رمان فستیوال پارت ۶۰

4.6
(16)

 

 

 

چشماش گرد شد و جواب داد

_ نمی‌دونم چرا چنین فکری میکنی اما من اینو بهت اطمینان میدم حتی اگه قبل از این ماجراها هم نوید اومده بود طرفم قبولش نمیکردم!

 

ابروهامو توی هم گره زدم و طلبکار جواب دادم

_ غیر از این نباید باشه!

 

آرومتر ادامه داد

_ قول میدم کاری نکنم که این بند دور گردنت تنگ بشه!

 

دوباره پلکامو روی هم گذاشتم

_اگه خودت به تنگ نیای و گرهشو محکم نکنی بچه!

 

مکثی کرد و آروم تر گفت

_ من اگه تا الان بچه بودم الآن کنار تو بزرگ شدم

 

نیم خیز شدم و ناگهانی مچ دستشو کشیدم

 

گوشش رو به دهنم نزدیک کردم

_به نفعته پیش من دم از بزرگ شدنت نزنی!

 

مردمکش میلرزید و چشماش ترسیده بود اما کاملا معلوم بود سعی میکنه ترسش رو بروز نده!

 

_ چرا؟ مگه خودت از بچه بودنم بیزار نیستی؟

 

نفسامو روی صورتش پخش کردم و سرم رو به گوش دیگه اش رسوندم، لرزش تنش بین دستام رو به وضوح حس کردم

 

_ بچه بمون! اگه حس کنم بزرگ شدی خیلی چیزا عوض میشه

 

آب دهنش رو قورت داد

_ مثلا چی؟

 

ابرویی بالا انداختم و موشکافانه نگاهش کردم

نمیدونستم حالیش نبود حرفام یا خودشو به اون راه میزد!

 

_ باید تاوان بزرگ شدنتو بدی…

 

ناخواسته دستم سرشونه هاشو لمس کرد

 

_ الان خطاهات میره پای بچگیت… بزرگ بشی ازت توقع میره خطا نکنی و اگه خطا کنی باید تنبیه بشی!

 

ناباور سرشو عقب کشید

 

_ یعنی تا الان با من آروم رفتار کردی و از نظرت هیچ تاوانی ندادم؟! پس اونهمه عذاب اسمش چیه؟!

 

سرم رو به نشونه ی نفی تکون دادم

فشاری به شونه اش وارد کردم

_ هنوز اون روی سگم بالا نیومده تا حالیت بشه قبلیا نرمش بوده!

 

شونه اش رو از زیر دستم کشید و درحالی که ماساژش میداد گفت

_ فقط یه سوال دارم خواهش میکنم جوابمو بده تا تکلیف خودمو بدونم.

 

_ اگه میدونی سوالت رو اعصابم خط میندازه نپرس!

 

صداش بغض داشت

_ امشب حتی اگه اون روی تو رو ببینم بازم جواب این سوال رو ازت میخوام

 

برام جالب شد بدونم چی اینقدر براش مهمه که حاضره به قیمت عصبانیتم جوابمو بدونه

 

ابروهامو درهم گره کردم

_ در مورد دافنه؟!

 

سری تکون داد

_ نه اون که هرچی باید میفهمیدم، فهمیدم

 

چنگی به موهام زدم و عصبی توپیدم

_ مثنوی که نمیخوای بسرایی! زود سوالتو بپرس یه دقیقه کپه ی مرگمو بذارم

 

آهی کشید و خودشو جمع و جور کرد… انگار داشت برای حمله ی احتمالی من آماده میشد

 

حتما خودش می‌دونست سوالش قراره باز صدامو بلند کنه!

 

_ می‌دونم از حرفای تکراری بیزاری اما… برای آخرین بار میپرسم و بعد ساکت میشم

 

بی‌حوصله چشمام رو بستم تا خودش ادامه بده

 

بالأخره با تردید زمزمه کرد

_ اگه مازیار برگرده منو میدی بهش؟!

 

 

ناخودآگاه رادار هام فعال شد و عصب های مغزم به کار افتاد!

