه…
یه روز که داشتم از شرکت بر می گشتم تا یه سری مدارک رو از خونه بردارم..جلوی خونه دیدمش..
اولش کلی تعجب کردم ولی سریع نگاهمو ازش گرفتم و ماشینو جلوی خونه پارک کردم..خواستم پیاده بشم که در
کنار راننده باز شد و وقتی برگشتم وکنارمو نگاه کردم دیدم زیباست..
با خشم و عصبانیت زل زدم توی چشماش..ازش تا سرحد مرگ متنفر بودم..بیزار بودم..
با انزجار به سرتاپاش نگاه کردم و توی دلم بهش پوزخند زدم..
لباسش مثل پولدارا بود ولی خیلی زننده و بدن نما بود..
نگاهش کردمو سرش داد زدم:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..برو گمشو بیرون از ماشین..زودباش…
لبخند زد و با عشوه گفت:عزیزم این چه طرز برخورد با یه خانمه؟…تا جایی که یادم میاد تو خیلی سنگین و متین
بودی و از این جمله ها استفاده نمی کردی…
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش و در کنار راننده رو باز کردم و بازوشو گرفتم و کشیدمش بیرون..
در همون حال با خشم گفتم:اون مال زمانی بود که فکر می کردم ادمی…نمی دونستم یه زن پست و بی شرمی که
هرزگی از سر و روت می باره..برو گمشو نمی خوام ببینمت…
در رو محکم به هم کوبیدم و یه نگاه از سر تنفر بهش انداختم …
دستاشو به کمرش زده بود و با پوزخند نگام می کرد ..
گفت:عشقم چرا با من اینجوری حرف می زنی؟…مگه من چکار کردم؟..
وای خداااااا این زن چقدر بی شرم بود..
سرش داد زدم:خفه شو هرزه ی اشغال..برو گورتو گم کن…
بعد هم بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش بکنم رفتم سمت در و با کلیدم در رو باز کردم…
*******
از بس زل زده بودم به نوشته ها چشمام می سوخت با انگشتام یه کم ماساژشون دادم و باز خواستم بخونم ولی وقتی نگام به ساعت افتاد دیدم از نیمه شب هم گذشته..حسابی هم خوابم می اومد..پیش خودم گفتم این نوشته ها که فرار نمی کنن بقیه شو فردا می خونم..
کتابو گذاشتم سرجاش و روی تخت دراز کشیدم..به زندگی مهرداد پدر پرهامو هومن فکر می کردم..یعنی قرار بوده چه اتفاقی توی زندگیش بیافته که گفته با حضور نحس زیبا خوشبختیش نابود شده؟…
همین طور که به زندگیش و نوشته هاش فکر می کردم چشمام اروم اروم بسته شد و به خواب رفتم..
*******
امروز هم یه روز دیگه از روزهای خوب خدا بود ولی برای من که حیرون و سرگردون بودم هیچ لذتی
نداشت..
بعد از خوردن صبحونه رفتم توی سالن و پیش خانم بزرگ نشستم..
عینکشو به چشم زده بود و کتاب می خوند..زل زدم بهش..صورتش پر بود از چین و چروک که هر کدوم بیانگر
سالهای از دست رفته ی عمر بودند..سالهایی که هم می تونست خوب باشه و هم بد..ولی چهره ی زیبا و مهربونی
داشت..کاملا معلوم بود توی جوونیش زن زیبایی بوده..
سنگینی نگاهمو حس کرد وسرشو بلند کرد..ناخداگاه لبخند زدم که اون هم سرشو تکون داد و لبخند مهربونی بهم
زد..
همون موقع صدای زنگ در اومد..بعد از چند دقیقه خدمتکار اومد توی سالن و به خانم بزرگ گفت پرهام و هومن
اومدن…
از جام بلند شدم …خواستم برم توی اتاقم که خانم بزرگ گفت:کجا فرشته جان؟بشین دخترم…
خواستم بهانه بیارم که خانم بزرگ هم زرنگ تر از این حرفا بود ..
گفت:نمی خواد بری خودتو قایم کنی..اونا کاری بهت ندارن..بشین عزیزم..
با شرمندگی نگاهش کردم و نشستم سرجام..خیلی زرنگ بودا…
در خونه باز شد و پرهام و هومن اومدن تو..
پرهام به خانم بزرگ نگاه کرد و سلام کرد و لبخند کوچیکی زد..
من هم سلام ارومی کردم که نمیدونم شنید یا نه ولی فقط سرشو تکون داد…
ولی هومن طبق معمول پر سر وصدا بود..
-سلااااام به اهل خونه..خانم بزرگ.. بزرگه بزرگا…
یه سیب از روی میز برداشت و روی دسته ی مبل کنار خانم بزرگ نشست ودستشو دور شونه اش حلقه کرد
وگفت:احوال شریف…خوب هستید که انشاالله؟..
خانم بزرگ با ناله گفت:سلام مادر..ای بد نیستم..ولی مثل همیشه پاهام در می کنه…پیریه دیگه مادر…
هومن یه گاز بزرگ به سیبش زد وگفت:خب خداروشکر…
خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:دستت درد نکنه..چی چیو خداروشکر؟..میگم پام درد می کنه تو میگی
خداروشکر؟…امان از دست تو…
هومن ابروشو با شیطنت انداخت بالا و گفت:بله دیگه…باید خدارو هزار بار شکرکرد..میدونی چرا؟خب اگر این پا
دردتون نبود الان باید من و پرهام شما رو از تو خیابونا جمع می کردیم..
اروم از کنار خانم بزرگ بلند شد وگفت:خب خودتون که بهتر می دونین..توی این سن شوهر کم گیر میاد…اگر هم
گیر بیاد مطمئنا یا فسیلشه که از نسل انسان های اولیه هست یا مومیایی شدشه که مطمئنم باهاش خوشبخت نمیشی چون کی
حال داره از صبح تا شب هی باندشو عوض کنه؟…حالا لازم هم نباشه عوض کنی بازم ادم خوشش نمیاد شوورش
سرتاپاش باندپیچی شده باشه…
خانم بزرگ با اخم کمرنگی نگاهش می کرد منم به زور جلوی خندمو گرفته بودم پرهام هم سرشو انداخته بود پایین
و دستشو گذاشته بود جلوی دهنشو از لرزش شونه هاش معلوم بود داره می خنده…
هومن رفت کنار پرهام نشست و یه دونه محکم کوبوند پشتشو گفت:ولی تا من و داش پرهامو داری غم مم به دلت
راه نده خانم بزرگ…خودم یه ترگل ورگلشو واست پیدا می کنم..
یه چشمک خیلی بامزه زد و ادامه داد:هیچی نباشه نوه ی خودتم دیگه سلیقتو می شناسم…مثل خودم خوشگل
پسندی…اهل فسیل و مومیایی نیستی…
خانم بزرگ عصاشو برداشت و از جاش بلند شد که هومن هم از جاش پرید وپشت پرهام قایم شد..
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرمو انداختم پایین و دستمو گرفتم جلوی دهنمو زدم زیر خنده…
خانم بزرگ خودش هم می خندید ولی همچنان اخم رو روی پیشونیش داشت ..
در حالی که عصاشو تو هوا تکون می داد با صدای نسبتا بلندی گفت:د اخه پسر من به تو چی بگم؟شرم و حیا هم
خوب چیزیه والا..یه کم شرم کن به منه پیرزن هم رحم نمی کنی؟..اینا چیه که میگی؟…
هومن دستاشو به حالت تسلیم گرفت بالا وخیلی جدی گفت:باشه باشه من تسلیم..ولی یه نصیحتی میخوام بکنم خانم
بزرگ…ولی این تن بمیره ..شده یه کوچولو.. بهش عمل کن باشه؟..
خانم بزرگ مشکوک نگاهش کرد ولی من و پرهام هنوز اروم می خندیدیم…صورت هومن جدی بود…
خانم بزرگ گفت:بگو ببینم چی میخوای بگی؟…
هومن گفت:شما بگو بهش عمل می کنی تا من بگم…
خانم بزرگ یه نگاه به من و پرهام انداخت و گفت:خیلی خب بگو..گوش می کنم…
هومن عقب عقب رفت و در همون حال گفت:جون من.. مرگ پرهام … این تن بمیره.. یه کوچولو اخلاقتو درست
کن ..ورود اقایون رو مجاز کن..گناه دارن بنده های خدا..اینجوری شوور گیرت نمیاداااااااا…از من گفتن بود..
خانم بزرگ با یه خیز خواست بره سمتش که هومن هم با خنده ی بلندی از در خونه زد بیرون..
منو پرهام دیگه داشتیم از خنده منفجر می شدیم..هیچ جوری نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..وای خدا…دلم
درد گرفته بود..
خانم بزرگ عصاشو تکون داد وداد زد:خدایا من از دست این بچه چکار کنم؟..هومن مگه اینکه دستم بهت
نرسه…اونوقت میدونم باهات چکار کنم…با منه پیرزن از این شوخیا می کنی؟..
صدای هومن از توی حیاط اومد که گفت:شوخی نبود به جان خودم..جدی گفتم خانم بزرگ…با این اخلاقت شوور
که هیچ همون فسیل و مومیایی هم گیرت نمیاد…
وای خدا دیگه مرده بودم از خنده..خانم بزرگ هم داشت می خندید…
یه نگاه به ما کرد وسرشو تکون داد:می بینید توروخدا؟…این بچه شرم رو درسته خورده یه اب هم پشتش سر
کشیده…خدایا از دست این جوونا…
بعد هم از سالن رفت بیرون…
یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم واشکامو پاک کردم..
سرمو بلند کردم که نگام افتاد تو چشمای پرهام…اون هم خیره شده بود به من ولبخند می زد…
نمی دونم چرا ولی فکر کنم به خاطر برخورد دیروزش بود که اخم کردم و با همون اخم رومو ازش
برگردوندم…
چند لحظه بعد نگاهش کردم که دیدم سرشو انداخته پایین و داره با انگشتای دستش بازی می کنه…
بعد هم کلافه از جاش بلند شد و از سالن رفت بیرون…
ادامه دارد…
توی راه برگشت هومن پشت فرمان نشسته بود…نیم نگاهی به پرهام انداخت..
پرهام دست راستشو گذاشته بود لب پنجره ی ماشین و انگشت اشاره اش را گذاشته بود روی لبانش.. از اخمی که به چهره داشت و
حالت صورتش می شد فهمید که غرق در افکارش است…
هومن تک سرفه ای کرد و گفت:چیه؟چرا تو فکری؟…
پرهام هیچ حرکتی نکرد…
هومن نگاهش کرد وگفت:پرهام؟…با تو هستما…
ولی پرهام همچنان توی فکر بود و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
هومن با دست راستش محکم زد توی پهلوی پرهام که اون هم یک دفعه از جاش پرید..
هومن گفت:اوهووووووووو…کجایی تو؟چرا هر چی صدات می کنم رو سایلنتی؟…
پرهام با همان اخم نگاهش کرد وگفت:حوصلتو ندارم هومن…سربه سرم نذار…
هومن با تعجب نگاهش کرد:جان؟..من چه کار به کاره تو دارم؟..گرگی گازت گرفته؟…
وقتی نگاه گنگ پرهام را دید ادامه داد:اخه الان دقیقا داری عین اون پاچه ی منه بدبختو می گیری…
پرهام پوزخند زد و سرش را برگرداند…
-اره سگ شدم..پاچه می گیرم…خیلی وقته اینجوریم..اینو که دیگه همه میدونن…
هومن سرش را تکان داد و در حالی که به جاده خیره شده بود گفت:خب اره…همه میدونن..ولی یه بنده خدایی این وسط هست که از هیچی
خبر نداره و تو داری به ناحق اذیتش می کنی…
پرهام سریع نگاهش کرد وگفت:کی رو میگی؟…منظورت..فرشته؟
هومن بدون اینکه از جاده چشم بردارد سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد…
پرهام نفس عمیقی کشید و پوزخند صداداری زد…
-هه..خوبه..این دختر هنوز نیومده چقدر هم طرفدار پیدا کرده..
