رمان فستیوال پارت ۵۴

4.4
(14)

 

 

با وحشت اطرافم رو نگاه کردم مبادا سامیار اونجا باشه و حرفامو بشنوه

 

وقتی مطمئن شدم سامیار اونجا نیست نفس آسوده ام رو بیرون دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم

 

_ تو رو خدا نیکی منو سرکار نذار بگو ببینم نوید چطور شماره ی منو پیدا کرده؟

 

خیلی ریلکس جواب داد

_ آروم باش دختر! گناه کبیره که نکردی … بعدشم اون شماره ی تو رو داره تو که خبر نداشتی

 

نزدیک بود گریه ام بگیره

اون که از حساسیت سامیار خبر نداشت!

 

_ آخرشم من از دست نوید باید فاتحه ی زندگیمو بخونم

 

_ فعلا که شوهرت فاتحه ی منو خونده

 

تازه یادم افتاد به اون روز که نوید فهمید نیکی با کاوه دوسته

 

سریع گفتم

_ آخ نیکی دلم برات کباب بود اما راهی نداشتم که بتونم ببینمت

 

صداش دلخور شد

_ پس میدونستی چه بلایی به سرم اومده؟!

 

آهی کشیدم

_ حدس میزدم چون اون روز نوید وقتی ماجرا رو فهمید با قیافه ی برزخی از اینجا رفت. فقط بگو چی شد؟

 

_ هیچی دیگه یه کتک مفصل ازش خوردم بعدم تا چند روز اجازه نمیداد تنها بیرون برم مثل بادیگارد باهام میومد

 

_ پس رسما پرنده رو کرده تو قفس

 

_ خوش بحال تو که به قفست عادت داری منی که همیشه پرواز کردم الان سخته بال و پرم بسته باشه!

 

غم عالم ریخت توی دلم

_حق با توئه. من از بچگی به قفس عادت دارم. الانم قفسم تغییر نکرده فقط جنسش طلایی شده!

 

نیکی سعی کرد حرفشو اصلاح کنه

_ منظورم این نبود … خب…

 

پوزخندی زدم

_ میدونم! بیخیال

 

فقط خودم میدونستم چه دردی کجای دلمه.

 

_ پس بگو کجایی و کی شوهرت خونه نیست تا یه سر نوید بیارتم پیشت

 

قدم زنان به طرف انتهای حیاط رفتم

_ اولا که اسم نوید نیار جلوی من! بعدشم چند ساعت دیگه پرواز داریم فعلا تا یه مدت نمیتونم ببینمت.

 

با جیغی که کشید گوشی رو از گوشم فاصله دادم تا کر نشم!

وقتی مطمئن شدم جیغ نمیزنه برگردوندم سرجاش

 

_ بیشعور!! پرواز داری؟! کجا داری میری؟ چرا من چیزی نفهمیدم؟

 

_ خودمم چند روزی هست فهمیدم خیلی ناگهانی شد. بعدا در موردش باهات حرف میزنیم

 

_ باشه فقط بذار حرفی که به خاطرش زنگت زدم رو بگم

 

کنجکاو منتظر موندم تا ادامه بده.

 

نیکی صداشو پایین آورد

_ راستش نوید همش دنبال اینه که یه آتو از شوهرت پیدا کنه و اونو زمین بزنه!

 

کل تنم یخ زد جوری که گوشی رو با گردنم نگه داشتم و دستامو بغل گرفتم

 

_ تو رو خدا به تو به نوید یه چیزی بگو تا دست از سرم برداره

 

_ اگه به حرف من بود که دنیا بهشت میشد! اون الان از خودمم شاکیه و چند روزی هست نتونستم کاوه رو ببینم دنبال راهی برای فرار میگردم.

 

دلم گواه بد میداد

_ من میدونم آخرشم این دوتا یه بلایی سر هم میارن. کاش بشه نوید رو قانع کرد

 

_ نوید امیدواره چون میدونه که تو و سام رابطه ای نداشتین …

 

پوفی کشیدم

_ همش تقصیر بی بی شد اون روز آبروی منو جلوش برد‌. حالا من چه خاکی باید به سرم بریزم؟!