به محض تموم شدن حرفش به طرفش خیز برداشتم

 

جیغ بلندی زد و گوشه ی تخت مچاله شد

 

دستمو نرسیده بهش مشت کردم

 

اما همچنان به طرفش رفتم و مچ دستشو فشردم

 

_ سؤالت اینقدر ترس داشت؟! تو که برای دونستن جواب این سؤال پیه ی همه چی رو به خودت مالیده بودی

 

مردمک چشماش می‌لرزید اما همچنان بهش اجازه ی بارش نمیداد

 

_ امشب جوری جواب سوالاتو میدم که دیگه سوال تکراری ازم نپرسی!

 

چشمام صورت ترسیده اش رو رصد کرد

 

_ منتظرم فقط می‌خوام جواب بدی!

 

از جسارتش جا خوردم و جری تر شدم و داد زدم

_ میخوای بدونی وقتی مازیار برگرده چی میشه؟

 

دستمو زیر گردنش گذاشتم صورتش رو بالا آوردم جوری که با صورتم مماس شد

 

نفسامو توی صورتش پخش کردم

 

_ مازیار برگرده صیغه ی منو تو باطل میشه!

 

چونه اش شروع به لرزیدن کرد چنان رنگش پرید که حس کردم الان سکته می‌کنه

 

با دیدن ترسش بیشتر جون گرفتم و بی رحم تر از قبل ادامه دادم

_ اون بندی که گفتم دور گردنمه میدونی چی میشه؟!

 

دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و اشکاش دونه دونه گونه های صورتیشو نوازش کرد و با بغض جواب داد

 

_ نمی‌خواد ادامه بدی فهمیدم گره اون بند اینجوری باز میشه و خلاص میشی

 

بازشو چسبیدم و کمرشو به تشک رسوندم

 

روی تنش نیم خیز شدم و غریدم

 

_ اشتباه فهمیدی بچه! گره اون بند تازه کور میشه تا جایی که نفس قربانیشو ببره

 

سنگینی وزنم براش غیرقابل تحمل بود جوری که به نفس نفس افتاده بود

 

روتختی رو توی دستم مچاله کردم و از روش بلند شدم

 

گوشه ای از تخت دراز کشیدم… خودشو عقب کشید و سرشو کامل زیر پتو برد

 

صدای ریز گریه هاشو می‌شنیدم حقش نبود اما منم دست خودم نبود اسم مازیار که میومد زنجیر پاره میکردم!

 

خواستم اسمشو صدا بزنم و یه جوری آرومش کنم اما توی دهنم نچرخید

 

صدای گریه اش هرچند ضعیف اما رو مخم بود

 

 

پتو رو محکم از روش کنار زدم و دستمو روی بازوش گذاشتم

 

به طرف خودم چرخوندمش

 

_ چرا الکی گریه می‌کنی؟

 

ناباور جواب داد

_ الکیه؟

 

بی حوصله لیوان آب رو به طرفش گرفتم

_ آره وقتی کسی کاری بهت نداره و تو الکی اشک میریزی باید یه سر ببرمت پیش روانشناس…

 

اخمی کرد و بازوشو از دستم درآورد

_ من به روانشناس نیاز دارم؟!

 

عصبی لیوان آب رو تکون دادم که چند قطره اش روی صورتش ریخت

 

_ نه پس فکر میکنی من نیاز دارم؟! یعنی میخوای بگی من روانیم بچه؟!

 

لیوان رو از دستم گرفت و یه نفسه سرکشید حتی اشک ریختن هم یادش رفته بود

 

سعی کرد منو آروم کنه

_ نه روانی منم و از این به بعد روی خودم کار میکنم الکی گریه نکنم تا تو ناراحت نشی

 

هنوزم شاکی بودم اما همینکه موفق شده بودم گریه اش رو قطع کنم راضی بودم

 

_ خب حالا بخواب صبح زود باید برم ماشین رو تحویل بگیرم اگه خواب بمونم …

 

نگاهش به تشک بود که باعث شد حرفمو قطع کنم و حرف جدید بزنم

 

_ چی روی اون لامصبه؟

 

رد نگاهشو دنبال کردم به بالش رسیدم

 

_ خب اینجا فقط یه بالش هست و منم بدون بالش خوابم نمیبره

 

بالش رو وسط گذاشتم

_ سرت یه وجبه نصف بالش هم نمیگیره امشب مشترک اینو استفاده میکنیم تا فردا بگم بالش بیارن

 

ناباور نگاهشو بین منو و بالش چرخوند

_ آخه یه بالش برای دونفر؟ اونم منو تو

 

ابرویی بالا انداختم

_ چیه؟ میترسی؟

 

پوزخندی زدم

_ کلاهتو بنداز بالا حاضر شدم بالشمو باهات شریک بشم نخوابی به شیوه ی خودم میخوابونمت!

