رمان فستیوال پارت ۹۰

4.5
(35)

 

 

کم کم لبخندم جمع شد

 

خجالت زده خودمو عقب کشیدم

 

ای خاک تو سرت که آبروی خودتو بردی گلبرگ!

 

چشماشو ریز کرد

 

_ چی شد؟! مگه اصرار نداشتی بدونی چی واسه خوردن دارم

 

شرم زده لبامو زیر دندونم فشردم

خودشو به طرفم کشید

 

تند جواب دادم

_ کارد بخوره شکمم من اصلا گرسنه نیستم غلط کردم

 

تک خنده ای کرد و مصمم به صورتم نزدیک شد

 

_ دسرتو بخور تا غذای اصلی بیاد

 

لبخند نامحسوسی زد و ادامه داد

_ اگه به این راضی نیستی میتونم یه چیز دیگه پیشنهاد بدم

 

با شناختی که ازش پیدا کرده بودم از فکر پیشنهادهایی که می‌تونست بده وحشت کردم

 

با یه حرکت ناگهانی خودمو بهش نزدیک کردم

یه دستمو گذاشتم پشت گردنش و لبمو روی لبش گذاشتم

 

بی‌حرکت دستاش توی هوا مونده بود

انگار واقعا انتظار چنین حرکتی ازم نداشت

 

نمی‌دونستم باید دقیق چیکار کنم

هر دفعه که اون اقدام به این کار میکرد من مثل مجسمه خشک میشدم و تنم برق می‌گرفت

 

سعی کردم به یاد بیارم که هردفعه اون با من چیکار میکنه تا منم عیناً همون کارا رو تکرار کنم

 

اما جز درد و ورم لبم چیزی به ذهنم نیومد

 

لبامو به نرمی روی لباش حرکت دادم و خواستم عقب بکشم اما مچ دستمو با یه دستش محکم گرفت و اجازه نداد کاملا کنار برم

دست دیگش رو پشت گردنم گذاشت و به طرف خودش کشید

سرشو به گوشم نزدیک کرد

 

_ وقتی جرقه میزنی باید منتظر آتیش هم باشی بچه!

 

_ سامیار…

 

_ میخوای فرم مدرسه ات سالم بمونه؟!

 

ناباور دستامو به نشونه محافظت از لباسم بغل گرفتم

 

_ درش بیار!

 

نمی‌خواستم لباس مدرسه ام که توی هر شرایطی نگهش داشته بودم پاره بشه

 

فکرش هم نمی‌کردم توی نمایشگاه کارمون به اینجا بکشه

 

_ سامیار میشه بذاری…

 

نذاشت حرفمو ادامه بدم لبامو کامل به دهن گرفت

 

حرکت دستاش روی تنم حرفمو از یادم برد

 

کمرم رو خم کرد و کامل منم روی زیلو خوابوند

 

با یه حرکت تیشرتش رو درآورد و روی نزدیک ترین ماشین انداخت

 

انگار حواسش نبود که جونش به این ماشین ها بسته‌س

 

فکر رابطه ی دوباره با این مرد زیاده‌خواه، منو به وحشت می‌انداخت

هنوز جای رابطه های قبلی درد میکرد!

 

دستش پایین تر رفت

چنگی به شونه اش زدم

 

ضربه ای به در خورد اما هیچکدوم توجهی نکردیم

 

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو روی پاش نشوند

 

نگاهش به فرم مدرسه ام بود

 

صدای زنگ بیشتر شد سام با همون صدای خمار غرید

 

_ گورتو گم کن

 

دستش به طرف دکمه ی مانتوم رفت

 

یکی از دکمه ها رو باز کرد همون لحظه

ضربه هایی که به در میخورد بیشتر شد انگار هرکسی که پشت در بود خیلی عجله داشت

 

سام کلافه عقب کشید انگشتاش رو لا به لای موهاش فرو برد و بلند شد

 

تیشرتش رو پوشید و در همون حال که به طرف در می‌رفت غرید

 

_ فقط بلدن گوه بزنن به حال آدم

 

لبخند نامحسوسی روی لبم نشست

وقتی کنارش بودم حتی بداخلاقی و تندخویی هاش هم برام خوشایند بود

 

دلم میخواست این مرد بهم میگفت بهم تکیه کن!

 

میدونستم اگه چنین حرفی می‌زد اونقدر مرد بود که تا آخر پاش بمونه، اما فقط یه خیال بود

 

هرکسی که پشت در بود دیگه رفته بود چون صدای در زدن قطع شد فقط انگار ماموریتش این بود که ما رو از هم دور کنه!