به هومن نگاه کرد وگفت:من هرچی که بهش گفتم رو واسه خودش گفتم..بد که نگفتم.من میدونم اخر وعاقبتش چی میشه…چون خودم یه
نمونشو به چشم دیدم که میگم…
هومن گفت:همه که مثل هم نیستن..چرا نمیخوای اینو بفهمی؟اون دختر از هیچی زندگی من و تو خبر نداره..حالا ما بیایم به خاطر یه
عقده و تصور که همه اش مختص به ذهن مغشوشه خودمونه..اون بیچاره رو متهم کنیم..که چی؟که چون یه دختر فراریه؟…
پرهام داد زد:اره اره…برای اینکه اون از خونه اش فرار کرده…برای اینکه اون الان داره راهی رو میره که سارا 3 سال پیش
رفت..میدونم تهش چیه..نمی خوام اونم به سرنوشته سارا دچار بشه…
هومن نگاه کوتاهی بهش کرد وگفت:چرا نمی خوای؟…
پرهام نگاهش کرد و گفت:چی؟…
هومن شمرده شمرده گفت:چرا..نمی خوای فرشته هم..همون راهی رو بره…که سارا 3 سال پیش رفت؟…
برگشت و به پرهام نگاه کرد وادامه داد:برات مهمه؟…
پرهام نگاه خطرناکی به هومن انداخت و گفت:بار اخرت باشه اینو گفتی…اتفاقا برعکس وجود و مشکل اون دختر برای من کوچکترین
اهمیتی نداره…فقط وقتی یاد حماقت سارا میافتم و وضعیت فعلی این دختر رو می بینم ذهنم ناخداگاه بر می گرده به گذشته و اون شب
لعنتی ..نمی خوام تکرار بشه چون ازش بیزارم..چون بدترین شب عمرم اون شب بود..شبی که سارا…
نفسش را فوت کرد و کلافه دستشو بین موهایش کشید و به بیرون خیره شد…
هومن سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..می دونم که تو کلا از زن جماعت بیزاری.. درست..دیگه کاری ندارم.ولی خواهشی که ازت
دارم اینه که فرشته رو با سارا یکی ندونی…
پرهام نگاهش کرد و غرید:چرا؟…مگه اونم یه زن نیست؟..تافته ی جدا بافته که نیست..
هومن خندید وگفت:شاید هم باشه…
ولی نگاه پرهام هنوز هم با اخم و غضب بود:چی میخوای بگی؟…
هومن شانه اش را بالا انداخت و گفت:هیچی…ولی سعی کن دیدت رو نسبت به مردم اطرافت تغییر بدی…
پرهام با پوزخند نگاهش کرد..
هومن گفت:چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟
پرهام با همان پوزخند گفت:موندم تو اگر بیل زنی چرا تا الان نتونستی باغچه ی خودتو اباد کنی؟..برادر من تو داری به من این حرفا
رو می زنی؟…
هومن لبخند کمرنگی زد و با صدای ارومی گفت:اره..درست میگی.به نوعی میشه گفت من اگر لالایی بلدم چرا پس خودم انقدر
کسری خواب دارم؟…
هومن به پرهام نگاه کرد ..پرهام هم نگاهش کرد .. زل زدن توی چشمای هم…یک دفعه هر دو زدن زیر خنده…
هومن با صدای بلند خندید وگفت:یعنی من عاشقه این ضرب المثلایی هستم که خودم و خودت می سازیمشون…اونم از کجا؟…
پرهام با خنده گفت:از این بالا خونه که خیلی وقته دادیمش رهن کامل…
هومن با خنده زد رو فرمون وگفت:ای گفتی…همینه که من و تو.. توی این سن که الان بچه هامون باید موقع ازدواجشون باشه هنوز
عذب اقلی موندیم.کی چراغ خونمون چلچراغ میشه خدا عالمه…
پرهام به لبخندی اکتفا کرد و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کرد…
*******
می خواستم برم بقیه ی سرگذشت مهرداد پسر خانم بزرگ رو بخونم که زنگ در زده شد.
.اینبار دیگه کیه؟..خدمتکار سراسیمه اومد تو و به خانم بزرگ گفت:خانم جان..ویدا خانم و کتی خانم تشریف اوردن..
خانم بزرگ لبخند بزرگی زد وگفت:بگو بیان تو ..خوش اومدن…
با تعجب به خانم بزرگ و خدمتکار نگاه کردم..ویدا و کتی دیگه کیا بودن؟..
در خونه باز شد و دوتا دختر جوون اومدن تو..
یکیشون به نظرم اشنا اومد…اره درسته…یکیشون همون دختری بود که وقتی داشت با هومن دست می داد دیدمشون…
اونی که به نظرم اشنا اومده بود به طرف خانم بزرگ دوید و بغلش کرد و محکم گونشو بوسید…
ولی اون یکی دختر که تیپ فوق العاده امروزی داشت فقط به لبخندی اکتفا کرد و اروم به خانم بزرگ سلام کرد و بی توجه
به حضور من روی مبل کناریم نشست وپاهاشو روی هم انداخت…
دختری که خانم بزرگ رو بغل کرده بود با صدای شادی گفت:سلام مامانی جونم…قربونتون برم من..دلم براتون یه ریزه شده بود..
خانم بزرگ گونه ی دختر رو بوسید وگفت:خدا نکنه ویدا جان…عزیزدلم منم دلم براتون تنگ شده بود..چرا دیگه یادی از ما نمی کنی
مادر؟…
اون دختر که فهمیدم اسمش ویداست روی مبل کنار خانم بزرگ نشست وگفت:وای مامانی مگه درس ودانشگاه برای ادم وقت
میذاره؟..همین که سرم خلوت شد به کتی گفتم باید همین امروز بریم دیدن مامانی…وای خیلی دلم براتون تنگ شده بود…
نگاهش چرخید روی من .. هول شدم و ناخداگاه سلام کردم…
لبخند دوستانه ای زد وگفت:سلام..پس اون مهمون ویژه ای که هومن می گفت تویی درسته؟..فرشته…
من هم لبخند زدم و گفتم:درسته…ولی مهمون ویژه که نه…اقا هومن به من لطف دارن…
اون یکی که اسمش کتی بود گفت:نه اتفاقا هومن ازاین لطفا به هر کسی نمی کنه…نمیدونم چطور شده غریبه ها رو انقدر تحویل
می گیره…
نگاهش کردم وچیزی نگفتم..از سر تا پاش غرور می بارید…حتی نگام هم نمی کرد.
ویدا تک سرفه ای کرد وگفت:این چه حرفیه کتی؟..فرشته جان شما به دل نگیر…
با لبخند نگاهش کردم وگفتم:چی رو به دل نگیرم؟ایشون که حرفی نزدن؟…
کتی از جاش بلند شد و زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:ایش.. چه خود شیرین…
بعد هم رفت طبقه ی بالا…
خانم بزرگ گفت:حرفاشو به دل نگیر مادر…اخلاقش اینجوریه.. با کسی نمی جوشه…
با همون لبخند گفتم:این چه حرفیه خانم بزرگ؟ایشون که حرف بدی نزدن؟..در هر حال من یه غریبه هستم دیگه…
ویدا از جاش بلند شد واومد کنارم نشست…
ادامه دارد…
ویدا گفت :هومن چیز زیادی در مورده تو به ما نگفته..فقط گفت که دختر یکی از شریکاش چند روزی مهمون مامانی..هر چی هم پرسیدیم یعنی چی؟…چرا؟..جوابی به ما نداد…واسه همین کتی انقدر جوش اورده…چون تا حالا نشده بود هومن چیزی رو ازمون مخفی کنه…یا از اینکه بخواد در موردش به ما چیزی بگه تفره بره…
سکوت کرده بودم ..چیزی برای گفتن نداشتم…اخه چی می گفتم؟که من از خونمون فرار کردم و الان همه منو به چشم یه دختر فراری نگاه می کنند؟..لابد هومن هم واسه همین چیزی بهشون نگفته…
ویدا گفت:کتی هر چی به پرهام اصرار کرد که بگه اون هم بدتر از هومن جواب سر بالا می داد…ببخش عزیزم اگر حرفی زد که ناراحتت کرد…به هر حال …
وسط حرفش پریدم و گفتم:نه ویدا جان..این حرفا چیه؟..گفتم که کتی خانم حرفی نزدن…من هم…
لبخند کمرنگی زدم و ادامه دادم:من هم یه روز همه چیزو براتون تعریف می کنم..ولی نیاز به زمان دارم…ببخشید..
ویدا خندید و اروم زد روی دستم وگفت:چی داری میگی دختر؟مسائل شخصی تو به ما ربطی نداره..من اینا رو گفتم که بدونی کتی از کجا ناراحته که این حرفارو زد..وگرنه نه من و نه کتی حق نداریم تو مسائل خصوصی تو دخالت کنیم…خودت میدونی فرشته جون…
با قدردانی نگاهش کردم و لبخند زدم..دختر فهمیده ای بود..تموم حرکات و رفتارش اروم ومهربون بود..
صدای تق تق پاشنه ی کفش زنونه باعث شد برگردیم وبه عقب نگاه کنیم…کتی بود…
مانتوشو در اورده بود و یه تیشرت استین حلقه ای سفید و شلوار جین مشکی پاش بود…موهای رنگ کردشو هم بالای سرش جمع کرده بود..
کنار ویدا نشست..
خانم بزرگ خدمتکار رو صدا زد وگفت که میوه و چایی بیاره…
خانم بزرگ رو به کتی گفت:خب کتی جان تعریف کن دخترم..از مادر و پدرت چه خبر؟
کتی پا روی پا انداخت و گفت:خوبن..سلام رسوندند..فقط بابا گله می کرد که چرا خانم بزرگ اجازه نمیده ما مردا پامونو توی این باغ بذاریم؟…داداش کامران هم از بابا بدتر…میگه چطور پرهام و هومن حق دارن بیان اینجا من و بقیه ی پسرای فامیل حق این کارو نداریم؟…
خانم بزرگ جدی نگاهش کرد وگفت:دلیلشو خودشون بهتر می دونند..دیگه لازم نیست صدبار برای تک تکشون توضیح بدم.به کامران هم بگو برای چی میخوای بیای اینجا؟که غرغرای منه پیرزن رو بشنوی؟…
کتی پوزخند زد وگفت:اینا رو نگید خانم بزرگ..کامران که حرفی نزده..
خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد..احساس می کردم حضورم اونجا زیادیه..به هر حال بحث خانوادگی بود..
از جام بلند شدم وگفتم:با اجازه من برم تو اتاقم..
خانم بزرگ جدی نگام کرد وگفت:نه بشین..
با من من گفتم:اخه…من..
خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:گفتم بشین…تو که دیگه غریبه نیستی..
به ویدا نگاه کردم که با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بشین…ولی کتی بدجور با حرص نگام می کرد..
به درک..انقدر حرص بخور تا بترکی..اصلا ازش خوشم نمی اومد..حس خوبی بهش نداشتم..دست خودم هم نبود..
نشستم سر جام وبه خانم بزرگ نگاه کردم..خانم بزرگ با همون اخم رو به کتی گفت:از طرف من به پدرت و کامران بگو..من کسایی رو توی این خونه راه میدم که برای صاحب خونه حرمت و احترام قائل باشن..نه اینکه نمک بخورن و بزنن نمکدونو هم بشکنن…
کتی با حرص از جاش بلند شد و گفت:اصلا به من چه…
بعد هم رفت بالا و مانتو و کیفشو برداشت و اومد پایین…
همون طور که دکمه های مانتوشو می بست تند تند گفت:همتون غریب نوازید..به خودیا که می رسید میخواید از ریشه نابودشون کنید…واقعا که…
بعد هم یه نگاه با معنا از سر خشم به من کرد و از خونه رفت بیرون..
واقعا دختر بی ادبی بود..یعنی مشکلشون با خانم بزرگ چیه؟..فکر کنم پدر وبرادرش در قبال خانم بزرگ اشتباه بزرگی مرتکب شدند که خانم بزرگ اجازه نمیده اونا پاشونو اینجا بذارن…
سکوت سنگینی توی خونه حاکم بود…
تا اینکه ویدا گفت:ولش کنید مامانی..اون دلش از یه جای دیگه پره..کارای سفرش به امریکا انجام نشده واسه همین داره اینطور بال بال می زنه..
