رمان فستیوال پارت ۴۸

4.3
(26)

 

 

منتظر جوابش نموندم و تماس رو قطع کردم

 

دونه دونه تیله ها رو جمع کردم . خم شدم و اونایی هم که روی زمین افتاده بود برداشتم

 

تک تیله ی مشکی رنگی که بین تمام تیله های بی رنگ، خاص بود رو برداشتم.

این تیله از اول تک نبود. جفت سفید رنگش رو اون روز کف دست گلبرگ گذاشته بودم

 

همون جور که به تیله ی شیشه ای براق نگاه میکردم لب کبود گلبرگ رو داخلش دیدم

 

_ لامصب اینقدر نازکی که کوچکترین لمس من، تو رو کبود میکنه!

 

_ با منی آقا؟

 

نیم خیز شدم و به میلاد توپیدم

_ ببند نیشتو گوریل!

 

لبخندش جمع شد

دوباره نگاهم به تیله افتاد

 

ناخواسته دوباره زمزمه کردم

_ بعید میدونم بتونی منو راضی کنی

 

_ یعنی تا الان از کار من راضی نبودین؟

 

تیله رو توی مشتم فشردم و خشمگین از جام بلند شد

 

_ تو خری یا خودتو زدی به خریت؟

 

از واکنش تند و ناگهانیم جا خورد و خودشو جمع و جور کرد

_ ببخشید آقا!

 

_اگه با تو باشم بلند بهت میگم بعد از اینهمه مدت هنوز حالیت نشده من تو نمایشگاه تمرکز میکنم و با خودم حرف میزنم بعد گوش می‌ایستی؟!

 

_ شرمنده آقا حرفاتون جوریه که من به خودم میگیرم

 

خنده ی عصبی کردم و به حالت مسخره ای گفتم

_ اون دستای زمخت و پر موی تو خیلی نازکه نه؟

 

با نگاهی به دستاش خودش هم خنده اش گرفت

_ سعی میکنم دیگه جلوی این حس کنجکاویمو بگیرم

 

میلاد مشغول کارش شد و منم گوشیمو برداشتم

 

باید از حال گلبرگ باخبر میشدم اونقدر دست و پا چلفتی و کم رو بود که اگه ولش میکردم تو اون خونه از گرسنگی ضعف میکرد

 

وقتی یادم اومد گوشی هم نداره که بهش زنگ بزنم، عصبی از جا بلند شدم و به مامان زنگ زدم

 

_ خوبی پسرم؟

 

_ صبح که منو دیدی مامان! خوب یا بدم هم همون موقع معلوم بود

 

_ باشه پس سوال تکراری نمیپرسم تا حرف خودت رو بزنی

 

_ حالش چطوره؟

 

هیجان توی صداش مشهود شد

_ منظورت گلبرگه؟

 

پوفی کشیدم

_ مگه من حال چند نفر رو تا حالا ازت پرسیدم؟

 

_ حالش خوبه یه کم تو فکره ولی درکل خوبه

 

_ غذاشو خورد؟

 

_ خدا اون روز رو آورد و من دیدم سام برای یکی نگران شده!

 

بی حوصله غریدم

_ اینقدر فانتزی فکر نکن مامان. به زور بستیش به ریش من حالا هم توهم میزنی

 

_ مگه چیه نگرانش بشی؟ جرم که نکردی زنته

 

_ بسه دیگه سرم رفت.

نگرانش نیستم فقط میخوام زود خوب بشه چون حوصله ی دکتر بردن و این دردسرا رو ندارم!

***

 

” گلبرگ ”

 

چهارپایه رو درست وسط حموم گذاشتم . لباسامو درآوردم و یه گوشه گذاشتم آروم روی چهارپایه نشستم

احساس سرما کردم و توی خودم جمع شدم

 

دستمو به باند روی پام رسوندم و بازش کردم

ورمش کمی خوابیده بود اما هنوز وقتی فشار بهش میومد درد داشت

خودمو توی آینه ای که به در وصل بود کامل میدیدم.

