رمان فستیوال پارت ۷۲

4.7
(29)

 

 

براش نوشتم

_ من امشب نمیتونم بیام درا رو قفل کن بخواب!

 

_ اگه نیای من خوابم نمیبره!

 

_ باز تنت میخاره؟!

 

_ حالم خوب نیست حداقل یه سری بیا بعد برو

 

جوابش ندادم که دوباره پیام داد

 

_ پس به خاله ام زنگ میزنم به نوید بگه نیکی رو بیاره پیشم

 

با حرص دندون هامو به هم فشردم و سریع باهاش تماس گرفتم

_ باز تو غلط اضافه کردی؟ هوس کردی خانواده ات بازم عزادار بشن نه؟!

 

صدای بغض دارش بلند شد

_ خب من حالم خوب نیست…

 

عصبی غریدم

_ ساکت باش الان میام ببینم دردت چیه!

 

پوفی کشیدم و تماس رو قطع کردم. تصمیم گرفتم برم خونه هم بفهمم حالش چطوره و هم توی این شرایط تنها نمونه بخوابه و تا اون دختره بخواد بیاد اینجا منم برگردم

 

به سرعت رانندگی کردم تا زودتر برسم

 

جلوی در حیاط ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم

 

پیام روی گوشیمو باز کردم

_ دختره رو فرستادم خونه ات!

 

جوابش ندادم.

ترجیح دادم انتظار بکشه!

 

کلید رو روی در انداختم و چرخوندم

 

خونه ساکت بود و لامپای حیاط خاموش!

سوئیچم رو توی دستم فشردم و در خونه رو هول دادم به راحتی باز شد

مثل اینکه واقعا کسی خونه نبود!

عصبی از در باز و بیحواسیشون بدون اینکه کفش هامو بیرون بیارم رفتم توی سالن اما با دیدن صحنه ی رو به روم جاخوردم و ابروهام درهم گره خورد

 

یه دختر فوق خوشگل رو به روم بود! اندام خوش تراشش با لباس جذب سکسی بیشتر نمایان بود! نظیرش رو تا حالا توی دخترای دیگه ندیده بودم!

 

با موهای رنگ شده و آرایش ملیح روی مبل نشسته بود! ظرافتش چنان توی چشم بود که نمیشد نگاهم رو ازش بردارم

 

دستام مشت شد و زیرلب غریدم

 

_ لعنتی آدرس رو اشتباهی داده به اون دختره! دختره رو به جای خونه ی خودم، فرستاده خونه ی بابام!

 

شقیقه امو محکم فشردم پس گلبرگ میخواست منو بکشونه اینجا تا اینجوری مثلاً مچ منو با این دختره بگیره!

 

گوشیمو درآوردم تا به اون مرتیکه ای که این دختر رو فرستاده بود اینجا زنگ بزنم و صدتا بد و بیراه بگم

 

پلکامو روی هم فشردم و دوباره زیرلب غریدم

 

_ میخواستی آبروی منو ببری میدونم چه بلایی سرت بیارم مرتیکه!

 

دختره از جاش بلند شد و به طرفم اومد. دستشو روی شونه ام گذاشت

 

بی توجه بهش دستمو زیر دستش کوبیدم و پایین افتاد

 

_ چطور شدم سامیار؟! نظرت چیه؟!

 

با شنیدن صداش سرجام میخکوب شدم

 

این صدای گلبرگ بود!

گوشی توی دستم خشک شد و آروم سرمو بلند کردم و نگاهمو با دقت بیشتر توی صورتش چرخوندم

 

نه!

خودش بود!

 

این دختر واقعا گلبرگ بود و من نتونسته بودم در نگاه اول با این قیافه ای که به هم زده بود بشناسمش!

 

فکم منقبض شده بود و هرآن ممکن بود رگهای پیشونیم از عصبانیت بیرون بزنه!

 

گوشی رو روی مبل انداختم و کل تن و بدن ظریف و خواستنیش رو از نظر گذروندم

 

دستامو دوطرف پهلوهاش گذاشتم و محکم و خشونت آمیز به دیوار چسبوندم و بین بازوهام قفلش کردم

 

صورتش خیره کننده شده بود … نمی‌تونستم تصور کنم کسی جز من اینجوری ببینتش خونم به جوش میومد!

