رمان فستیوال پارت ۱۰۳

4
(26)

 

با اکراه به دست دراز شده اش خیره شدم

 

اخمام رو درهم کشیدم تا احساس صمیمیت بهش دست نده

 

از فکر اینکه این زن چه شبایی رو با سام گذرونده، دستام ناخواسته مشت شد

 

وقتی اخمای درهم و دستای مشت شده ام رو دید، آروم دست دراز شده اش رو عقب کشید

و تلخ لبخند زد

 

_ هرزه نیستم و دستام پاکه

 

_ من قضاوتی درموردت ندارم.

 

محکم پرسیدم

_ فقط بگو چی تو رو به طرف من کشونده؟!

 

راننده صدای آهنگ رو زیاد کرد

هستی سرشو نزدیک تر آورد

 

_یه زن بهتر می‌تونه همجنس خودش رو درک کنه

 

خودم رو عقب کشیدم

_ از سامیار چی میخوای؟!

 

با ابروهای گره کرده ادامه دادم

 

_ چندشب باهات خوابیده توقع داری زنشو ول کنه بیاد تو رو بگیره؟!

 

وقتی پای زندگیم وسط بود حتی اگه بره بودم مجبور به پوشیدن لباس گرگ میشدم

 

کامل تکیه اش رو به صندلی ماشین داد و با ناامیدی لب زد

 

_ چنین لقمه ی بزرگی اندازه ی دهن من نیست

 

_ تو که اینو میدونی پس چرا این دور و بر میپلکی؟!

 

نیم نگاهی بهم انداخت صداش از بغض لرزید

 

_ به خاطر بچه ام

 

 

 

نفسم توی سینه حبس شد

 

هزارتا فکر به ذهنم حمله کرد

 

به سختی خودم رو جمع کردم

ناخواسته دوطرف بازوش رو گرفتم و فشار دادم

با دندونایی که از خشم به هم می‌خورد غریدم

 

_ بچه ی تو چه ربطی به شوهر من داره؟!

 

قطره ی اشکش روی صورتش چکید

 

_ قرار نبود حامله بشم اما خدا خواسته

 

آهی کشید و ادامه داد

 

_ سام از روز اول از بچه متنفر بود و الآنم گناهش رو گردن نمیگیره

 

حس کردم روح از تنم جدا شد

 

کمرم به پشتی صندلی خورد و پلکام روی هم افتاد

 

پس کار من واقعا تموم بود چون وقتی پای یه بچه وسط بود من نمی‌تونستم بمونم!

 

تازه دلیل عصبانیت صبحش رو درک کردم

اینکه پشت چراغ قرمز من در مورد اون بچه‌ها اون نظر رو دادم و سام اونجوری برخورد کرد

 

سام میخواست که من با این موضوع راحت کنار بیام و این زن و بچه اش رو به حال خودشون رها کنه؟

 

حرفهای مامان و بابای سام که پشت در حیاط شنیدم هم درهمین مورد بود

 

اونا هم میخواستن که سام این زن و بچه اش رو قبول کنه

 

 

اونا هم میخواستن که سام این زن و بچه اش رو قبول کنه

 

صدای هستی دوباره روی مغزم خراش انداخت

 

_ امروز فهمیدم سام زن داره و خیلی هم به زنش اهمیت میده

 

چشمامو باز کردم و خیره به صورتش نگاه کردم

 

_ من توقع ندارم زنش رو رها کنه اما می‌خوام اسم بچه ام بره توی شناسنامه اش و بدونه که پدرش کیه

 

حس میکردم سنگینی وزن آسمون رو روی دوش من گذاشته بودن

 

گریه اش شدت گرفت

_ منو درک میکنی؟!

 

با زاری ادامه داد

_من نه هرزه ام و نه آدمی که اهل باج گرفتن باشه تمام مدتی که باهاش بودم صیغه بودم

 

نفسام به زور از سینه ام درمیومد.

 

_قرار نبود بچه ای وسط باشه و الان که شده من به تنهایی نمیتونم از پسش بربیام

 

شالم رو کنار زدم و انگشتام رو روی گلوم فشار دادم

 

هر کلمه از حرفاش مثل خنجر روی قلبم خط میکشید و تا آخر فرو می‌رفت

 

حس میکردم نفسای آخرمه

 

دست آزادم رو به طرف راننده دراز کردم

 

_ آقا لطفاً نگه دار این خانوم همینجا پیاده میشه

 

مچ دستم رو گرفت

 

_ می‌دونم الان عصبانی هستی اما به حرفام فکر کن

 

 

 

ماشین کنار خیابون ایستاد

خم شدم و در رو باز کردم

 

_ برو پایین .