 

نیکی با احتیاط ادامه ی حرفش رو به زبون آورد

 

_ شاید اگه کاری کنی که شوهرت بهت نزدیک بشه و زنش بشی و خبرش یه جورایی به نوید برسه دست از سرت برداره

 

آهی کشیدم و با حرص لگدی به دیوار انتهای حیاط زدم

 

_ دلت خوشه ها نیکی! اصلا من به چشمش نمیام. همش منو بچه صدا میزنه

 

_ واقعا؟! یعنی تونسته باهات توی یه تخت بخوابه و به راحتی ازت بگذره؟

 

با این حرفش صحنه ای جلوی چشمم زنده شد که فقط یک قدم تا رابطه مونده بود و اجازه نداد شلوارم پایین بره و به راحتی منو پس زد!

 

زهرخندی زدم

_ مثل آب خوردن! اون توی تختش یه زن همه فن حریف میخواد!

 

با بغض و صدایی که تُنش پایین اومده بود ادامه دادم

_ نه یه دختر ساده و بی تجربه مثل من! یا به قول خودش یه دختربچه!

 

نیکی چند لحظه سکوت کرد و بعد سعی کرد راهکار بذاره جلوی پام

 

_ خب تلاشت رو بکن. اون شوهرته و تو هرکاری برای جلب توجهش بکنی درسته

 

پیشونیم رو به دیوار چسبوندم و چشمامو بستم

_ فکر میکنی امتحان نکردم؟ بذار واضح بهت بگم بفهمی

 

به سختی خودمو راضی کردم تا حرفمو به زبون بیارم

 

آب دهنم رو قورت دادم

_ خب … حتی تن کاملا برهنه ی منو دید اما گفت اندام کوچیکت نمیتونه منو تحریک کنه!

 

_ منو نترسون گلبرگ! مگه این مرد از سنگه که میتونه در برابرت مقاومت کنه؟!

 

با تعجب بیشتر ادامه داد

_ یا شایدم واقعا همون جور که میگه پیش چشمش بچه هستی.

 

با حالتی که انگار چیزی کشف کرده باشه ادامه داد

_ من یه راه حل دارم برات!

 

بدون حرف منتظر موندم خودش ادامه بده! حتی امیدوار هم نشدم چون سامیاری که من میشناختم به هیچ صراطی مستقیم نبود

 

_ باید بزرگ بشی! همونی که میخواد بشی اونوقت نمیتونه ازت بگذره

 

 

 

حق با نیکی بود. شاید هم من اونجوری که باید نبودم براش

 

با کنجکاوی پرسیدم

_ حالا اینا رو ولش کن. اینو بگو که نوید چطور شماره ی منو پیدا کرد و چی شد که داد به تو؟!

 

نیکی بادی به غبغب انداخت

_ منو دست کم گرفتی؟ فیل رو به راحتی رام میکنم

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست

_ معلومه! از اونجایی که چند روز با تلاش بسیار هنوز موفق نشدی کاوه رو ببینی

 

_ مسخره ام نکن دیگه اصلا بهت نمیگم

 

_ لوس نشو بگو. باید زودتر نوید رو از خودم ناامید کنم قبل از اینکه شر به پا بشه

 

صداش جوری بود که انگار به زور میخواست بهم بگه

_ بهت میگم اما تو نشنیده بگیر

 

_ باشه خیالت راحت

 

صداشو پایین آورد

_ نوید رو نمیدونم چه جوری شمارتو پیدا کرده اما خودش اومد بهم داد تا من باهات حرف بزنم و از حالت باخبر بشم و بهش اطلاع بدم

 

سرمو از دیوار فاصله دادم

با حرص غریدم

_ کاش جلوش کاچی بخورم تا بفهمه زن سامیارم!

 

چشمامو باز کردم و با دیدن چشمای درنده و رگ بالا اومده ی سامیار گوشی از دستم روی زمین افتاد

 

_ کیه که باید بدونه تو زن منی؟!