 

***

 

” سام ”

 

درو باز کردم و در همون حال با اخمای درهم توپیدم

 

_ مگه سرشو آوردی؟!

 

درو کامل باز کردم ولی کسی نبود

 

خواستم درو محکم ببندم اما وسط راه متوجه شدم یه نایلون با چند پرس غذا داخلش جلوی در بود

 

دوباره درو باز کردم و نایلون رو بالا آوردم

سفارش های خودم بود

 

پوفی کشیدم و غذاها رو داخل بردم

 

از توی آینه ی در چشمای قرمزم به وضوح دهن کجی میکرد

 

_ رفته بود؟!

 

گلبرگ زانوهاش رو بغل گرفته گوشه ی زیلو مثل دختربچه های معصوم نشسته بود

 

برای لحظه ای دلم خواست بدون هیچ فکری این دختربچه رو بغل کنم

 

_ سامیار؟!

 

سری تکون دادم تا افکارم بپره

 

_ آره ولی غذایی که سفارش داده بودم رو پشت در گذاشته بود

 

_ پولش چی؟! چطور همینجوری گذاشته رفته؟!

 

جلو رفتم و سفره ی یکبار مصرف رو پهن کردم

 

_ غلط کرده غذا رو برگردونه. پولش رو همون اول پرداختم

 

از نگاهش به غذاها میشد فهمید که خیلی گرسنه شده

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست

این دختر هر احساسی که داشت از صورتش پیدا بود

 

یکیش رو گذاشتم جلوش

بدون اینکه منتظر بمونه بازش کرد و مشغول خوردن شد

 

سری تکون دادم و نامحسوس به غذا خوردنش نگاه کردم

جوری بامزه و با اشتها میخورد که اگه سیر هم بودم با دیدنش گرسنه میشدم

 

متوجه نگاهم شد و قاشق رو آروم کنار گذاشت

 

_ خودت نمی‌خوای بخوری؟!

 

نگاهم به لبش بود که بر اثر غذا برق میزد

 

_ میخواستم از اون غذا بخورم که جلوی توئه

 

فقط به اندازه ی دو قاشق غذا توی ظرفش مونده بود

 

هاج و واج بهم نگاه کرد

_ ببخشید من جوری گرسنه بودم که منتظر نشدم و تند تند خوردم الآنم که چیزی نمونده و همینم دهنی شده فکر نکنم بخوای بقیش رو بخوری

 

حتی توضیح دادنش هم برام جالب بود

 

غذا رو کشیدم جلوی خودم

 

_ قبلاً طعمشو چشیدم مشکلی نیست

 

با گنگی پرسید

_ طعم غذا رو؟!

 

قبل از اینکه قاشق رو به طرف دهنم ببرم جواب دادم

 

_ نه طعم لب و دهنت!

 

اون دو قاشق باقی مونده رو خوردم و بعد غذای خودمو باز کردم و گذاشتم وسط

 

_ الان من غذای تو رو خوردم و تو سیر نشدی حالا می‌خوام بدهیمو بهت پس بدم، شروع کن از غذای من بخور!

 

تند تند پلک زد و گیج زمزمه کرد

_ نه من سیر شدم این غذای توئه خودت بخور.

 

تند نگاش کردم

_ خوش ندارم به کسی بدهکار باشم حالیته؟! تو هم هیچوقت از حقت نگذر

 

دیگه اعتراضی نکرد

قاشقش رو برداشت و مشغول خوردن شد

 

بعد از تموم شدن غذا و جمع کردن سفره دستمو به طرفش دراز کردم

 

_ پاشو باید بریم

 

با دلخوری گفت

 

_ یعنی بریم؟! مگه قرار نشد تا شب بمونیم؟!

 

_ کار دارم تو رو می‌رسونم خونه

 

دستمو گرفت و سعی کرد بلند شه.

 

_ پات چطوره؟! میتونی راه بری؟!

 

چند قدم برداشت

_ آره دیگه درد نمیکنه

 

کیفش رو برداشت و از نمایشگاه بیرون زدیم.

 

رسوندمش خونه و تا اتاق همراش رفتم

 

سوئیچ رو توی دستم چرخوندم

_ جایی نرو درس بخون تا من برگردم

 

_ جایی ندارم که برم.