 

نگاه آخرش رو بهم انداخت و پیاده شد

 

_ خانوم برم به همون آدرس؟!

 

_ بله ممنون

 

داشتم خفه میشدم اما جلوی خودم رو گرفتم

همیشه با هرسختی ادامه دادم اما برای اولین بار توی زندگیم حس میکردم کم آوردم.

 

_ خانوم رسیدیم نمیخواین پیاده بشین؟!

 

کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم

 

کوله پشتی رو روی دوشم انداختم . ماشین از اونجا دور شد و من حتی یه قدم هم نتونسته بودم بردارم

 

انگار وزنه ی سنگینی رو به پام وصل کرده بودن.

 

کاش یه نفر سطل آبی روی سرم می‌ریخت و منو از اون کابوس نجات میداد

 

_ گلبرگ؟!

 

صدای نوید بود اما نتونستم جوابش بدم

 

نزدیک اومد اما تعجب از چهره اش بیداد میکرد

 

_ خوش اومدی دخترخاله . بریم داخل مطمئنم مامان خیلی خوشحال میشه

 

با صدای آرومی سلام کردم

جلوتر حرکت کرد و کلیدش رو توی قفل انداخت

 

در رو باز کرد و عقب ایستاد

داغون تر از اونی بودم که بخوام تعارف کنم تا اول اون داخل بره

 

چیزی زیرگلوم سنگینی می‌کرد

 

نوید از توی حیاط داد زد

 

_ مامان بیا ببین مهمون داریم

 

خاله هراسون بیرون اومد و با دیدن من گل از گلش شکفت

 

_ عزیزدلم خوش اومدی امیدوارم ایندفعه با دل خوش اومده باشی

 

کاش قدری از مهربونی خاله رو، مامانم به ارث برده بود اونوقت لازم نبود برای شکستن بغضم به خونه ی خاله پناه ببرم

 

خاله نمیدونست که خواهرزاده اش به جز درد چیزی توی دلش جا نداشت

 

_ گلبرگ چند دقیقه میشه تنها باهات حرف بزنم؟!

 

متعجب به نوید نگاه کردم

چه حرفی میتونست با من داشته باشه؟!

 

 

توی این شرایط دیگه تنها چیزی که کم داشتم همین بود!

 

خاله به دادم رسید

 

_ نه نوید! گلبرگ تازه اومد بذار گلویی تازه کنه بعد

 

نوید عقب کشید

من و خاله داخل رفتیم

 

_ چه خبر شوهرت چطوره؟!

 

با بغض لبخند زدم

_ خوبم خاله سامیار هم خوبه

 

_ خدا رو شکر! حالت رو از نیکی میپرسم همیشه

 

_ نیکی کجاست؟!

 

_ گفت میره با دوستش درس بخونه تا شب میاد

 

حدس میزدم با کاوه بیرون رفته باشه وگرنه اون اهل درس و این چیزا نبود

 

_ الان زنگش میزنم بفهمه تو اومدی زودتر میاد

 

_ نه خاله نمی‌خواد عجله ای ندارم

 

سرمو پایین انداختم و ادامه دادم

 

_ اگه اجازه بدین می‌خوام چند روزی اینجا بمونم

 

_ الهی من بمیرم برای غریبی تو دختر!

 

دستش رو دراز کرد و سرمو بالا آورد

 

از صورتش تعجب و نگرانی بیداد میکرد

 

_ اینجا خونه ی خودته هرچقدر که دلت خواست بمون

 

همه عادت داشتن به من که میرسیدن شمشیر رو از رو میبستن اما خاله برعکسش رو انجام داد

 

دلم از مهربونیش به درد اومد. رفتاری که این روزا از کمتر کسی دیده بودم

 

اشکی که تا اون لحظه جلوی فرودش رو گرفته بودم پایین ریخت

 

با دیدن اشکام اخم روی صورتش نقش بست

 

_ چی باعث شده اشک دختر من دربیاد؟!

 

دست راستش رو محکم روی دست چپش کوبید

 

_من نمی‌دونم داریوش چه خاری به جونش بود که این دختر رو شوهر بده

 

تند تند اشکام رو پاک کردم

 

_ نه خاله چیزی نشده من فقط دلم براتون تنگ شده بود از سامیار اجازه گرفتم تا چند روز اینجا بمونم

 

با اینکه باور نکرده بود بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x