 

سرشو به بالش رسوند و سعی کرد قسمت کمی رو اشغال کنه

_ نیازی نیست فقط خودت اذیت نشی

 

سرمو روی بالش گذاشتم و از عمد به سرش چسبوندم

_ لازمه بازم تاکید کنم وقتی خوابم …

 

حرفمو قطع کرد

_ تخت تکون نمیخوره خیالت راحت!

 

زیادی دخترخوبی بود و این منو عصبی میکرد

 

از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم

_ امشب هم سرتو تکون نمیدی!

 

 

_ شب بخیر سامیار

 

بدون جواب دستمو دراز کردم و برق رو خاموش کردم

 

نفهمیدم چقدر گذشت اما اون شب برعکس شبای دیگه که زود خوابم میبرد، خواب از سرم پریده بود

 

توی اون قسمت از سرم که به سرش چسبیده بود احساس گرمای زیادی میکردم!

 

کم کم این گرما پیشرفت کرد و عرق روی پشیونیم نشست

 

به پهلو چرخیدم و خودمو به طرفش متمایل کردم

غرق خواب بود… هرشب تا خوابش میبرد طول می‌کشید اما اون شب انگار جامون باهم عوض شده بود

 

نوک انگشتم رو به صورتش رسوندم.

با همین تماس کوچیک توی خودش مچاله شد اما هنوزم غرق خواب بود

 

_ نه سامیار دیگه اون کارو نمیکنم!

 

نور کمی روی صورتش بود.

در کمال تعجب دیدم که در عالم خواب قطره ی اشکش روی صورتش چکید.

 

اخمام روی پیشونیم نشست. این دختر چنان از من میترسید که حتی توی خوابشم اشکش دراومده بود

 

توی خواب داشت می‌لرزید و من نمیدونستم برای آروم کردنش باید چیکار کنم

 

دستمو به طرفش بردم اما وسط راه مشت کردم اگه همینجور پیش می‌رفت خواب به چشمم نمیومد و صبح خواب میموندم پس لازم بود حرکتی بکنم!

 

مشتم رو باز کردم و با یه حرکت تند کشیدمش توی بغلم

 

هنوزم داشت می‌لرزید

 

حصار دستامو دورش محکم تر کردم و بین سینه ام فشردمش و بی حوصله زمزمه کردم

_ مگه من چیکارت کردم که اینقدر میترسی؟

 

چشمام روی صورتش چرخید

 

_ نه… تو رو خدا!

 

داشت کابوس میدید

 

کنار گوشش به سختی زمزمه کردم

_ آروم بگیر بچه حواسم بهت هست!

 

فشار دستم روی پهلوهاش بیشتر شد خودشو کامل توی بغلم جا داد

 

نفسام تند تند و نامنظم شده بود عادت نداشتم هیچ دختری رو بدون قصد بغل کنم

 

ابروهامو توی هم گره زدم و زیرلب غر زدم

_ زودتر آروم شو بچه!

 

درحالی که دندونامو به هم فشار میدادم و بیش از حد گرمم شده بود برخلاف میلم دستمو روی کمرش به حرکت درآوردم

 

عرق داشت ازش می‌ریخت . نگاهی به تنش انداختم و تازه متوجه شدم با همون لباسهای بیرون خوابیده

 

_ لعنتی!

 

روی تنش خم شدم نمیدونستم چطور لباس رو از تنش در بیارم

یا باید خودش کبود میشد یا لباسش پاره!

زیر و روی لباس رو دست کشیدم اما نه زیپ داشت نه دکمه!

 

دستام فقط آماده بود تا به آسون ترین روش ممکن لباسو پاره کنه!

 

نگاهی به صورت معصومش انداختم

_ قید این لباستم بزن بچه چون حوصله ندارم بیدارت کنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x