 

زیرگوشش غریدم

_ گفته بودم سام هرزه پسند نیست! خودتو شبیه زنهای هرزه درست کردی بچه!

 

چنان انگشتامو روی پهلوش فشردم که جیغ خفیفی زد و سعی کرد خودشو عقب بکشه

 

_ چیو میخواستی بهم ثابت کنی؟! که من دنبال دخترای هرزه ام؟!

 

با صدای بلند نعره زدم

 

_ امشب خدا هم نمیتونه به دادت برسه گلبرگ!

 

_ سامیار

 

_ خفه شو گلبرگ!

 

دستامو لا به لای موهای بلندش بردم

این رنگ مو بیش از حد به پوستش میومد و همین بیشتر عصبیم میکرد!

 

انگشتامو بین موهاش رد کردم و همون‌جوری که موهاش بین انگشتام گیر افتاده بود دستمو مشت کردم

 

صورتش از درد جمع شد

 

کنار گوشش غریدم

 

_ گوه خوردی بی اجازه‌ی من موهاتو رنگ کردی!

 

صداش می‌لرزید اما سعی میکرد محکم رفتار کنه

_ یعنی بهم نمیاد؟! زشت شدم؟!

 

دستمو روی تن نیمه برهنه اش لغزوندم و رون پاش رو چنگ زدم

 

پلکاش رو روی هم فشرد

 

تا اون شب دقت نکرده بودم که چقدر ظرافت تنش جذابه و امشب این لباس اونو کاملا به نمایش گذاشته بود

 

فشار انگشتام روی رونش بیشتر شد

 

_ میخواستی تن و بدنت رو نشونم بدی؟!

 

از اینکه اعتراضی نمیکرد جری تر میشدم

 

گره انگشتامو بین موهاش محکم کردم! باید درد کشیدنش رو با چشم میدیدم و اینجوری برام لذت بخش بود!

 

لب زیرینش رو از درد محکم زیر دندون گرفت

 

لبم رو از روی گوشش لغزوندم و به گونه اش رسیدم

 

پلکاش روی هم افتاد و بین دستام سست شد

 

لبمو دوباره لغزوندم و به لباش رسیدم

 

رژی که به لبش مالیده بود اونو گلبرگ‌تر از همیشه نشون میداد!

امشب داشت معنای اسمش رو برام به تصویر میکشید

 

دستی که بین موهاش بود رو عقب کشیدم و گردنش رو خم کردم

 

_ امشب خار میشم میپیچم دورت گلبرگ!

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

کل وجودم به لرزه افتاده بود.

همیشه میدونستم بودن با این مرد تاوان داشت

اما من برای هر تاوانی آماده بودم!

 

اون شب قصد داشت منو دیوونه کنه، لحن صداش برام جدید و جذاب و متفاوت بود وقتی اسممو به زبون میاورد

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم

 

سرشو بلند کرد و با چشمایی که بیشتر شبیه کاسه ی خون بود به صورتم خیره شد .

 

انگار در عین عصبانیت کلافه بود

_ غلط کردی رژ این رنگی زدی! نشونت میدم پا گذاشتن روی دم سام چه عاقبتی برات داره!

 

مردمک چشمام میلرزید و این لرزش به صدام منتقل شد

_ بهم نگفتی بچه

 

کمرمو محکم چسبید و از روی زمین بلندم کرد . فقط نوک انگشتای پام روی زمین بود

 

ناخودآگاه دستامو دور گردنش حلقه کردم و ناباور بهش چسبیدم

 

فکم رو بین انگشتای دست آزادش فشرد

 

_ تو دیگه بچه نیستی گلبرگ!

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست با اینکه زیرفشار انگشتاش روی فک و پهلوم، داشتم جون میدادم

 

همه چی برعکس تصورم شده بود و اون از تغییراتم راضی نبود!

 

نتونسته بودم اونی که میخواد بشم!