 

سری تکون دادم و کاغذ رو توی جیبم لمس کردم

 

همون جور که استارت ماشین رو میزدم گوشیم رو درآوردم و به کاوه زنگ زدم

 

_ جانم داداش

 

_ وقتت رو خالی کن دارم میام

 

_ خیر باشه وقتم همیشه واسه تو خالیه

 

_ بزن بیرون از خونه. میام همون جای همیشگی بهت میگم

 

تماس رو قطع کردم و به سرعت روندم

 

ماشین جدید کاوه رو که دیدم کنارش پارک کردم

 

درحالی که کاغذ رو توی دستم فشار میدادم به طرفش رفتم

 

_ چطوری سام؟ تعجب کردم کارت گیر من افتاد

 

کنارش نشستم

 

_ دوتا چای داغ سفارش بده که خیلی وقته گلومو نسوزوندم

 

خندید و صدا زد تا برامون بیارن

 

_ خب بگو ببینم چی شده

 

کاغذ رو گذاشتم روی پاش

 

با تعجب بهش نگاه کرد

_ این چیه؟!

 

از بین دندون های کلید شده ام غریدم

_ یه حرو…م زاده ای اینو گذاشته لای کتاب گلبرگ

 

کاوه جاخورده و به سرعت تای کاغذ رو باز کرد و چشماش رو روی نوشته ها چرخوند

 

ناباور پرسید

_ این… اینو خود گلبرگ بهت داد؟!

 

پوزخندی زدم

_ نه بابا اگه به اون باشه که تهدید به مرگ هم بشه زبون باز نمیکنه

 

_ پس چه جوری پیداش کردی؟!

 

_ از جیبش افتاده بود

 

کاوه عمیقاً به فکر فرو رفت

 

چای رو آوردن. بخاری که ازش بلند میشد نشون میداد چقدر داغه

 

_ ولی تا جایی که من از نیکی شنیدم مرگ داداشش به خاطر چپ شدن ماشینش بوده

 

بلافاصله فنجون چای رو کاملا بالا رفتم

 

سوخت و پایین رفت از سوزش گلوم فقط دستامو مشت کردم و روی میز کوبیدم

 

_ این مرتیکه هرکی که هست هدفش اینه که گلبرگ رو از من جدا کنه بعد بهش آسیب بزنه

 

پوزخندی زدم و ادامه دادم

 

_ چون تا وقتی پیش منه هرخری بخواد نزدیکش بشه گور خودش کنده میشه

 

کاوه ابرو بالا انداخت

_ خوبه میبینم که داداشم افسار دلش از دستش دررفته

 

تک خنده ای کرد و ادامه داد

_ چنین فکرایی از کجات درمیاد

 

با اخم توپیدم

_ حرف مفت نزن دل دیگه چه صیغه ایه که بخواد افسارش هم از دست دربره؟!

 

چای کاوه رو هم به طرف خودم کشیدم

 

_ درضمن کسی بگه ف من تا فرحزاد میرم!

 

نگاهش به چای بود

 

_ به کسی مشکوک نیستی؟! این اواخر کسی نخواسته رابطتون رو خراب کنه؟

 

تنها یه نفر به ذهنم اومد

پوزخندی زدم

_ برادر زنت از این غلطا کرد ولی پخی نیست که بخواد گوه خوری کنه

 

کاوه با صدا خندید

_ قبلاً هم بهت گفتم نیکی فقط دوستمه من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم!

 

درهمین حال که می‌خندید صدا زد براش چای بیارن

 

_ ولی سام یه چیزی باید در نظر بگیریم که تا وقتی مازیار برنگرده هیچی درست نمیشه

 

با دقت و چشم های ریز شده نگاهش کردم

_ حواسم هست که بیش از حد شور برگردوندن مازیار میزنی. اگه خبریه بگو ما هم باخبر شیم

 

_ جوری که تو دنبال برگردوندنش هستی، منم نیستم!

 

به طرفش متمایل شدم

_ چی توی مغزت میگذره که اسم رفاقت می‌ذاری روش؟!

 

دستاشو به معنای تسلیم بالا برد

 

_ باشه. میگم بهت اما نشنیده بگیر

 

چاییش رو به طرف دهنش برد اما قبل از اینکه به دهنش برسه از دستش کشیدم و بالا رفتم

 

کلافه غر زد

 

_ اگه گذاشتی امروز من یه استکان چای کوفت کنم

 

_ بنال ببینم برگشتن مازیار چه سودی واست داره؟!

 

کاغذی از جیبش بیرون کشید و جلوم گذاشت

 

_ اینو ببین قرارداد بین منو مازیاره. قرار بود باهم یه کاری راه بندازیم نصف سرمایه از من نصف از اون ولی درست همون موقع که پول من پای بیعانه رفت وسط، مازیار غیبش زد

 

دستام مشت شد و روی پام کوبیدم

 

چرا مازیار در این مورد چیزی بهم نگفته بود؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x