خانم بزرگ با صدای گرفته ولی جدی گفت:از هر کجا که دلش پر باشه برام مهم نیست..اون نباید با بزرگترش اینطور صحبت کنه..من موندم ماهرخ چرا انقدر توی تربیت بچه هاش کم گذاشته؟اون از کامران که با کاراش تهرانو اباد کرده و اینم از کتی که هر چی از دهنش در بیاد میگه و فکر طرف مقابلشو هم نمی کنه…اون هم از اون پدره…استغفرالله…خدایا چی بگم؟..
بعد هم از جاش بلند شد و عصا زنان رفت توی اتاقش..معلوم بود خیلی ناراحته …
ویدا رو به من گفت:راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم..
دستشو اورد جلو با صدای شادی گفت:من ویدا هستم.. دختر عمه ی پرهام و هومن…
خندیدمو باهاش دست دادم..
-من هم فرشته هستم..خوشبختم..
ویدا خندید و گفت:خب اینو که می دونستم ولی محض اشنایی لازم بود..این دختری که الان دیدی عین کلاغ قارقار می کرد و عین سگ پاچه می گرفت..کتی دختر خاله ی من و دختر عمه ی پرهام و هومنه…عشق امریکا رو داره و یکی از بزرگترین ارزوهاش اینه که برای زندگی بره اونجا که البته در به در هم دنبال کارای سفرشه که خداروشکر هنوز نتونسته جفت و جورش بکنه.. واسه همین گاز می گیره..کلا این چند وقت قاطی کرده اساسی…داداشه همه چی تمومش هم اسمش کامران که به قول مامانی..کل تهرانو همین شازده پسر اباد کرده..اونم از زور دختربازی و ولگردی…خالم ماهرخ و شوهرش سیروس.. اینها هم پدر ومادر کامران و کتی هستن..من هم از دار دنیا یه مادر دارم که همه چیزمه..مامان مهناز..پدرم چند سالی هست عمرشو داده به شما خانم خانما..
دیدم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت…
گفتم:خب پس بقیه شون چی؟..
ویدا با تعجب گفت:بقیه ی چی چی؟
گفتم:اخه اقا هومن گفت که خانم بزرگ 25 تا نوه داره..پس بقیهشون چی؟..اونا کجان؟..
ویدا اول لبخند زد و بعد یه دفعه زد زیر خنده…وسط خنده بریده بریده گفت:امان از دست این هومن..دختر چی میگی؟..خانم بزرگ همین 5 تا نوه هم به زور داره..حالا 20 تای دیگه هم…وای خدا…
خندیدمو گفتم:یعنی بازم سر به سرم گذاشته؟..
ویدا با خنده گفت:اره..طبق معمول..خانم بزرگ 25 تا نوه اش کجا بود؟همین 5 تا بیشتر نیستن..کلا از این اخلاق هومن خیلی خوشم میاد..
بعد سرشو انداخت پایین و لبخند زد…
خندیمو سرمو تکون دادم…
ویدا گفت:خب این هم از بیوگرافی اعضای فامیل…من دیگه باید برم فرشته جون..از اشناییت خوشحال شدم..قول میدم بازم بیام و بهت سر بزنم..
از جاش بلند شد و باهام دست داد…
-من هم از اشنایی با تو خوشحال شدم ویدا جان..امیدوارم باز هم بتونم ببینمت.
خندید وگفت:مطمئن باش بازم منو می بینی…من تازه تورو پیدا کردم مگه به این اسونی ولت می کنم؟
خندیدمو چیزی نگفتم…
رفت توی اتاق خانم بزرگ و ازش خداحافظی کرد …
دختر مهربون و خوش برخوردی بود..تو همین برخورد اول خیلی ازش خوشم اومده بود.چشمای مشکی و پوست سفید و لب و دهان کوچیک …در کل زیبا بود..زیبا و با نمک..
نمیدونم چرا یه دفعه دلم هوای شیدا رو کرد..باید همین امشب بهش زنگ بزنم ببینم اونجا چه خبره؟…
ادامه دارد…
فصل هشتم
شب بعد از شام به خانم بزرگ شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم…
امشب هم باید به شیدا زنگ می زدم و هم ادامه ی خاطرات مهرداد رو می خوندم…
سریع نشستم روی تخت و موبایل شیدا رو از توی کیفم در اوردم..شماره رو گرفتم…اضطراب داشتم…دستام یخ کرده بود…
بعد از 5 تا بوق بالاخره گوشی رو جواب داد…
بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده سریع گفت:الو…فرشته تویی؟
خندیدم و گفتم:علیک سلام خانم خانما…
نفس عمیقی کشید وگفت:خیلی خب ببخشید سلام…فرشته حالت خوبه؟
-اره خوبم…؟چرا باید بد باشم؟تو چرا ناراحتی گلم؟
شیدا معترض گفت:فرشته گرفتی منو؟..تو این وضعیتی که ساختی توقع داری با خیال راحت بشینم و عین خیالم نباشه؟
-میدونم..ببخشید ناراحتت کردم..
-نه عزیزم این حرفا چیه؟..هی می اومدم سمت تلفن که بهت زنگ بزنم ولی می گفتم شاید کسی پیشت باشه ونتونی حرف بزنی…
-ممنونم شیدا جون..این مدت کلی اتفاق افتاده که سرفرصت برات تعریف می کنم…
شیدا با بیتابی گفت:همین الان یه خلاصه ازشو بگو..میخوام بدونم در چه حالی…به خدا خیلی نگرانتم..
-نگران نباش..باشه برات میگم پس گوش کن…
خلاصه ای از اتفاقاتی که توی این چند روز برام افتاده بود رو برای شیدا تعریف کردم…
شیدا گفت:که اینطور..فرشته مطمئنی جات خوبه؟کسی که اذیتت نمی کنه؟…
با لحن مطمئنی گفتم:اره عزیزم..خیالت راحت…خانم بزرگ واقعا مهربونه و با حرفاش بهم ارامش میده…
-اون دوتا چی؟منظورم پرهام و هومنه..اونا که اذیتت نمی کنند؟..
یاد حرفا و کارای پرهام افتادم ولی برای اینکه شیدا رو نگران نکنم گفتم:نه … اونا که زیاد اینجا نمیان…
توی دلم گفتم دروغ که حناق نیست تو گلوت گیر کنه فرشته….خوبه لااقل روزی یه بار رو میان اینجا…
شیدا نفس راحتی کشید وگفت:خب پس خیالم راحت شد…
با بی قراری پرسیدم:شیدا از اونجا چه خبر؟اتفاقی که نیافتاده؟..
شیدا سکوت کوتاهی کرد..
بعد از چند لحظه گفت:اینجا؟..چی بگم؟..از پدرت تنها خبری که دارم اینه که یه شب توی بیمارستان بستری شده…ظاهرا اقای پارسا میاد خونتون و با بابات بحثش میشه که بیشتر هم پارسا حرف زده وبابات گوش کرده…همون شب هم بعد از رفتن اقای پارسا بابات قلبش درد می گیره و شراره زنگ می زنه اورژانس و یه شب پدرت تحت نظر پزشک بوده و فرداش مرخص میشه..شراره می گفت الان خداروشکر دیگه مشکلی نداره…
با شنیدن این حرف اشک توی چشمام جمع شد و دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا چی می شنوم؟بابام به خاطر من داره عذاب می کشه؟…
با بغض گفتم:شیدا کی این حرفا رو بهت زده؟..
-شراره..دیروز توی فروشگاه سر خیابون دیدمش…همچین بد نگام می کرد که انگار ارثیه شو خوردم یه اب هم روش…منم یه چپ چپ نگاش کردم تا روش کم بشه ولی پرو پرو اومد جلوم وایساد و گفت:من که میدونم تو فرشته رو قایمش کردی..هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..منم کم نیاوردمو گفتم:اولا فرشته خودش صاحب اختیار خودشه و میدونه که داره چکار می کنه و به من هم نیازی نداره…دوما ..بهش پوزخند زدم ونگاه تحقیرامیزی بهش انداختم و گفتم:برو ببین چه کار در حق فرشته کردی که اون بیچاره مجبور شده شب عروسیش از خونه ی پدریش فرار کنه..وگرنه هر کی ندونه تو که باید بهتر بدونی فرشته اهل این کارا نبود …این وسط هر کار دلت بخواد می کنی و اخرش هم میندازی تقصیره اینو اون..حسابی عصبانیش کرده بودم..بسته ی ماکارونی که توی دستش بودو حسابی بین انگشتاش فشار داد..گفت:تو هم خیلی باشی لنگه ی همون دختره ی ول و فراری هستی دیگه..انتظار بیشتری ازت نمیره..ولی برو بهش بگو پارسا و ادماش در به در دنبالشن…توی روزنامه هم اطلاعیه دادیم که هر کی پیداش کرد بیاره تحویلمون بده و جایزهشو بگیره..که البته اون دختره لیاقته جایزه گذاشتن هم نداره..ما به پلیس خبر ندادیم چون پارسا گفت خودش میدونه چطور پیداش کنه…
بعدش هم در مورد بابات و بیمارستان و… همین هایی که برات تعریف کردمو گفت..منم هاج و واج داشتم نگاهش می کردم که دیدم از در فروشگاه زد بیرون …
هر دوتامون سکوت کرده بودیم..داشتم به حرفای شیدا فکر می کردم
به شیدا گفتم:..یعنی چی که پارسا و ادماش دنبالم هستن؟..اصلا موضوعه فراره من به اون عوضی چه ربطی داره؟..
-خب فرشته تو شب عروسیت از خونه فرار کردی..شبی که قرار بوده زن پارسا بشی..اون هم خودشو انداخته وسط تا پیدات کنه چون تو رو مال خودش می دونه..به بابات گفته فرشته جوونه و سرکش..ولی من بلدم چطور رامش کنم…فکرکرده با فرارش می تونه نظر منو عوض کنه ؟ولی همتون کور خوندیدن..من تا فرشته رو پای سفره ی عقد با خودم ننشونم ولش نمی کنم..اگر اب شده باشه و رفته باشه زیر زمین هم پیداش می کنم..
ظاهرا بابات هم به خاطر این حرفا ناراحت شده وکارش به بیمارستان کشیده …البته اینا رو شراره با داد و هوار داشت به من می گفت که مثلا بیام به تو بگم..ولی فرشته اگر حرفاش راست باشه تو باید بیشتر مواظب خودت باشی..اینطور که من از حرفای شراره برداشت کردم پارسا بدجوری عاشقت شده و تا به دستت هم نیاره ول کنت نیست..پس مواظب باش..
با عصبانیت گفتم:غلط کرده مرتیکه ی هوس باز..با وجوده زن و بچه اومده سراغ من تازه ادعای مالکیت هم می کنه؟..اون با من هیچ نسبتی نداره که خودشو انداخته وسط تا مثلا پیدام کنه..
شیدا گفت:میدونم..چرا داد می زنی؟..اروم باش فرشته..توی این وضعیتی که به وجود اومده تنها راهه ممکن اینه که صبر کنی و از خونه ی خانم بزرگ هم به هیچ وجه بیرون نیای..تا اونجا هستی در امانی ولی همین که پات برسه توی شهر ممکنه گیره پارسا بیافتی..میدونی که اون ادم پولداریه و هر کاری از دستش بر میاد…
-چکار کنم شیدا؟..اخه چرا من انقدر بدبختم؟..
-خودتو ناراحت نکن فرشته..فقط به فکر راه چاره باش و هی کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نگیر…دختر صبر هم خوب چیزیه…کمی صبر کن تا اب ها از اسیاب بیافته..
-شیدا اگر هیچ چیز عوض نشد و همینطور باقی موند من باید چکار کنم؟..هان؟..پس تکلیفه من چی میشه؟نمی تونم که تا اخر عمرم اینجا زندونی باشم؟من اینجا سربارم..می فهمی؟..درسته خانم بزرگ و پرهام و وهومن بهم لطف کردن و این سرپناه رو بهم دادن ولی من که نمی تونم برای همیشه اینجا بمونم و از این بدتر که زندونی هم باشم..