 

فکم رو به یه طرف پرت کرد اما پهلوهام همچنان زیر فشار دستاش داشت پودر میشد

 

روی انگشتای پا بلند شدم . ابروهاش به هم گره خورده بود

 

چشمامو روی لباش چرخوندم

تردید رو کنار گذاشتم

لبمو به نرمی روی لبش نشوندم

 

چیزی درونم فروریخت!

 

***

 

” سام ”

 

_ امشب پر دل و جرات شدی!

 

باورم نمیشد این همون دختربچه ای باشه که با یه نگاه من از ترس سکته میکرد!

 

کامل از زمین بلندش کردم و به طرف اتاق رفتم

 

باکمر روی تخت پرتش کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم و به طرفش رفتم

 

_ کاری میکنم آرزو کنی دوباره بچه بشی! حالا که بزرگ شدی باید ببینی بزرگ شدن تاوان داره!

 

چشمام خود به خود روی تک تک اعضای بدنش درچرخش بود

 

مدتها بود هیچ دختری منو اینقدر مشتاق نکرده بود …

 

فکرشم نمیکردم این دختر که هر روز جلوی چشمام بود بتونه حس خفته ی منو بیدار کنه ولی تونست!

 

با خشونت و یه حرکت سریع کل تنش رو محاصره کردم

با سکوتش اجازه برای پیش رویم صادر میشد!

 

گونه های صورتی رنگش گل انداخته بود .

اختیار کارام از دست عقلم خارج شده بود ،

با یه حرکت یکی از گونه هاشو به دندون کشیدم

 

دلم میخواست چنان فشار بدم که خون ازش بیرون بزنه!

 

فشار دستم روی تنش بیشتر شد.

 

از روش بلند شدم . نگاهی به لباسش انداختم

 

نگاه منتظرش روی صورتم بود

 

دستمو دوطرف لباسش گذاشتم و محکم کشیدم

 

صدای پاره شدنش بهم قدرت میداد!

 

اون شب نگاهم بهش با شب‌های دیگه فرق داشت،

اون زن من بود و قرار نبود جز من کسی لمسش کنه!

 

حوصله نداشتم دکمه های پیراهنم رو باز کنم، کلافه

دوطرف پیراهن رو محکم کشیدم و اونم پاره شد

 

نگاهی به چشماش انداختم و بی‌طاقت تن برهنه و لطیفش رو دربر گرفتم

 

چشماش رو بست و دستش رو دور کمرم حلقه کرد

 

چنان ظریف بود که حس میکردم اگه بهش نزدیک تر بشم آسیب ببینه!

 

گلبرگ با اینکه هیچی بلد نبود و هیچ حرکتی نمیکرد اما بازم برام مثل یه تجربه ی جدید بود، شاید چون منم تا حالا با دختری که بار اولش باشه نبودم و یه حس تازه ای داشتم!

 

ترس ته چشماش رو که دیدم چنگی به موهاش زدم . حلقه ی دستش دور کمرم محکم شد

 

نگاهمو توی صورتش چرخوندم

 

اونقدر خام و بی تجربه بود و از یه رابطه فقط ترس به ذهن داشت!

 

برام جالب بود چون بقیه ی دخترا قبل از من همه چی رو تجربه کرده بودن و این دختر اولین حساش رو قرار بود با من تجربه کنه!

 

باید اول به من اعتماد میکرد تا خودش هم برای آسیب هایی که منتظرش بود آماده میشد!

 

هرچند که من اهل نرمش نبودم برای گلبرگی که مثل شیشه ظریف و شکننده بود و چشمم رو به خودش خیره میکرد!

 

***

 

” گلبرگ ”

 

دلم میخواست قوی بمونم تا دوباره مثل دفعه ی قبل با دیدن ترسم کنار نکشه

 

دستش که روی سینه ام به حرکت دراومد نفسم توی سینه حبس شد

 

سرشو کنار گوشم خم کرد صداش خش داشت و نفساش عصبی بود

 

_ لعنتی مثل برگ گلی که با یه لمس ساده کبود میشی!

 

ناخودآگاه از این حرفش حس خوبی بهم دست داد …

 

داشت منو به گل تشبیه میکرد مردی که یه نظر کوچیکش برام مثل رویا بود

 

نفسامو تند تند بیرون دادم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x