قرمزی های روی شونه ام و کبودی لبم بهم دهن کجی میکرد

 

با تصویر توی آینه حرف زدم

_ تو میدونی چه جوری میشه سامیار رو راضی کرد؟

 

خودم جواب خودمو دادم

_ یعنی با کبود کردنِ من دلش آروم میشه؟

 

دستمو به دیوار زدم و بلند شدم. شیر آب سرد و گرم رو باهم باز کردم تا ولرم بشه

 

زیر دوش ایستادم و با خودم حرف زدم

_ آره امشب به ترسم غلبه میکنم. بهت ثابت میکنم یه دختربچه ی ضعیف نیستم سامیار!

 

تکرار کردم

_ من بهت ثابت میکنم که میدونم رابطه چیه و چه جوری انجام میشه!

 

کنار دیوار سُر خوردم آب دوش روی پام میریخت

 

دروغ بود چون واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم

 

باید قبل از برگشتنِ سامیار از حموم بیرون میرفتم و لباس میپوشیدم.

 

حوله رو برداشتم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم

 

فقط نگاهم به در بود که قفل کرده بودم نفس راحتی کشیدم

 

جلوی میز آرایش ایستادم

سه تا لباس زیر که تا حالا نپوشیده بودم رو کنار هم گذاشتم مونده بودم کدومش رو بپوشم .

 

با اینکه سرتاپا خجالت بودم، ولی باید نشون میدادم همه چی حالیمه. تصمیم داشتم کلمه ی دختربچه رو برای همیشه از دهنش پاک کنم!

 

زیرلب زمزمه کردم

_ مشکی یا قرمز یا سفید؟

 

حتی قدرت انتخاب یه لباس زیر هم نداشتم چه برسه به کارای دیگه!

کم کم از ناتوانیم داشت گریه‌م میگرفت

 

 

 

_ آخه کدوم رو بپوشم؟

 

لباس زیر قرمز رو جلوی چشمم گرفتم و از نظر گذروندم

_ اینکه فقط یه بند باریکه و زار و زندگیمو نشون میده!

 

پوفی کشیدم و کنار انداختمش.

 

لباس زیر مشکی رو زیر و رو کردم

_ اینم که جنسش گیپوره سوراخ سوراخیه و آبروی آدمو میبره!

 

سفید رو چنگ زدم و نگاهی بهش انداختم. نسبت به اون دوتا پوشیده تر بود تصمیم گرفتم همونو بپوشم!

 

حوله رو از دورم باز کردم و روی تخت انداختم

 

_ کورم کردی بابا! این سفیده هم زیادی پیرزنیه همون مشکیه رو بپوش به پوست سفیدت بیشتر میاد

 

تازه متوجه سامیار شدم که با حوله ای که من ناخواسته انداخته بودم روی سرش با نگاه شاکی روی تخت نشسته بود

 

من که درو قفل کرده بودم! چطور ممکن بود؟!

 

تازه متوجه بدن برهنه ام شدم

انگار سطلی از آب سرد روی تنم ریختن که درجا یخ زدم!

 

دستمو روی دهنم فشردم تا جیغ نزنم. به طرف تخت شیرجه زدم و روتختی رو چنگ زدم و روی خودم انداختم

 

_ تو چرا اومدی داخل؟ حداقل خبر میدادی

 

_ نباید میومدم؟ سه ساعته تو حموم داری با خودت عهد میبندی تا ثابت کنی رابطه رو از حفظی! اونوقت اینجوری میخوای خودتو قایم کنی؟

 

دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید تا اینقدر پیش این مرد هفت خط کم نمیاوردم

 

صدای گرفته‌م از زیر رو تختی بالا اومد

_ خواهش میکنم برو بیرون تا من لباس بپوشم

 

بی حوصله جواب داد

_ من نگات نمیکنم نترس لباستو بپوش الآنم چیزی ندیدم چون روی تخت دراز کشیده بودم. بچه ای دیگه، می‌ترسی و نمیتونی جلوی من بدون لباس بیای!