شیدا سکوت کرد..
بعد از چند لحظه گفت:میدونم فرشته..درکت می کنم..من باهاتم و کمکت می کنم..فقط تا وقتی یه راهی پیدا نکردیم سعی کن اروم باشی …باشه؟..
با بغض سنگینی که توی گلوم بود نالیدم:باشه..مگه چاره ی دیگه ای هم برام مونده؟…
-خدا بزرگه..توکلت به خدا باشه..
-امیدم فقط به خداست شیدا..همین هم باعث میشه احساس تنهایی نکنم و به خودم امید بدم..
-همین درسته فرشته…من باید برم خانمی فعلا کاری نداری؟..
-نه گلم..ممنونم که همه ی خبرها رو بهم دادی..باز هم اگر خبری شد بهم بگو..
-باشه فقط تو لااقل روزی یه بار بهم زنگ بزن چون من که نمی تونم بهت زنگ بزنم…
-باشه حتما…ممنونم ازت..
-خواهش می کنم فرشته جون..مواظب خودت باش…
-تو هم همین طور..به همه سلام برسون…
-حتما..خدانگهدار.
-خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و خودمو انداختم روی تخت…
سرمو گذاشتم روی دستمو وزمزمه کردم..حالا چی میشه؟..از اون طرف بابام و از این طرف پارسا که افتاده دنبالم..
بدجوری این وسط گیر کردم..باید چکار کنم؟..یعنی اخرش چی میشه؟…
ادامه دارد…
تصمیم گرفتم برای اینکه کمی از فکر و خیال پارسا و بابام بیام بیرون برم خاطرات مهرداد رو بخونم…گرچه مشکل من انقدر زیاد بود که با این چیزا هم نمی تونستم از فکرش در بیام…
کتاب یا همون دفتر خاطرات رو باز کردم و صفحات رو یکی یکی رد کردم تا رسیدم به همونجایی که مهرداد گفته بود زیبا رو جلوی در خونه دیده و باهاش سخت و جدی برخورد کرده بوده…
*******
2 روز از دیدار من و زیبا می گذشت و من فکر می کردم دیگه برای همیشه رفته و گورشو گم کرده ولی اون زن بی شرم تر و پرروتر از این حرفا بود.
اینبار مستقیما اومد شرکت و بدون اجازه وارد اتاقم شد…با دیدنش روی صندلیم خشکم زد..
خانم منشی سعی داشت برام توضیح بده که بهش گفتم:مهم نیست خانم حمیدی..بفرمایید.
خانم منشی هم یه نگاه به من و یه نگاه به زیبا انداخت و رفت بیرون…
زیبا بدون تعارف نشست روی صندلی ودر حالی که با بادبزنش خودشو باد می زد یه نگاه به اطرافش انداخت و با لبخند گفت:به به..می بینم که خوب تو کارت پیشرفت کردی..چه دم و دستگاهی هم به هم زدی..افرین…
با اخم نگاهش کردم و گفتم:اگر برای تعریف و تمجید از شرکت و محیط کار من اومدی باید بگم لطف کردی..حالا که کارت تموم شده می تونی بری..
از جاش بلند شد و با عشوه اومد سمتم…نگاهش هنوز افسونگر بود …نگاهمو ازش گرفتم.. جلوم ایستاد و دستاشو گذاشت روی میز و خم شد روی صورتم…سرمو کشیدم عقب و خواستم از جام بلند شم که دستاشو گذاشت روی شونمو و نذاشت…
-کجا عشقم؟..عزیزدلت اومده کجا می خوای بری؟..دیگه نمی خوام تنهام بذاری..
نگاهش کردم..با غیض گفتم:خفه شو…من عشقه توی هرزه نبودم و نیستم..اماره کارهای درخشانتو دارم…
زل زدم توی صورتشو ادامه دادم:هر مرده دیگه ای رو بتونی خر کنی منو نمی تونی…چون من از اوناش نیستم…بهتره بری یکی لنگه ی خودتو پیدا کن…
لبخند پر از عشوه و نازی زد ودستشو از روی شونم سر داد و اورد روی سینه ام..هرم گرم نفسهاش می خورد توی صورتم…بوی عطرش داشت دیوونه ام می کرد..از همه بدتر اون چشمای اغواگرش بود..
خدایا نه..نذار گناهی مرتکب بشم..
چشمامو بستم که صداشو زمزمه وار کنار گوشم شنیدم:چیه؟نمی تونی نگام کنی؟می ترسی نتونی خودتو کنترل کنی؟..چرا جلوی خودتو می گیری عزیزم؟…من حاضرم همه جوره خودمو در اختیارت بذارم…همه جوره…تو عشقمی…میخوام باهات باشم..
از زور خشم و عصبانیت تموم تنم می لرزید..گرمی نفسهاشو حالا از فاصله ی کمتری حس می کردم…چشمامو باز کردم..صورتش با کمترین فاصله جلوی صورتم بود..نگاهش بین چشمامو و لبام در رفت و امد بود…
خیلی پست بود..خیلی…
با یه حرکت از جام بلند شدم و محکم زدم توی صورتش..یقه ی لباسشو گرفتم توی دستامو چسبوندمش به دیوار…
داد زدم:خفه شو اشغال..من اگر بمیرم هم دستمو به تن و بدن کثیف تو نمی زنم..
تقه ای به در خورد وبعد صدای منشیم بود که از پشت در گفت:اقای بزرگ نیا…قربان.. حالتون خوبه؟..
بلندتر داد زدم:هیچ کس حق نداره بدون اجازه ی من در این اتاق رو باز کنه..فهمیدید؟
دیگه صدایی نشنیدم…
نگاهمو دوختم تو چشمای زیبا…با ترس زل زده بود به من…
تکون محکمی بهش دادم و گفتم:چیه؟…چرا ترسیدی؟…کثافت هرزه تو پیش خودت چی فکر کردی که جرات کردی این حرفا رو به من بزنی؟هان؟..فکرکردی انقدر بی اراده و از خود بی خود هستم که سریع خامت بشم؟..
تکون محکمتری بهش دادم و گفتم:چیه؟نکنه معشوقه ات ولت کرده رفته دنبال یکی دیگه که افتادی دنبال یه طعمه ی بهتر تا شکارش کنی؟..لابد طعمه ای بهتر و چرب ونرمتر از من گیرت نیومده اره؟پیش خودت گفتی میرم با دو تا کلمه خرش می کنم ودوتا عشوه خرکی جلوش میام اونم رامم میشه اره؟…
پرتش کردم کف اتاق و داد زدم:ولی کور خوندی…من عاشق زن و بچه هامم…عطیه تنها عشقه من توی زندگیمه…اون پاکه..وفاداره ..از ته قلبم دوستش دارم و حتی حاضرم به خاطرش جونمم بدم…
جلوش زانو زدم و ادامه دادم:میدونی چرا؟
داد زدم:میدونی؟…چون مثل تو یه هرزه نیست..یه کثافت خودفروش نیست…کسی که من می تونستم دوستش داشته باشم ولی …تو..تو دختره ی هرجایی از احساس پاک من سواستفاده کردی..تو…
با خشم داد زد:تو حق نداری به من توهین کنی…حق نداری هر حرفی که لایق خودت و همه کس و کارته رو بار من کنی…
از جام بلند شدم و رفتم در اتاقمو باز کردم و در حالی که به بیرون اشاره می کردم داد زدم:خفه شو و هر چه زودتر از جلوی چشمام گورتو گم کن..دیگه هم نمی خوام نه اینجا نه دم خونم و نه هیچ کجای دیگه ببینمت…برای همیشه گورتو از توی زندگیم گم کن…زودباش..
قلبم تند تند می زد و تنم می لرزید…انقدر عصبانی شده بودم که دوست داشتم همونجا بگیرمش زیر مشت و لگد…ولی اون حتی لیاقت این رو هم نداشت..
از روی زمین بلند شد و کیفشو از روی صندلی برداشت….اومد جلوم وایساد..دیگه نگاهش افسونگر نبود…طوفانی بود..
با نفرت نگام کرد وگفت:اقای مهرداد بزرگ نیا…بازی همین جا تموم نمیشه…منتظرم باش..مطمئن باش کاری باهات می کنم که تا اخر عمرت فقط کارت بشه حسرت خوردن و اه کشیدن…پس زدن من.. عواقب خیلی بدی داره…
نگاه شیطانیشو دوخت توی چشمامو گفت:منتظرم باش…خیلی زود بر می گردم..ولی…اومدنم مساوی با نابودیته…
خنده ی عصبی و بلندی کرد و از در اتاق بیرون رفت…
رو به خانم منشی که جلوی میزش وایساده بود و با ترس نگام می کرد گفتم:هیچ احدی..تاکید می کنم هیچ احدی حق نداره از موضوع امروز چیزی بدونه مخصوصا خانواده ام…هر چی دیدی و شنیدی رو همین جا چالش می کنی…اگر فقط یه کلمه از در این شرکت حرف بره بیرون بی برو برگرد اخراجی..شنیدی؟
جوابمو نداد که بلندتر داد زدم:شنیدی چی گفتم؟..
با ترس تند تند گفت:بله قربان..بله شنیدم..مطمئن باشید..
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم..نشستم پشت میزمو دستامو گذاشت روی سرم و چشمامو بستم..
یاد نگاه و حرفای اخرش افتادم..نمی دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت حرفاش فقط یه بلوف نبوده…یعنی امکانش هست کاری بکنه؟..از این زن شیطان صفت هر چی بگی بر میاد…
اه عمیقی کشیدمو دستمو از روی سرم برداشتم…طاقت اینحا موندنو نداشتم…کیفمو برداشتم و به منشی گفتم می تونه بره…
توی خیابون بی هدف رانندگی می کردم..ذهنم حسابی درگیر حرفای اخر زیبا شده بود…خدایا چرا پای این زن رو به زندگیم باز کردی؟…چرا؟…
*******
1 هفته بود که دیگه خبری از زیبا نشده بود…کم کم داشتم به این باور می رسیدم که حرفاش بلوف بوده و خواسته منو بترسونه…تا اینکه یه روز عطیه سراسیمه اومد شرکت و گفت هومن گم شده…
توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم اداره ی پلیس…قلبم تیر می کشید..چشمام می سوخت…عطیه کنارم نشسته بود و هق هق می کرد…
گفتم:اروم باش عزیزم..برام تعریف کن چطور این اتفاق افتاد؟
عطیه با گریه گفت:خیر سرم می خواستم بچه ها رو ببرم بیرون هوا بخورن..گفتم ببرمشون پارک…پرهام تشنش شد گفت اب میخوام..ابخوری همش چند قدم باهامون فاصله داشت…هومن روی صندلی نشسته بود و به بچه ها نگاه می کرد…دست پرهام رو گرفتم و بردمش سمت ابخوری پرهام اب خورد و همین که برگشتم دیدم هومن روی صندلی نیست…هرچی اطرافو گشتم نبود که نبود..همونجا نشستم روی زمین و زدم توی سر خودم..مردم دلداریم می دادن و پرهام گریه می کرد…ولی بچه ام گم شده بود…هومنم…
نگام کرد و گفت:مهرداد من پسرمو می خوام…هومنه من الان کجاست؟…
با اینکه خودم حالم از اون بدتر بود و اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم:نگران نباش عزیزم..خدا بزرگه..حتما پیداش می کنیم..
به پلیس خبر دادیم اونها هم یه عکس از هومن خواستن و گفتن نشونی های لباسی که تنش بوده رو هم بدیم…
جناب سروان یه نگاه بهمون کرد وگفت:به کسی هم مضنون هستید؟…
سریع به عطیه گفتم:عزیزم برو بیرون من چند دقیقه دیگه میام..
عطیه سرشو تکون داد و در حالی که اشکاشو پاک می کرد رفت بیرون…
رو به جناب سروان گفتم:بله قربان..من به یه نفر مضنون هستم و تقریبا 90 درصد مطمئنم کار کاره اونه..
