رمان قانون عشق پارت ۱۱

4.6
(19)

سامی

 

برای بار هزارم شمارش رو گرفتم

لعنتی جواب نمیده

ساعت از ۱ شب هم گذشته و قرار بود رستا خونه که رفت بهم زنگ بزنه ولی حالا گوشیش رو جواب نمیده

 

نه اینجوری فایده نداره

از جام بلند شدم و به سمت اتاق حامی راه افتادم

پشت در اتاقش ایستادم

چند ضربه کوتاه به در زدم و با گفتن بفرماییدش وارد شدم

پشت میز کارش نشسته بود

با ورود من به سمتم برگشت

حامی_جانم داداش؟چیزی شده؟

نفسی گرفتم و گفتم

_ تو امروز با رستا حرف زدی؟

کمی فکر کرد و گفت

حامی_آره صب زنگ زدم بهش

نگرانیم بیشتر شد

_حامی یه زنگ بزن بهش قرار بود رفت خونه بهم زنگ بزنه ولی العان گوشیش رو هم جواب نمیده

حامی_خب شاید یادش رفته زنگ بزنه

از این حرفش عصبی شدم

با تندی گفتم

_دارم بهت میگم زنگ هم میزنم جواب نمیده

از لحن تندم کمی جا خورد

حامی_باشه العان زنگ میزنم بهش

حامی هم چند بار زنگ زد ولی بازم جواب نداد

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

 

با پیچیدن درد بدی توی سرم به سختی چشمام رو باز کردم

نمیدونستم چه اتفاقی افتاده

یکم به ذهنم فشار آوردم که همه چیز یادم اومد

خونه‌ی بهم ریخته،ناشناسی که بیهوشم کرد

ای وای آرومی گفتم و سریع از حالت دراز کش در اومدم و نشستم

این اتاق رو میشناسم

اتاق خونه‌ی حاج نادره

با چشم دنبال وسایلم گشتم ولی هیچ کدوم نبودن

نه کیفم و نه گوشیم

بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد

ستاره بود زنی که فقط اسم مادر بودن رو یدک میکشه

لبخند مسخره ای زد

ستاره_بیدار شدی دخترم

_من اینجا چیکار میکنم؟ چرا منو آوردین اینجا؟وسایلم کجاست؟

پشت هم با لحن عصبی سوال می‌پرسیدم

ستاره_آروم دختر یکم نفس بگیر بابات بیاد برات توضیح میده

عصبی شدم سرم هم به شدن درد میکرد

_اون بابای من نیست بعدم من با اومدن یا نیومدن شوهر تو کاری ندارم گوشیم رو بیار

حینی که بیرون می رفت گفت

ستاره_گوشیت دست من نیست

قبل از اینکه فرست حرف زدن پیدا کنم بیرون رفت و در رو قفل کرد

به سمت در هجوم بردم و دستم رو محکم به در کوبیدم

_چرا در رو قفل میکنی؟بیا باز کن درو

صدای دور شدن قدم هاش که به گوشم رسید مشتم رو به در کوبیدم ، کنار دیوار نشستم و اشک هام روی گونه ام روون شد

خیلی تنها شدم

 

ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود که در اتاق باز شد بازم ستاره بود

ستاره_پاشو بیا بیرون بابات باهات کار داره

بدون هیچ حرفی بیرون رفتم

حاج نادر و سینا کنار هم نشسته بودن ستاره هم بهشون اضافه شد

حاج نادر_بیا بشین باباجان

_من راحتم ، تو چی میخوای از من که شدم باباجان؟

دستی به ریش های بلندش کشید

حاج نادر_بشین حرف می‌زنیم

_گفتم که راحتم کارتو بگو

خواست شروع کنه که سینا مانع شد

سینا_بابا میشه خودم باهاش حرف بزنم؟

حاج نادر سری تکون داد

سینا از جاش بلند شد، به سمتم اومد

اشاره ای به اتاق کرد و گفت

سینا_بریم حرف بزنیم

با پرویی که میدونستم عصبیش میکنه جواب داد

_حرفت رو همینجا بگو، من با تو بهشتم نمیام

بازوم رو گرفت و سمت اتاق کشید

داخل اتاق پرتم کرد خودش هم وارد شد و در رو پشت سرش قفل کرد

اگه بگم نترسیدم دروغ گفتم

با لحن خشنی گفت

سینا_میخوام عین آدم باهات رفتار کنم خودت نمیزاری

ازش ترسیده بودم ولی سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم

 

 

 

 

♡♡♡♡♡♡♡♡یعنی چیکارش داره؟♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x