 

گوشی رو از روی زمین چنگ زد و صدای تماس رو بالا برد و نعره زد

_ بنال ببینم کدوم خری هستی؟

 

بوق قطع کردن تماس توی گوشی پیچید

حاضر بودم شرط ببندم که نیکی اونطرف خط زهره ترک شده بود!

 

با دندون های به هم فشرده جلو اومد

_ مگه نگفتم به جز من به کسی زنگ نمیزنی؟! خداشو میارم جلوی چشمش اگه اونی که فکر میکنم باشه!

 

ترسیده قدمی به عقب برداشتم

_ من که به کسی زنگ نزدم نیکی بود

 

فاصله اش رو باهام کم کرد

_ خودت بهش شماره دادی؟

 

با لکنت جواب دادم

_ آ… آره خودم بهش دادم

 

چشماشو ریز کرد

_ اونوقت چه جوری بهش دادی که الان بهت زنگ زده؟ تو که ندیدیش

 

لحظه ی جون دادنِ چه جوری بود؟ من اون لحظه به همون حال دچار بودم

 

_ میشه بریم داخل؟ بخدا هر فکری که به ذهنت اومده الکیه مطمئن باش از اعتمادت سواستفاده نمیکنم

 

چونه ام رو ناگهانی بین انگشتاش گرفت

_ زیادی بره ای و منو وادار میکنی گرگ بشم و تیکه پارت کنم!

 

فک پایینیم زیر دستش داشت پودر میشد

_ گرگ میشم اگه تو بخوای!

 

چونه ام رو محکم به یه طرف پرت کرد و عقب کشید

_ راه بیفت باید بریم فرودگاه

 

نفس آسوده ای کشیدم. بالاخره از کنجکاویش در مورد تماس نیکی دست برداشت

 

***

 

” سام ”

 

چمدونا رو تو ماشین گذاشتم

 

_ سوار شو بچه به اندازه ی کافی معطل شدم!

 

بی حرف سوار شد . در حیاط رو قفل کردم و برگشتم توی ماشین. گوشیمو برداشتم با میلاد تماس گرفتم

 

_ جانم رئیس

 

_ دارم میام

 

_ حله توی فرودگاه منتظرم بعد از رفتنتون ماشین رو میبرم نمایشگاه

 

تماس رو قطع کردم و سرعتمو زیاد

 

_ سامیار…

 

پوفی کشیدم و نگاه تندی بهش انداختم که خودش رو جمع و جور کرد

 

هربار که این اسم لعنتی رو به زبون میاورد به مرز جنون میرسیدم

 

_ چته باز؟!

 

_ کاش من باهات نمیومدم

 

_ نگفته بودم از حرفای تکراری خونم جوش میاد؟

 

_ آخه میترسم مزاحم کارت بشم!

 

نیشخندی روی لبم نشست. خبر نداشت قراره چیکارش کنم

 

_ اگه به دردم نمیخوردی دنبال خودم نمیکشوندمت!

 

بی حوصله ادامه دادم

_ من دلم به حال خودمم نمیسوزه

 

سرشو به شیشه تکیه داد و بیرون رو تماشا کرد

 

چشم چرخوندم و جایی که میلاد آدرس داده بود رو پیدا کردم.

 

ماشین رو نگه داشتم

 

_ پیاده شو میلاد میخواد ماشین رو ببره

 

سری تکون داد و همراه با من از ماشین پیاده شد

 

میلاد دست تکون داد و با قدم های تند به طرفمون اومد

گلبرگ با صدای آرومی سلام کرد

 

میلاد نیم نگاهی به گلبرگ انداخت و نیمچه لبخندی زد

 

_زن داداشه؟

 

اخمام درهم شد و میلاد چشم غره ام رو که دید سریع لبخندش رو جمع کرد

 

_ تو به کارت برس!

 

_ چشم

 

_ مواظب اوضاع باش هر روز سر بزن و همه چی رو چک کن. یه خش رو ماشینا بیفته از چشم تو میبینم حالیته؟ من پول مفت ندارم بهت بدم

 

_ خیالت راحت رئیس!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x