بعد هم همه چیزو براش تعریف کردم که زیبا کیه وحتی تمومه تهدیداتش رو هم برای جناب سروان گفتم..اون هم نشونی های زیبا رو پرسید ومنم همه رو دادم و بعد هم گفت اگر خبری شد حتما بهمون اطلاع میده…
*******
1 سال از گم شدن هومن می گذشت..تو این مدت پدر ومادرم و دوتا خواهرام ماهرخ و مهناز تنهامون نذاشتن و همیشه من وعطیه رو دلداری می دادند ولی هیچ کدوم اروممون نمی کرد تا اینکه خدا یه دختر خوشگل و ناز بهمون عطا کرد…اسمش رو گذاشتم پریا عطیه همیشه توی تنهایش برای هومن گریه می کرد ولی پیش من که بود ناراحتیشو بروز نمی داد…خودم که انگار 1 شب 10 سال از عمرم گذشت و واقعا داغون شدم..هر وقت یاد هومن میافتادم بی اختیار اشک می نشست توی چشمام…بچه ام بود..پاره ی تنم بود..درد دوریش برام سخت بود..خیلی سخت…
*******
روزها.. ماهها ..سالها…گذشتن و گذشتن…ولی هیچ خبری از هومن من نشد…انگار اب شده بود رفته بود توی زمین..زیبا حیله گر و مکارتر از این حرفا بود…معلوم نبود چطور بچه رو دزدیده و کجا قایمش کرده که حتی پلیس ها هم نتونستند ردی ازش پیدا کنند..
پرهام 19 ساله بود وپریا تازه 14ساله شده بود..عطیه از وقتی هومن گم شده بود هر هفته روزهای جمعه به خاطر سلامتی پسرش و پیدا شدنش نذری می پخت ومی برد پایین شهر و بین مردم تقسیم می کرد..
یه روز که داشتیم بر می گشتیم..کمی جلوتر دیدیم دعوا شده…
ادامه دارد…
عطیه دستشو گذاشت روی دستم که روی دنده بود و گفت:مهرداد نگه دار…نگه دار…
-چرا؟…
-مگه نمیبینی دعوا شده؟..مثل اینکه چند نفر دارن یه پسر جوونو می زنند..نگاه کن؟….
ماشین رو یه گوشه نگه داشتم…به اون سمتی که دعوا شده بود نگاه کردم..عطیه درست می گفت 3 نفر که همشون هم جوون و کم سن و سال بودن ریخته بودن سر یه پسر جوون تراز خودشون و داشتن می زدنش…
سریع از ماشین پیاده شدم و به طرفشون دویدم..
داد زدم:اهای..چکار می کنید؟..ولش کنید…
اون سه تا که یکیشون هم چاقو دستش بود یه نگاه به من کردن و اون پسر رو ولش کرد…وقتی دیدن دارم بهشون نزدیک میشم عقب عقب رفتن.
یکیشون گفت:بریم بچه ها…بعد میایم حسابی حالشو جا میاریم..
بعد هم فرار کردن و هر سه دویدن سر کوچه من هم دنبالشون کردم که سوار ماشینشون شدن و گاز دادن و رفتن..
برگشتم سمت اون پسر که دیدم عطیه از ماشین پیاده شده و داره میره طرفش…اون پسر هم سرشو گرفته بود توی دستاشو روی زمین زانو زده بود و ناله می کرد..
رفتم طرفش و دستمو گذاشتم روی شونه اش..عطیه هم کنارم ایستاده بود…
صداش زدم:پسرم حالت خوبه؟..
بدون اینکه سرشو بلند کنه نالید:سرم..سرم خیلی درد می کنه…
جلوش زانو زدم و گفتم:سرتو بلند کن…بذار یه نگاه بهش بندازم..
با پرخاش دستمو پس زد وگفت:مگه شما دکتری؟…ولم کن بذار به درد خودم بمیرم..
بعد هم از جاش بلند شد و تلو تلو خوران به طرف انتهای کوچه رفت…ولی وسط راه افتاد زمین و از حال رفت…
عطیه جیغ خفیفی کشید و هر دو به طرفش دویدیم..اروم زیر شونشو گرفتم و بلندش کردم…
-پسرجان…حالت خوبه؟..چرا انقدر لجبازی می کنی؟..من میخوام کمکت کنم..
نالید:نمیخوام…نمیخوام کسی کمکم کنه…اخ…سرم درد می کنه..ای…
موهاش ریخته بود توی صورتش و ناله می کرد…بردمش توی ماشین و عقب ماشین خوابوندمش روی صندلی و درو بستم..
رسوندیمش بیمارستان..هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم..نصف صورتش غرق خون بود و موهاش هم ریخته بود توی صورتش..لباساش تیکه پاره شده بود…دلم به حالش سوخت…خیلی کم سن و سال بود..
بردنش توی اتاق و به ما اجازه ی ورود ندادن…به عطیه گفتم:تو برو خونه..امروز خیلی خسته شدی..بچه ها تنهان..
عطیه تمام مدت نگاهش به در اتاق بود…انگارحواسش اینجا نبود..
-عطیه؟..با تو هستم…
به خودش اومد و گفت:هان؟چی گفتی مهرداد؟..متوجه نشدم….
-میگم خسته شدی برو خونه پیش بچه ها..من هم تکلیف این پسر مشخص شد میام خونه..برو..
باز نگاهشو دوخت به در اتاق و بعد هم سرشو اروم تکون داد و گفت:باشه من میرم…ولی تنهاش نذار..باشه؟
نگاهش کردم..انگار خیلی نگران بود..رنگش هم پریده بود..
-حالت خوبه عطیه؟چرا رنگت پریده؟..
لبخند کمرنگی زد وگفت:نگران نباش عزیزم..من خوبم.فقط..فقط یه حسی دارم..دلم خیلی برای این پسر می سوزه..اگر…
اشک به چشمش نشست و گفت:اگر هومن من الان پیشم بود درست هم سن و سال این پسر بود..
سرشو بلند کرد وگفت:خدایا یعنی میشه یه روز هومنمو ببینم؟..بغلش کنم و ببوسمش..پسرم..
اشکاش یکی یکی سر خورد روی صورتش..
با صدای گرفته ای گفتم:خودتو ناراحت نکن عطیه…من مطمئنم یه روز هومن برمی گرده پیشمون..به این حرفم ایمان داشته باش..
عطیه سرشو تکون داد و زیر لب خداحافظی کرد..
-صبر کن برات اژانس بگیرم..تو حالت خوب نیست…
براش اژانس گرفتم و راهیش کردم..
خدایا چقدر درد…چقدر باید عذاب بکشیم؟..هومنه من الان کجاست؟..حالش چطوره؟..خدایا زنده ست یا..
اه کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو روی چشمام فشار دادم…
*******
دکتر از اتاق بیرون اومد رفتم به طرفش و گفتم:حالش چطوره اقای دکتر؟…
دکتر گفت:شما پدرش هستید؟..
حوصله نداشتم 3 ساعت براش توضیح بدم که من کی هستم و چرا اونجام… برای همین گفتم:بله پدرشم..حالش چطوره؟..
-خداروشکر ضربه ای که به سرش خورده شدید نبوده و شکستگی جزئی بوده..زخمشو بخیه و پانسمان کردیم . الان هم حالش خوبه..انشاالله فردا صبح مرخصه و میتونید ببریدش..
-ازتون ممنونم..می تونم ببینمش؟…
-بله می تونید..ولی زیاد تو اتاق نمونید..بذارید استراحت کنه..این براش بهتره.
-باشه حتما…باز هم ازتون ممنونم.
-خواهش می کنم..وظیمونو انجام دادیم.
*******
تقه ای به در زدم و رفتم توی اتاق..روی تخت دراز کشیده بود وصورتش سمت پنجره بود..
در رو بستم..همزمان اون هم صورتشو برگردوند سمت من و نگام کرد…
چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد..پوست گندمی …
ناخداگاه دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا..چشمامو باز وبسته کردم..نه خودش بود..
مثل کسایی که تو عمرشون ادم ندیدن زل زده بودم بهش..به طرفش دویدم..لال شده بودم..ناخداگاه استین لباسشو زدم بالا و به بازوی چپش نگاه کردم..خدایا..
دستشو از تو دستم کشید و گفت:چکار می کنی اقا؟..از کجا فرار کردی؟..دیوونه خونه؟
فقط مات شده بودم بهش و قدرت حرف زدن هم نداشتم..
-به حمد الله لال هم هستی؟..چرا اینجوری نگام می کنی؟..
زمزمه کردم:اسمت..اسمت چیه؟…
با تعجب گفت:اسممو می خوای چکار؟..
با ناله دستشو گذاشت روی سرش و گفت:مامور ثبت احوالی؟…
با صدای خفه ای گفتم:توروخدا اذیتم نکن پسر جون..بگو اسمت چیه؟..
با درد خندید وگفت:خیلی خب پدرجون خودتو نکش اسممو بهت میگم…اسمم کاوه است…
با شک گفتم:کاوه؟..ولی تو..
از اتاق اومدم بیرون و از مسئول پذیرش خواستم که از تلفن اونجا یه زنگ بزنم..
عطیه گوشی رو برداشت..
-الو..
-الو عطیه..ببین هیچی نپرس فقط چندتا از عکسای منو همونایی که مال زمان نوجوونی وجوونی هامه رو بردار بیار…زود باش منتظرم..
-چی میگی مهرداد؟چی شده؟
-فقط کاری رو که گفتمو بکن..همین الان بردار بیار بیمارستان..زود باش..خداحافظ.
-باشه باشه..الان میام..خدانگهدار.
*******
برگشتم توی اتاق… نگام کرد وخندید:چرا یه دفعه فرار کردی؟..من گفتم اسمم کاوه است نه گاوه…ترسیدی؟
با لبخند نگاهش کردم..هیچ شکی نداشتم..خودش بود..
کنارش نشستم و گفتم:تا چند دقیقه ی دیگه همه چیز معلوم میشه..
با تعجب زل زد به من وگفت:چی چی معلوم میشه؟..ببینم نکنه شما پلیسی؟…
خندیدمو گفتم: نه بابا پلیس کجا بود؟..یه کم صبر کنی می فهمی..
-باشه صبر می کنم…حالا قراره چی معلوم بشه؟..
جوابشو نداد و ازش پرسیدم:پدر ومادر داری؟…
لبخند از روی لباش اروم اروم محو شد…نگاهشو ازم گرفت و گفت:پدر نه ولی مادر دارم……
با تعجب گفتم:چی؟کی مادرته؟…
چپ چپ نگام کرد وگفت:تو با مادر من چکار داری؟..حالا مثلا من بگم کیه تو می شناسیش؟…
سرمو انداختم پایین و گفتم:خب نه…همین جوری پرسیدم..
دیگه چیزی نگفتم تا اینکه تقه ای به در خورد و عطیه و پرهام اومدن تو…
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت عطیه..عکسا دستش بود..ازش گرفتم..ولی حواس عطیه پیش من نبود..خیره شده بود به کاوه و از اون چشم بر نمی داشت…
با چشمای گرد شده از تعجب نگام کرد وسرشو تکون داد:نه..یعنی…اون..اون..
سرمو تکون دادم:اره…خوده خودشه..دیدی گفتم به حرفم ایمان داشته باش اون بر می گرده؟..برگشت..
به عکسای توی دستم نگاه کردم..درست بود..صورت این پسر با جوونیا ی خودم مو نمی زد..اصلا انگار این من بودم که باز برگشته بودم به دوران جوونیم و روی تخت خوابیده بودم..
عطیه خیز برداشت سمت کاوه که کاوه یهو داد زد:اوهوووووووی..کجا خانم؟..محرم نامحرم حالیت نمیشه؟..
عطیه هق هق می کرد:بذار بغلت کنم…بذار ببوسمت..بذار بوت کنم پسرم..عزیزدلم..بالاخره پیدات کردیم..الهی شکر…
کاوه یا همون هومن با تعجب گفت:چی میگی خانم؟
به پرهام که گوشه ی اتاق ایستاده بود و با تعجب نظارگره ما بود اشاره کرد وگفت:برو شاخ شمشادت اونجا وایساده..برو اونو بغل کن تا دلت هم میخواد بوسش کن..به من چکار داری؟..