 

درست همون کلمه ای که ازش متنفر بودم رو به زبون آورد و بازم بهم گفت بچه!

 

با حرص جواب دادم

_ بچه نیستم اما الان شوک زده شدم چون من درو قفل کرده بودم!

 

تک خنده مردونه ای کرد که بیشتر شبیه پوزخند بود!

گوشه ای از روتختی رو بالا زدم

 

حوله رو کنارم انداخت و پشت به من روی تخت دراز کشید

 

لعنت به من!

اونهمه تمرین کردم تا جلوش دربیام خودم زدم و همه چیز رو خراب کردم.

 

راست میگفت اگه بچه نبودم که تا الان شوهرم بهم دست زده بود!

 

با حرص لباس زیر مشکی رو برداشتم و پوشیدم

لباسمم روش پوشیدم

 

مردد بودم که چیکار کنم. گوشه ی تخت نشستم و نگاهمو به پام انداختم

_ سامیار

 

مثل ببر زخمی به طرفم چرخید.

شوکه شده ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم

 

انگار به شنیدنِ این اسم از زبون من آلرژی داشت!

 

_ خب میخواستم بگم که…

 

کلافه غرید

_ چی میخوای بگی؟ درد داری هنوز؟

 

سریع دستمو توی هوا تکون دادم و با مِن مِن گفتم

_ نه نه… چیزه…

فقط خواستم بگم من آماده ام تا به قولی که دادم عمل کنم!

 

جون دادم اما حرفمو زدم

 

روی تخت نیم خیز شد و توی صورتم دقیق نگاه کرد

_ کدوم قول؟

 

داشتم از خجالت غش میکردم و اون توضیح میخواست! کاش خودش منظورم رو متوجه میشد

 

_ خب همونی که صبح گفته بودم که بهت ثابت میکنم

 

ابرویی بالا انداخت

_ چی رو میخوای بهم ثابت کنی؟

 

نیم خیر شد و به تخت تکیه داد

کنجکاو منتظر بود تا من ادامه بدم

انگار از بازی که راه انداخته بود نهایت لذت رو میبرد

 

آب دهنم رو قورت دادم و دستامو توی هم گره زدم

_ اینکه تمام و کمال …

 

سرم رو پایین انداختم و حین بازی با انگشتام با صدای آرومتری ادامه دادم

 

_ خب تو شوهر منی!

 

_ پس خودتو در حدی میدونی که به من نزدیک بشی؟

 

دستام از شدت استرس میلرزید. باید یه کاری میکردم تا بفهمه حرفام دروغ نیست

 

چشمامو بستم و خجالت رو پشت پلک های بسته ام نگه داشتم

خودمو به طرفش کشیدم و قبل از انجام هر واکنشی بوسه ای به پیشونیش زدم.

 

سوختم از حرارت! مثل برق عقب کشیدم اما حالا نوبت سامیار بود که سریع منو دربند بگیره.

 

کمرم رو گرفت و از جا بلندم کرد و روی خودش نشوند

با پاش هر دو پاهام رو قفل کرد و شونه هامو محکم فشرد

_ فکر کردی به همین سادگی همه چی تموم شد بچه؟

 

نفسای داغش رو توی صورتم پخش کرد

 

فشار انگشتاش دوباره همون قسمتایی رو نشونه گرفت که شب قبل کبود شده بود

 

_ رابطه با سام یعنی درد و خون! اشک و التماس میخوای ادامه بدی؟

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم و فقط تونستم سرمو تکون بدم

 

سرش به طرفم خم شد و لبامو تودهنش کشید. تیزی دندون نیشش درست همون قسمت از کبودی لبم حس کردم و دوباره شوری خون و درد لذت بخشی که توی لبم پیچید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x