رستا
پلک هاش رو که محکم باز و بسته کرد نفس حبس شدم رو آسوده بیرون دادم
عمو مهدی_آقا حامد اجازه هست بریم سر اصل مطلب
بابا سری تکون داد
بابا_اخیار دارید اجازه ماهم دست شماست
اینبار مروارید جون گفت
مروارید جون_آقا حامد اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن باهم حرف های آخرشون رو هم بزنن
بابا نگاه معناداری بهمون انداخت
بابا_این دوتا حرف که زیاد زدن ولی اختیار ماهم دست شماست برن
بعد رو کرد سمت من و گفت
بابا_رستا جان بابا راهنماییشون کن
از جام بلند شدم و با گفتن با اجازه کوتاهی به سمت اتاقم رفتم و سامی هم پشت سرم اومد
در اتاق رو باز کردم و اول خودم وارد شدم چون میدونستم سامی اول وارد نمیشه
سامی پشت سرم وارد شد و بعد از بستن در قبل از اینکه به سمتش برگردم شونم و گرفت و به سمت دیوار حلم داد
کمرم که به دیوار چسبید با چشمای گشاد شده نگاهش کردم
_چیکار میکنی دیوونه
یکی ار دستاش رو کنار سرم روی دیوار گذاشت و نگاه حریصی به لبام انداخت
دست دیگش رو بالا آورد و با شستش لب پایین رو لمس کرد و زمزمه آرومش تکون محکمی به قلبم داد
سامی_خیلی خوشگل شدی امشب
سرش رو جلو آورد و با لباش مهر سکوت زد به لبم
آروم آروم میبوسید و من مسخ شده خشک شده بودم
گاز ریزی از لب پایینم گرفت که به خودم اومدم
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و توی بوسیدن همراهیش کردم که شدت بوسش بیشتر شد
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم به خودش فشردم
دستم رو از پشت گردنش روی صورتش کشیدم و سعی کردم همراهیش کنم
بعد از چند دقیقه با نفس نفس از هم جدا شدیم
سامی پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و چشماش رو بست
دستم رو روی سینش گذاشتم و به چشمای بستش نگاه کردم
سامی_خیلی وقت بود اینجوری بغلت نکرده بودم
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که نوک بینیم به نوک بینیش کشیده شد
لبخندی روی لبش نشست و چشماش رو آروم باز کرد سرش رو عقب برد و با چشمای خندون نگاهم کرد
_بشینیم؟…….میخوام باهات حرف بزنم
سری تکون داد و ازم جدا شد
به سمت تختم رفتم و روش نشست
من هم به سمت میز آرایشم رفتم و روی صندلیش نشستم و با وسایلش مشغول شدم
سامی_نمیخوای چیزی بگی؟
آب دهانم رو قورت دادم و سرم رو به سمتش برگردوندم
_سامی من میترسم
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست
سامی_از چی؟
نفس عمیقی کشیدم
_از آیندهای که هیچی ازش نمیدونم………..میترسم نشه……………میترسم همه چی خراب شه
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و جلوی پام روی زانو هاش نشست که بخاطر قد بلندش سرش روبهروی صورتم قرار گرفت
دستام رو بین دستاش گرفت و خیلی مطمعن گفت
سامی_تا وقتی که من زندم حق نداری از هیچی بترسی………….چون تا لحظهای نفس میکشم مراقبتم
سکوت کردم
کمی بعد برای عوض کردن بحث گفتم
_راستی تو از کجا میدونستی من لباسم چه رنگیه؟
خنده ای کرد و از جلوی پام بلند شد روبهروی آیینه ایستاد و با لبخند گفت
سامی_نمیدونستم…………خیلی اتفاقی این رنگ رو انتخاب کردم
متقابلا لبخندی زدم
_تو که راست میگی
دستی لای موهاش کشید
منم از جام بلند شدم و کنارش جلوی جلوی آیینه ایستادم
رژم رو که کلا پاک شده بود رو تمدید کردم و گفتم
_من رژ ۲۴ ساعته هم میزنم که با آب و غدا پاک نمیشه رو تو پاک میکنی…………چجوری این کارو میکنی واقعا؟
خنده مردونهای کرد که پر حرص گفتم
_نخند حرص خوردن من خنده نداره
خندش شدت گرفت که نگاه پر حرصی بهش انداختم
یکم بعد به سمتش برگشتم و گفتم
_اگه خندت تموم شد بریم بیرون
سری تکون داد و با لبخند گفت
سامی_بریم
دوشادوش هم از اتاق خارج شدیم
این رمان عالیو بی نقصه ولی اصلا اینجوری پارت دادن خوب نیس نمیخوام این همه زحمتو نادیده بگیرماا نه اما کاش همه رومانها رو طولانی و روزی دوتا پارت باشن
انتهای پارت ۷ رمان دیازپام رو چک کنید
قول میدم بعد از اون تایم پارت ها طولانی تر و بیشتر بشن
سلام عزیزم عالی بود
میشه امشب یه پارت هدیه بزاری 💕💕
خوشحالم که دوست دارید🥰🥰
آخر پارت ۷ دیازپام گفتم که یه مدت ممکنه پارت ها چجوری بشه😘😘