بعد سرشو گرفت بالا و نالید:خدایا اینا دیگه کین؟..خانواده ای ..از دیوونه خونه فرار کردن؟..یکی همچین نگام میکنه که انگار جن دیده..اون یکی هم هنوز از گرد راه نرسیده میخواد بغلم کنه ماچم کنه..همه رو برق می گیره مارو کبریت سوخته…
همین که سرشو اورد پایین عطیه بغلش کرد و زد زیر گریه..
هومن تقلا می کرد از توی بغلش بیاد بیرون ولی عطیه زجه می زد و گریه می کرد و اسم هومن رو صدا میزد..
هومن رو به من گفت:اقا بیا خانمت رو جمع کن..خفم کرد..خیر سرم حالم خوب نیستا…غیرت هم خوب چیزیه..بیا دیگه..
رفتم جلو عطیه رو ازش جدا کردم..رو به هومن بی مقدمه گفتم:تو پسر مایی..پسری که 15 ساله گمش کردیم..و حالا پیدات کردیم..تو هومنه مایی..
دهانش باز مونده بود..معلوم بود خیلی تعجب کرده..خب حق هم داشت..
همه چیزو براش مو به مو تعریف کردم.لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد.گفت با مادرش سیمین زندگی می کنه وقتی مشخصاتشو داد فهمیدم زیباست…
خمیازه کشیدم و همزمان به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم…ساعت 1 نیمه شب بود..چشمامو به زور باز نگه داشته بودم ولی از طرفی هم کنجکاو بودم بدونم در گذشته ی هومن چه اتفاقاتی افتاده ..
از وقتی فهمیدم قبلا دزدیده بودنش و اون توی چنین وضعیتی بزرگ شده دوست داشتم بیشتر بخونم تا سر از کارش در بیارم…شاید از پرهام هم یه چیزایی نوشته باشه…
می خواستم بدونم مشکلش چیه که اینطور اشفته اش کرده؟…البته دونستنه اینها به دردم که نمی خورد ولی باعث میشد اون دوتا رو بیشتر بشناسم..
نمی دونم چرا و دلیلش چی بود ولی خیلی دوست داشتم بفهمم تو گذشتهشون چیا بوده و چه اتفاقاتی افتاده…
پنجره ی اتاق رو باز کردم و دستامو گذاشتم لب پنجره..نسیم نسبتا خنکی خورد توی صورتم…نفس عمیقی کشیدم..
صندلی رو کشیدم کنار پنجره و دفتر رو گذاشتم روی پام و شروع به خوندنش کردم…
*******
فردای اون روز هومن مرخص شد می خواست برگرده خونشون ولی به زور راضیش کردیم با ما بیاد خونه…پرهام گفت ببریمش توی اتاق اون تا استراحت کنه…
عطیه و پریا یه لحظه هم از کنارش تکون نمی خوردند..دوست نداشتم جلوی عطیه از زیبا حرف بزنم..البته عطیه همه چیزو در موردش می دونست ولی با این حال نمی خواستم بیش ازاین ناراحتش کنم…به بهانه ای از اتاق فرستادمش بیرون ولی پریا دل نمی کند پرهام یه بهانه ای اورد و اونو هم فرستادم بیرون… حالا من و پرهام و هومن هر 3 توی اتاق تنها بودیم…
کنار هومن روی تخت نشستم..حسابی اخماش تو هم بود…پرهام یه صندلی کشید جلو و نشست روش…
لبخند زدم و رو به هومن گفتم:چیه پسرم؟چرا اخمات تو همه؟…
با تشر گفت:اقای محترم من هنوز قبول نکردم که شما پدرمی پس هی دم به دقیقه اینو بهم یاداوری نکن ومرتب نگو پسرم پسرم …
داد زد: د اخه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟…من کیم؟چیم؟شما چی میگی؟…دارم دیوونه میشم به خدا…یه دفعه پیداتون شده میگید خانواده ی اصلی من شماهایید خب من الان باید چکار کنم؟…گیج شدم…یکیتون یه چیزی بگه اخه… تورو خدا راحتم کنید…
اشک توی چشماش جمع شده بود…درکش می کردم .توی گلوی خودم هم بغض نشسته بود..
پرهام رفت کنارش نشست و گفت:اروم باش هومن..ما همه چیزو برات توضیح میدیم..تو فقط اروم باش…
هومن دست به سینه نشست و رو به من گفت:بفرمایید ا ا..من سرتاپا گوشم و ارومه اروم هم هستم…فقط تورو خدا بگید اینجا چه خبره؟…اون توضیحاته نصفه نیمه ی شما به درد خودتون می خورد..اگر می تونید دلیل و مدرک نشونم بدید…وگرنه حرف که باد هواست…
گفتم:باشه پسرم..تو اروم باش..همین فردا می ریم ازمایش میدیم تا بهت ثابت بشه تو پسرمنی…
عکسارو از تو جیبم در اوردم و گرفتم جلوش: بیا ببین…اینا عکسای جوونیای خودمه…برات اشنا نیست؟
عکسا رو ازم گرفت و بهشون نگاه کرد با تعجب سرشو بلند کرد وگفت:اااا..این..اینی که توی عکسه خیلی شبیه به منه که…
لبخند زدم و گفتم:درسته چون اونی که تو عکسه منم و تو هم پسر منی برای همین بهم شبیه هستی…برای اینکه باورت بشه فردا می ریم ازمایش میدیم..باشه؟..
با تردید یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به پرهام و گفت:باشه…پس..پس یعنی شما واقعا پدرمی؟…اگر اینطور باشه…من…
پرهام گفت:تو چی؟…
هومن نگاهش کرد وگفت:پس تو هم داداشمی دیگه اره؟…
پرهام خندید و گفت:اینطور میگن..لابد هستم دیگه…
هومن بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:شبیه من که هستی…خیلی هم شبیهی.. پس لابد داداشمی..
یه دفعه سرشو گرفت تو دستاشو گفت:نه نه..اینجوری نمی تونم باور کنم..نه…باید ازمایش بدیم…نمی تونم باور کنم..نمی تونم…
پرهام دستشو گذاشت روی شونشو ارومش کرد..
درکش می کردم..معلوم نبود تو گذشته اش چه اتفاقاتی افتاده ولی می دونستم تا براش روشن نشه که حرفای ما حقیقته حرفی نمی زنه..
*******
امروز جواب ازمایش رو گرفتم…دیگه همه مطمئن شدن که هومن پسر منه…خودش که از همه بیشتر تعجب کرده بود.توی این مدت همه اش یه جوری می خواست از خونه بزنه بیرون..مرتب بهانه می اورد که مادرش سیمین تنهاست و الان ازش بی خبره و نگرانه و از این حرفا…
ولی من مواظبش بودم و نمی ذاشتم پاشو از خونه بیرون بذاره…می ترسیدم..می ترسیدم بره و دوباره گمش کنم..
ازش پرسیدم..از گذشته اش و اینکه تو این مدت چکار می کرده…بهم گفت که تو فقر بزرگ شده و همیشه حسرت یه لقمه غذای درست و حسابی رو می خورده و شبها سر گرسنه زمین میذاشته. از سن 7 سالگی کار می کرده و سر چهارراهها گل می فروخته..می گفت با اون دستای کوچیکش مجبور بوده توی سرمای زمستون شیشه های ماشین مردم رو پاک کنه تا توی سرمای زمستون از گرسنگی نمیره..همیشه کمی از پولاشو جمع می کرده و ارزوش بوده مثل بقیه ی بچه ها بره مدرسه..
از مادرش سیمین گفت یا بهتره بگم همون زیبای مکار و عوضی…گفت که مجبورش می کرده کار کنه …می گفت هر شب به بهانه ی اضافه کاری و شبکاری توی یه کارخونه که مثلا سیمین اونجا کارگر زن بوده از خونه می رفته بیرون و سپیده صبح بر می گشته…مطمئن بودم زیبا توی هیچ کارخونه ای کار نمی کرده و از یه راه دیگه امرارمعاش می کرده..این خصلته شیطانیش بود…
هومن می گفت تو سن 9 سالگی تونسته بوده سیمین رو راضی بکنه تا بذاره بره مدرسه..می گفت بعد ازاینکه یه کتک مفصل بهم زد این اجازه رو بهم داد..می گفت سیمین یه برادر ناتنی داشته که وضعش خیلی خوب بوده وگه گاهی به سیمین پول می داده و حتی تو کثافتکاری های اون شریک بوده..می گفت سیمین یه پسر هم داشته به اسم کامبیز..از هومن بزرگتر بوده و اون هم همیشه کمک مادرش می کرده و از هر فرصتی برای اذیت کردن هومن استفاده می کرده..
هومن می گفت همیشه ازاینکه می دیدم مادرم بین من و کامبیز فرق میذاره عذاب می کشیدم ولی الان می فهمم چرا این کارو می کرده……وقتی از هومن پرسیدم تا وقتی می دونستی سیمین مادرته دوستش داشتی یا نه؟ گفت با اینکه همه اش فکر می کردم مادره واقعیم اونه ولی از بس اذیتم کرد و بهم بی توجه بود یه جورایی ته دلم ازش نفرت داشتم ولی چون مادرم بود نمی تونستم حرفی بزنم..می گفت وقتی بزرگتر شدم تونستم سراز تمومه کاراش در بیارم که سر همین موضوع یه کتک مفصل از برادر ناتنی سیمین خوردم…می گفت فهمیده بودم شغل اصلی سیمین چیه و این باعث شده بود بیش از پیش ازش متنفر بشم حتی دلم نمی اومد مادر صداش کنم و همیشه بهم می گفت که سیمین صداش بزنم..هنوز نتونسته بود دیپلمشو بگیره می گفت درساش عالیه و نمراتش هم همه خوبه ..می دونستم با موقعیتی که هومن داشته اینکه تونسته درسشو ادامه بده براش خیلی مشکل بوده ولی با این حال تونسته بوده اینکارو بکنه و من از این بابت خوشحال بودم…
*******
از سیمین شکایت کردم..در کمترین زمان با حرفایی که هومن به پلیسا زد سیمین دستگیر شد و معلوم شد سابقه دار هم هست…دزدی و چند بار هم با مردای غریبه گرفته بودنش ولی هر بار یه جورایی شانس اورده بوده ودر رفته بود…
به 5 سال حبس محکوم شد…وقتی توی دادگاه دیدمش باورم نمی شد این زنی که جلوم ایستاده همون زیبای همه چی تموم و جذاب باشه…صورتش لاغر و تکیده شده بود و نگاهش هم دیگه اون برق افسون گر رو نداشت…
وقتی منو دید اولش هیچی نگفت فقط یه پوزخند معنی دار تحویلم داد و بعد از چند لحظه گفت: بازی هنوز تموم نشده مهرداد بزرگ نیا…من قسم خوردم تا پای جونم به نابودی بکشونمت…پس مطمئن باش اینکارو می کنم….مطمئن باش…
بعد هم بردنش..
تمام مدت با نفرت نگاهش می کردم..ازش بیزار بودم..خداروشکر کردم که شرش از زندگیم کنده شد…ولی این تازه اول ماجرا بود.اول مشکلات و دردسرای من…اول بدبختیای من..
ای کاش برای بار دوم حرفاشو نادیده نمی گرفتم..ای کاش…
با تقه ای که به در خورد از خواب پریدم…روی تخت نیم خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم…صدای خانم بزرگ رو از پشت درشنیدم…
-فرشته جان..دخترم.. بیداری؟
با صدای خواب الود و گرفته ای گفتم:بله خانم بزرگ…بیدارم..الان میام..
-عزیزم ویدا اومده می خواد باهات حرف بزنه…اگر خسته ای استراحت کن..ویدا تا عصر اینجاست.
به ساعت روی میز نگاه کردم..وای ساعت 10 بود؟چقدر خوابیده بودم…
سریع گفتم:نه نه خانم بزرگ.الان میام..
-باشه دخترم…
روی تخت نشستم..دفتر خاطرات مهرداد کنارم باز مونده بود..مثل اینکه دیشب موقع خوندنش خوابم برده بود..
