رمان فستیوال پارت26

4.7
(16)

 

 

 

دوباره نشستیم.

 

نیکی انگار واسه ی گفتن حرفش مردد بود

 

وقتی تردیدش رو دیدم گفتم

_ بگو ببینم چی میخواستی بگی!

 

لبش و به دندون گرفت

_ راستش نمیدونم میدونی یا نه اما دل نوید پیشت گیره.

 

دوباره حرفای اون روز نوید توی ذهنم تداعی شد

 

پوفی کشیدم و سریع گفتم

_ کاش باهاش حرف بزنی تا این فکر رو از سرش بیرون کنه. آخه من و اون….

چطور بگم نیکی خودتم که میدونی چنین چیزی محاله! به خصوص الان که من نزدیک به ازدواجم.

 

کلافه کنارم لم داد

_ منم همینو توی گوشش میخونم اما گوشش بدهکار نیست. راستش اون بیشتر مشتاق بود که من بیام اینجا و باهات حرف بزنم

 

_ آخه حرف زدن با من چه سودی براش داره؟ درسته که این یه ازدواج اجباریه اما من توانایی به هم زدنش ندارم

 

پوزخندی زدم

_ اگه داشتم که کار به اینجا نمیکشید. پدر من فقط آبروش براش مهمه به خصوص این قضیه که توی در و محل پخش شد اما قبل از اینکه کسی بتونه حرف اضافه ای بزنه اعلام کرد که نامزدم بوده!

 

آهی کشیدم و ادامه دادم

_ گیریم که من بتونم این ازدواج رو به هم بزنم، مردم نمیگن هربار بین یه پسر دست به دست میشه؟

 

نیکی نچ نچی کرد

_ بیخیال بهش فکر نکن من بازم با نوید حرف میزنم.

 

کمی فکر کرد و دوباره با حیرت گفت

_ ولی یه حرفایی در مورد این پسره سام شنیدم.

 

کنجکاو نیمیخیز شدم

_ چی شنیدی؟

 

_قطعا حرفای خوبی نبود!

 

لرزه ای به تنم افتاد و دوباره پرسیدم

_ چی شنیدی مگه؟

 

دستشو توی هوا تکون داد

_ بیخیال بابا باید به آینده امیدوار باشیم.

 

اومد بلند بشه که ناخواسته صدام بالا رفت و دستشو کشیدم

 

_ یا نباید میگفتی، یا حالا که گفتی باید ادامه اش هم بگی!

 

نیکی که معلوم بود از حرفش پشیمون شده سعی کرد انکار کنه

 

_ نه بخدا چیز خاصی نبود فکر نمیکردم تو اینقدر روش حساس باشی.

 

تهدید آمیز گفتم

_ نمیگی نه؟

 

 

 

دوباره کنارم دراز کشید

_ گفتن یا نگفتن من چه سودی به حال تو داره؟ اگه بگم فقط ذهنت مشغول میشه.

 

ناامیدانه گفتم

_ فقط اخلاقش تنده… چیز دیگه ای هم هست مگه؟

 

نیکی که دید من بیخیال این موضوع نیستم سعی کرد مقدمه بچینه

 

_ ببین اینا اتفاقی از دهن کاوه بیرون پرید و بعدا که بیشتر پرسیدم انکار کرد. اگه بفهمه جایی درز کرده خیلی ناراحت میشه.

 

بغض به گلوم چنگ میزد

 

ادامه داد

_ چون صمیمین حتما از کارای هم خبر دارن.

 

نفسشو محکم بیرون داد

_ یه بار که دلم از ماجرای شما گرفته بود گفتم دلم برای گلبرگ میسوزه که حتی نمیدونه یه رابطه چه جوری شکل میگیره، اونم از دهنش پرید و گفت که برعکس سام که دخترای خوشگل شهر رو آباد کرده!

 

با دستم گلومو فشردم تا شاید بتونم این بغض رو سرکوب کنم.

 

تازه میفهمیدم معنی بعضی از حرفای سربسته ی سام رو…

 

” سام پژمان توی زندگیش خیلی پرتوقع و حریصه! بهت هشدار میدم سعی کن فاصلتو رعایت کنی چون ممکنه هرلحظه بزنم روی ترمز ”

 

داشت بهم میفهموند که نظرشو جلب نکردم اینو قبلا هم متوجه شده بودم اما حالا تازه عمق ماجرا رو درک کردم!

 

مسلما دختر ساده و معمولی مثل من که تا حالا پام به آرایشگاه هم باز نشده بود، قابل مقایسه با دخترای رنگارنگ و همه فن حریف اطرافش نبود!

 

نیکی ضربه ای به شونه ام زد

_ هی گلبرگ چرا ماتت برد؟ هر جوری هم که باشه مهم نیست بابا. اون که برای تو شوهر نمیشه اونجور که کاوه میگفت فقط تا زمانی که داداشش برگرده قبول کرده باهات باشه تا دعوا ها بخوابه!

 

با این حرفش انگار سطلی از آب یخ روی سرم خالی کرده باشن.

 

تمام تنم بی حس شده بود. یعنی باید بین دوتا برادر دست به دست میشدم؟!

 

زیرلب با چونه ای که میلرزید زمزمه کردم

_ تف به غیرتت بابا!

 

 

***

 

” سام ”

 

چشمامو روی اندام بی نقصش چرخوندم. کنار لباس بلند قرمز رنگش یه چاک بود که با هربار موج انداختن بین اندامش تیکه ای از ران پاش هم بیرون میفتاد .

 

همراه با آهنگ با مهارت خاصی اندام های خصوصیش رو میلرزوند و بهم نزدیک میشد.

 

پیک آخر رو بالا رفتم. تلخیش جای این داشت که صورتم جمع بشه اما من تلخ تر از اینا رو هم چشیده بودم که الآن ککم نگزه!

 

عمدا جلوم خم میشد تا من خط سینه هاشو ببینم

 

عصبی غریدم

_ اَه… دیگه حنات پیشم رنگ باخته. همش همون روشای تکراری!

 

مچ دستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم

 

از خدا خواسته روی پام نشست

 

_ نمیدونی سام روش جدید میخواد! دیگه حتی مثل قبل نمیتونی حسمو بیدار کنی

 

هستی با دلخوری جواب داد

_ همیشه که از بس راضی بودی با یه بار دوبار سیر نمیشدی ازم.

 

موهای کوتاهش و چنگ زدم

_ وقتی یه بار از یه روش خوشم میاد دلیل نمیشه هر دفعه از همون خوشم بیاد.

 

کل تنشو از نظر گذروندم

_ حالا دیگه برهنه و با لباس برام فرقی نداری. واسه امشب همون یه بار بسه. پاشو جمع کن برو!

 

مثل اسفند روی آتیش از جاش پرید

_ برم؟ این وقت شب؟ نمیخوای تا صبح کنارت باشم؟

 

انگشتمو وسط خط سینه اش کشیدم

_ اگه میخوای بازم با من باشی باید مهارتت رو بیشتر کنی.

 

_ جواب منو ندادی سام!

 

_ امشب میخوام تنها باشم برو.

 

_ آخه من تنها برم؟؟

 

بی اختیار مچشو فشردم

_ صیغه ی سه ماهه خوندیم که اونم فردا باطله. نکنه هوا برداشتی که زنمی؟ جمع کن برو تا اون روی سگم بالا نیومده.

 

حیرت زده کنار کشید و مشغول پوشیدن لباساش شد

 

_ اگه بتونی منو مثل قبل راضی کنی بازم خبرت میکنم وگرنه خداحافظ!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x