دفترو بستم و گذاشتم سرجاش…لباسامو عوض کردم و یه بلوز استین بلند ابی ملایم و شلوار جین ابی تیره پوشیدم..موهامو شونه زدم و با گیره پشت سرم بستم…یه شال سفید که خط های ابی کمرنگ و پررنگ داشت روی سرم انداختم…توی اتاق دستشویی نبود و نمی تونستم دست و صورتمو بشورم…از اتاق اومدم بیرون..
کسی توی سالن نبود..رفتم توی دستشویی و یه اب به صورتم زدم و در حالی که صورتمو با حوله خشک می کردم رفتم توی اشپزخونه…
خانم بزرگ و ویدا اونجا بودن و داشتن با هم حرف می زدند…
بلند و با صدای شاد و سرحالی گفتم:سلاااااااام.. صبحتون بخیر…
هر دوتاشون برگشتن سمتم وبا لبخند جوابمو دادن…
خانم بزرگ:سلام دخترم..صبح تو هم بخیر…بیا بشین صبحونهتو بخور..
ویدا:سلام خانم خانما…صبحت بخیرو شادی..
لبخند زدم و روی صندلی کنار ویدا نشستم…
-ممنونم..
رو به ویدا گفتم:خوبی؟خوشحالم که دوباره می بینمت..
ویدا لبخند مهربونی زد و گفت:پس نمی دونی که من چقدر خوشحالم..امروز کلاس نداشتم گفتم از صبح بیام اینجا..مامانم هم می خواست بره خونه ی دوستش..اخه دعوت داشت منم حوصله ی اونجا رفتنو نداشتم…گفتم بیام پیش تو و مامانی….
لبخند زدم و مشغول خوردن صبحونه ام شدم..
خانم بزرگ گفت:بازم خداروشکر به خاطر فرشته یه سر به منه پیرزن زدی..باید ازش ممنون باشم.
ویدا اخم شیرینی کرد وگفت:ااااااا خانم بزرگ..این حرفا چیه؟من که همه اش اینجام…ولی خب گاهی فشار درسام باعث میشه نتونم زیاد بهتون سر بزنم.
خانم بزرگ خندید و چیزی نگفت.
بعد از صرف صبحونه همگی رفتیم توی سالن و مشغول حرف زدن شدیم..ویدا از درساش و دانشگاهش می گفت..خانم بزرگ هم سراغ مادرشو می گرفت و گله می کرد که چرا کمتر بهش سر میزنه…
من هم بیشتر شنونده بودم و گاهی اظهارنظر می کردم.
با شنیدن صدای در باغ هر سه از پنجره بیرونو نگاه کردیم..از اون فاصله بیرون معلوم نبود…بعد از چند دقیقه در خونه باز شد و پرهام و وهومن وارد خونه شدن…
پرهام طبق معمول نگاهش و کلامش جدی بود وسرد…به همگی سلام کرد و رو به روی من نشست..حتی یه نگاه کوچولو هم به من ننداخت..از این کارش هیچ خوشم نیومد…اینجوری احساس بدی بهم دست می داد…
هومن از همون جلوی در لبخند به لب داشت ولی نمی دونم چرا وقتی نگاهش به ویدا افتاد لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد و جاشو به یه اخم غلیظ روی پیشونیش داد…
اوه اوه این که وضعش از این یکی بدتره…باز صد رحمت به پرهام که لااقل اخم نکرده بود ولی هومن حسابی اخماش تو هم بود …
اومد تو سالن و جواب سلام من رو داد و خیلی سرسنگین با ویدا سلام و احوال پرسی کرد ولی تا چشمش به خانم بزرگ افتاد اخماش باز شد ولی هنوز حالت صورتش جدی بود و لبخندش هم خیلی خیلی کمرنگ بود..
رو به خانم بزرگ گفت:سلام خانمی..منو نمی بینی خوشیا..نمیگی من از دوریت یهو دق می کنم میافتم یه چیزیم میشه؟چرا جواب اس ام اس های منو نمیدی؟چرا زنگ می زنم جواب نمیدی؟دیگه بی وفا شدی؟…
با حرص به ویدا نگاه کرد وادامه داد:نو که اومد به بازار کهنه ی ننه مرده شد دل ازار.. اره؟…باشه خانمی…ما هم خدایی داریم..هی روزگار تف به روت بیاد…هی…هی…
به ویدا نگاه کردم…احساس کردم رنگ صورتش سرخ شده ..سرشو انداخته بود پایین و با ریشه های شالش بازی می کرد…
خانم بزرگ با اخم شیرینی گفت:اولا علیک سلام…دوما پسرجان هنوز از گرد راه نرسیده باز شروع کردی؟بذار برسی بعد دم از بی وفایی بزن..تو که هر روز اینجایی..پس چی میگی تو؟…
هومن اه عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد..پا روی پا انداخت و گفت:هیچی خانم بزرگ…بیخیال..
پرهام رو به ویدا گفت:ویدا جان از عمه مهناز چه خبر؟..خوبه؟..خودت چطوری؟
ویدا لبخند نصفه نیمه ای زد و با صدای گرفته ای گفت:خوبه ..سلام رسوند..من هم ای بد نیستم..سرگرمه درسامم.
هومن پوزخند زد و گفت:اقا کامران چطوره؟..خوش می گذره الحمدالله؟…
بعد خودش جواب خودشو داد:اره چرا بد بگذره؟..نامزد به اون ماهی مگه بد هم می گذره؟..وای نه خدا نکنه…
ویدا نگاه گله مندی بهش انداخت و از جاش بلند شد وبا یه ببخشید خواست از سالن بره بیرون که خدمتکار اومد جلوی در و گفت:ویدا خانم اقا کامران جلوی در منتظرتون هستن..گفتن باهاتون کار دارن…
ویدا نگاهی به جمع انداخت و ملتمسانه به خانم بزرگ خیره شد…
خانم بزرگ با صدای محکمی گفت:به کامران بگو بیاد توی حیاط..دم در خوب نیست.ولی فقط توی حیاط…
ویدا اروم سرشو تکون داد و از سالن رفت بیرون..
همین که رفت توی حیاط.. هومن مثل ترقه از جاش پرید و رو به خانم بزرگ گفت:چرا راهش دادید توی حیاط؟..
خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد وگفت:مهمونه…نمی تونم ردش کنم.
هومن با حرص خندید وگفت:هه..چطور بقیه ی اقایون گرام رو رد می کنید هیچی نیست.. این یکی تافته ی جدا بافته است؟..شما می دونید من ازش خوشم نمیاد بازم راهش میدید اینجا؟
خانم بزرگ گفت:گفتم که…فقط توی حیاط می تونه بیاد اون هم چون با ویدا کار داره…درضمن ویدا نامزدشه حق داره باهاش حرف بزنه من هم به خاطر ویدا بهش احترام میذارم…
هومن دستشو مشت کرد و محکم کوبید به ستون وسط سالن…با ترس چشمامو بستم..وای خدا حتما 4 تا انگشتش خورد شد…
وقتی چشمامو باز کردم دیدم پرهام رفته کنارشو داره به دستش نگاه می کنه…
پرهام گفت:د اخه این چه کاریه که می کنی؟…چرا نمی تونی خودتو کنترل کنی؟…
هومن زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم…پرهام جواب داد:خودت کردی…حالا هم مرد باش و پاش وایسا.
هومن دستشواز توی دست پرهام کشید و با عصبانیت داد زد:لعنت به اون…لعنت به هر دوتاشون…ولم کن…
بعد هم به طرف پله ها دوید و رفت بالا…
پرهام با نگاهش دنبالش کرد بعد برگشت سمت ما و نیم نگاهی به من انداخت و بعد به خانم بزرگ نگاه کرد..
خانم بزرگ زیر لب یه استغفرالله گفت و از جاش بلند شد….در حالی که عصا زنان به طرف اتاقش می رفت گفت:اخرش من سر از کار این جوونای امروزی در نیاوردم..خودشون هم نمی دونند چی میخوان…
بعد هم رفت توی اتاقشو در رو بست…برگشتم و به پرهام نگاه کردم.
ادامه دارد…
پرهام روی همون مبلی که رو به روم بود نشست و دستاشو گذاشت رو زانوشو به جلو خم شد…انگشتاشو توی هم قفل کرد و گذاشت زیر چونهش…تو فکر بود…
از حرفای هومن و کارای ویدا یه حدسایی زده بودم و کاملا مطمئن بودم بین هومن و ویدا یه چیزایی هست..داشتم به حرفای هومن فکر می کردم که با شنیدن صدای پرهام به خودم اومدم…
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..مستقیم زل زده بود به من ..نگاهش سرد بود..خیلی سرد……
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:روزنامه ی امروز رو خوندی؟
گنگ نگاهش کردم که یه روزنامه ی لوله شده از توی جیب کتش در اورد و به طرفم گرفت..از جام بلند شدم و روزنامه رو ازش گرفتم…همونطور که جلوش وایساده بودم روزنامه رو باز کردم و چندتا صفحه رو برگه زدم…
با خوندن مطلبی که گوشه ی صفحه بود با ترس به پرهام نگاه کردم..وای خدا این اطلاعیه از طرف پدرم بود که گفته بود هر کس منو پیدا کنه جایزه ی خوبی دریافت می کنه…اسم و ادرس و شماره ی تلفن همراه و خونه رو هم نوشته بود…
سرمو انداختم پایین و عقب عقب رفتم و نشستم سرجام…روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم…خیلی با من خوب بود و بهم اعتماد داشت حالا هم با فهمیدن این موضوع حتما دیدش به کل نسبت به من بدتر شده بود…
زیر چشمی نگاهش کردم..از جاش بلند شد و اومد طرفم..سریع سرمو بلند کردمو وبهش نگاه کردم…رو به روم..درست جلوی پام وایساد…
با همون اخم و نگاه جدی گفت:فردا صبح اول وقت باید از این خونه بری…شنیدی؟
وای خدا نه…سریع از جام بلند شدم و جلوش ایستادم…سعی کردم نفهمه که ترسیدم…ولی نمی تونستم واسه لرزش صدام کاری بکنم.
-ولی من می تونم براتون توضیح بدم..من..
داد زد:هیسسسسسسس…ساکت….
صدا تو گلوم خفه شد و سکوت کردم…ولی به راحتی می تونست ترس رو از نگام بخونه…
انگشتشو گرفت جلومو گفت:نمیدونم اینو میدونی یا نه…من از 3 چیز توی زندگیم بیزارم…اول خیانت…دوم دروغگویی..سوم…
ترسناک نگام کرد وبا نگاه خاصی گفت:زن…از این 3تا متنفرم…چون هر سه یه جورایی به هم متصلن…من کاری به زن بودن تو ندارم…کلا از ادم دروغگو بیزارم و نمی تونم تحملش کنم..تو گفتی پدر نداری و نامادریت تورو مجبور کرده تا زن یه پیرمرد بشی…دلم سوخت و خواستم کمکت کنم…ولی…الان معلوم شد که تمام مدت داشتی دروغ می گفتی و تو هم پدر داری وهم خانواده….
با همون نگاه صداشو بلند کرد وگفت:از کجا معلوم بقیه ی حرفات راست باشه؟..مطمئنم تو یه دختر هرجایی هستی که کارت هرزگیه و پدرت هم حتما پی برده بوده و می خواسته شوهرت بده تا سرت به سنگ بخوره و سربه راه بشی که تو فرار کردی چون اینو نمی خواستی..چون دوست داشتی به هرزگیت ادامه بدی…چون…
صدای کشیده ای که توی صورتش زدم توی سالن پیچید…کف دست راستم می سوخت.. صورتش به سمت راست برگشته بود و دست چپشو گذاشته بود روی صورتش…
با خشم و نفرت زل زده بودم بهش…دستامو مشت کردم…خیلی دلم می خواست انقدر قدرت داشتم که بگیرمش زیر مشت و لگد…پسره ی عوضی هر چی لیاقته خودش بود بار من کرد…
اروم دستشو برداشت و سرشو به طرفم برگردوند…جای انگشتام روی پوست سفید صورتش مونده بود…دیگه اون اخمم روی پیشونیش نداشت ولی دنیایی از تعجب توی چشماش نهفته بود…نگاهش سرگردان روی صورتم می چرخید…
نفس نفس می زدم…ازش متنفر بودم …متنفر…
سرش داد زدم:تو یه اشغالی…عوضی..به چه حقی این اراجیفو به هم می بافی و می چسبونیشون به من؟..به من میگی هرزه؟..تو چی از زندگی من میدونی که به خودت اجازه میدی این حرف رو بزنی؟تو چی میدونی که واسه خودت قضاوت می کنی؟…تو یه اشغالی…یه ادم مغرور و پست که همه چیزو همه کس رو از همین فاصله ی نزدیک که چلوی چشمش می بینه نه بیشتر..
انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوشو با نفرت گفتم:اره..اره من خانواده دارم ولی تمومه خانواده ام خلاصه میشه توی پدرم..پدری که می خواست منو به پول بفروشه..پدری که به خاطر اینکه سرمایه و شرکتش بیشتر و بزرگتر بشه حاضر شد منو بگیره زیر مشت و لگد که اخرش جسم بی جونمو در حالی که غرق خون بودم رسوندند بیمارستان…تو کجا بودی تا اون صحنه ها رو ببینی؟…اقای دکتر..هه..دکتری که وظیفه اش نجات جون بیماراشه و کمک به هم نوعش ولی تو برعکسی..تو با تموم دکترایی که می شناسم فرق داری…
با بغض ادامه دادم: میدونی چیه؟…پدرم..همه کسم..همه چیزم توی این دنیا…منو بعد از 1 ماه حبس نشوند پای سفره ی عقد با یه پیرمرد که زن و بچه داشت ولی ثروت زیادی هم داشت…پدرم…همینی که توی این روزنامه ی لعنتی اطلاعیه داده وبرای پیدا شدنم جایزه گذاشته گفت اگر زن اون پیر مرد نشم دیگه منو فراموش می کنه وبه همه میگه دختری به اسم فرشته نداره…اون پیرمرد یه زن جوون و خوشگل می خواست تا واسه اش وارث بیاره…می فهمی؟منو به خاطر بچه می خواست..پدرم می دونست و بازم می خواست من با اون ازدواج کنم……من فرار کردم..اره فرار کردم..ننگه دختر فراری رو به جون خریدم تا یه همچین ننگی رو تحمل نکنم…
هق هق می کردم…دستمو گرفتم جلوی دهانمو وگفتم:حالا باز هم میگی من یه دختر فراریه هرزه ام؟کارم هرزگیه؟اره؟…به خدایی که بالاسره ماست قسم…به روح مادرم قسم همه ی اینهایی که گفتم همهش حقیقت بود..همهش…
داد زدم:من هرزه نیستم..من پاکم..به خدا پاکم……
بلند زدم زیر گریه و به طرف اتاقم دویدم..بین راه دیدم هومن روی پله ها ایستاده و داره نگاهمون می کنه…
بی توجه بهش رفتم توی اتاقمو در رو هم بستم و از تو قفلش کردم…افتادم روی تخت و زدم زیر گریه..برای بدبختیه خودم..برای اوارگیم…برای بی کسیم..گریه می کردم و زار می زدم…
خدایا اخر وعاقبتم چی میشه؟…باید چکار کنم؟…
*******
هومن از پله ها پایین امد و به طرف پرهام رفت…پرهام سرش را بین دستانش گرفت و روی مبل نشست…هومن رو به رویش نشست و گفت:باز تو پاچه گرفتی؟
پرهام سرش را بلند کرد وبا صدای گرفته ای گفت:اون به ما دروغ گفته بود…نباید اینکارو می کرد…
هومن به پشتی مبل تکیه داد و با خونسردی گفت:من هم جای فرشته بودم هیچی نمی گفتم…
پرهام با تعجب نگاهش کرد وگفت:چرا؟..اگر ما می دونستیم اون پدر داره چی ازش کم می شد؟…
هومن گفت:هیچی فقط جنابعالی دو دستی می بردیش تقدیم پدرش می کردی..مگه غیر از اینه؟
پرهام کمی فکرکرد وگفت:خب…خب پس باید چکار می کردم؟اون دختر خانواده داره و حتما پدرش تا الان خیلی نگرانش شده…این درست نیست که ما اونو با وجود داشتن خانواده اینجا پیش خودمون نگه داریم.
هومن گفت:چرا درست نیست؟تو که از وضعیت زندگی فرشته خبر نداری…اون دختر به ما پناه اورده و حالا تو اینطور باهاش برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی همه مثل سارا هستن؟چرا فرشته رو با سارا مقایسه می کنی؟
پرهام با صدای نسبتا بلندی غرید:اسم اونو نیار..درضمن من کاری به این دختر ندارم و با کسی هم مقایسه اش نکردم…فقط می دونم عاقبت دختر فراریا چی میشه..
هومن پوزخند زد وگفت:هه..همچین میگه میدونم که انگار خودش یاور همه ی دختر فراریا رو استاد کرده..اره خب تو درست میگی ولی فرشته از زور خوشی فرار نکرده پرهام…اون سختی زیاد کشیده…توی حرفاش و خشمش می تونی اینو تشخیص بدی..فرشته کمبود محبت داره و اونو توی ما جستجو می کنه…به ما پناه اورده این درست نیست اونو از خودمون برونیم.
پرهام لبخند زد و گفت:به به…به جملات و نکته های مفید و اموزنده ای اشاره کردی…افرین.تو از کجا میدونی اون سختی زیاد کشیده؟
هومن لبخند غمگینی زد وگفت:از اونجایی که یه غم دیده درده یه ادمه غمگین و زجرکشیده رو خوب درک می کنه و می فهمه….
پرهام در سکوت نگاهش کرد..
هومن گفت:بهتره بری ازش معذرت بخوای..اصلا حرفای خوبی بهش نزدی…
پرهام معترضانه گفت:عمرا برم عذرخواهی…اصلا راه نداره…تازه اون باید بیاد ازم معذرت بخواد…چون اون زده توی صورتم نه من…
هومن از جایش بلند شد وزیر بازوی پرهام را گرفت و بلندش کرد وگفت:هر کی خربزه می خوره برادره من… چشمش کور دندش هم نرم تا اخرش پای تب و لرزش هم میشنه…تو هم تا نرفتی روی ویبره برو مثل بچه ی خوب معذرت خواهیتو بکن..ولی خوشم اومد هیچکی نتونه رو تو دست بلند کنه این دختر تونست..دمش گرم اساسی..من که اگر جای اون بودم با اون حرفایی که تو زدی زیر مشت و لگد لهت می کردم..بازم خیلی بهت لطف کرد که به همون توگوشی بسنده کرد…
پرهام خندید وگفت:دستت درد نکنه واقعا…
هومن پرهام را به طرف اتاق هل داد و جلوی در اتاق ایستاد و گفت:قابلتو نداشت داداشی…من میرم بالا تو هم برومعذرتتو بخواه…شانس اوردی خانم بزرگ سمعکشو نزده و خوابیده وگرنه الان 3 ساعت نصیحتت می کرد و اخرش هم در و دیوار به راه راست هدایت می شدن ولی توی منحرف از جنس چودنی… رو تو تاثیری نداره…
پرهام خندید وگفت:ببین مواظب حرف زدنت باش…وگرنه..
هومن معترضانه گفت:وگرنه چی؟
پرهام سرش را تکان داد و گفت:هیچی جدی نگیر…من معذرت نمی خوام ولی یه جوری از دلش در میارم…
هومن تقه ای به در اتاق زد و رو به پرهام گفت:خیلی خب اقای مغرور…بفرما من برات استارتشو زدم..بقیه اش با خودت…بسم الله…
بعد هم از اونجا دور شد…پرهام مستاصل جلوی در ایستاده بود…که صدای گرفته ی فرشته را شنید…
ادامه دارد…
طبق معمول وقتی عصبانی می شدم به موهام چنگ می زدم حالا هم شالمو از روی سرم برداشته بودم و موهامو گرفته بودم توی دستم…
با شنیدن صدای در سرمو بلند کردم…با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:بله؟…
اما صدایی نشنیدم..دوباره تقه ای به در خورد گفتم:بله؟…
باز هم صدایی نشنیدم..با خودم گفتم لابد خانم بزرگه…اخه گوشاش کمی سنگین بود و صداها رو درست نمی شنید..از روی تخت بلند شدم وشالمو انداختم روی سرم و رفتم جلوی اینه کمی سر و وضعمو درست کردم…اروم قفل در رو باز کردم ..
همین که لای درو باز کردم نگام افتاد توی چشمای عسلیش…هم تعجب کرده بودم هم از دستش عصبانی بودم..با دیدنش دندونامو روی هم فشردم و خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در و دستش رو هم گذاشت روی در و مانع شد..
بی توجه به اینکه پاش لای دره در رو فشار دادم تا بسته بشه ولی اون زورش از من بیشتر بود…
با خشم و عصبانیت گفتم:ولش کن…
با خونسردی… که حسابی منو حرصی می کرد گفت:نمی کنم…
باز هم فشار دادم ولی هیچ جوری نمی شد در رو بست…بالاخره خسته شدم و خودمو کشیدم کنار..با حرص نشستم روی تخت و اخمامو کردم تو هم…
نگاهش نمی کردم ولی از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.اومد توی اتاق و درو بست..مستقیم رفت کنار پنجره و پرده رو زد کنار و بیرونو نگاه کرد…چند دقیقه ای به همین صورت گذشت..خدا خدا می کردم هر چه زودتر از اتاق بره بیرون..اصلا حوصله شو نداشتم..
پشتش به من بود…تمام مدت با اخم داشتم سرتاپاشو نگاه می کردم…عجب هیکلی هم داشتا…با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی اینو نمی تونستم انکار بکنم که پرهام واقعا جذاب بود…چه از نظر چهره و چه از نظر هیکل ..واقعا همه چی تموم بود…همین طور که داشتم براندازش می کردم یه دفعه برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد…سریع مسیر نگاهمو تغییر دادم .. کارم زیادی تابلو بود ولی از اینکه بخوام بهش زل بزنم بهتر بود…
نفس عمیقی کشید و خواست حرف بزنه که من زودتر از اون دهانمو باز کردم و گفتم:من همین امروز عصر از اینجا میرم…
نگاهش کردم..با تعجب ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد:جدا؟…چطور؟..کجا اونوقت؟
با خونسردی که به کل از من بعید بود دست به سینه نگاهش کردم وگفتم:بله جدا…چطور و کجاش دیگه به خودم مربوطه…فقط خواستم بدونید تا خیالتون راحت بشه.
نفسشو داد بیرون و هوم کشید:اوهوووم…اره خب الان خیالم کاملا راحت شد…
تیز نگاهش کردم که گفت:همین که داری میری رو میگم…خیالم راحت شد که بر می گردی خونتون…
پوزخند زدم وگفتم:این که برمی گردم خونمون یا نه به خودم مربوطه و لازم نیست شما بدونید..تا همین جا هم که تحملم کردید ممنونم…
با مسخرگی گفتم:واقعا از طرف شما به نحو احسنت پذیرایی شدم..
لبخند زد وپررو پرروگفت:خواهش می کنم..اصلا قابلتونو نداشت..
وااااااای که چقدر رو داشت..اگر می تونستم ریزریزت می کردم سنگ پا….
داشتم با حرص نگاهش می کردم که گفت:کجا می خوای بری؟
از دهنم پرید : به توچه؟
چشماش از تعجب گرد شد و زل زد بهم…وای چی گفتم؟..درسته از دستش عصبانی بودم ولی دلم نمیخواست باهاش اینجوری حرف بزنم…
من و من کردم و گفتم:منظورم اینه که اونم به خودم مربوطه نه به شما…فقط اینو بدونید که من همین امروز از اینجا میرم…همین.
نگاهش کردم…دیدم با خونسردی داره نگاهم می کنه ولی چشمای عسلیش می خندید…به طرف در رفت و گفت:باشه مسئله ای نیست…می تونی بری…
درو باز کرد وبرگشت و گفت:می تونی هر جا که دوست داری و به خودت هم مربوطه بری..کسی جلوتو نمی گیره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x