رمان لاندور پارت ۶

4
(28)

 

 

 

دوباره شروع به تقلا کردم

ایندفعه پاهام رو بین پاهاش قفل کرد و با دستش گردنم رو چسبید

 

حس میکردم هوا بهم نمی‌رسه داشتم خفه میشدم

 

دست آزادش رو دراز کرد و چراغ قوه ی رو از روی میز برداشت و توی صورتم انداخت

 

شال صورتم رو کامل پوشونده بود و نمی‌تونست منو ببینه

 

چشمای وحشی و عصبانیش ترسم رو هزار برابر کرد

 

دستش رو از دور گردنم آزاد کرد به طرف شالم برد و با صدای خش دارش غرید

 

_ این گانگستر کوچولو کیه و توی اتاق من چی میخواد؟!

 

سرمو به چپ و راست تکون دادم تا نتونه شال رو از روی صورتم برداره

 

در یک حرکت کلاهم رو چنگ زد و از سرم درآورد

موج موهای بلندم بیرون ریخت

 

از ناتوانی خودم گریه ام گرفته بود

کافی بود شال رو برداره تا بفهمه من کیم

 

آرمین از غفلت من استفاده کرد و شالم رو هم کشید و از روی صورتم کنار رفت

 

بلافاصله صورتم رو چرخوندم و روی مبل فشار دادم تا چهره ام رو نبینه

 

دوباره گردنم رو محکم گرفت و با یه فشار سرمو به طرف خودش چرخوند

 

_ آرمین پسرم صدای چی بود از اتاق اومد؟!

 

صدای مامان آرمین از پشت در، قلبم رو آورد توی دهنم

 

اگه مامانش منو اونجا میدید دیگه هیچوقت نمی‌تونستم توی محله سر بلند کنم

 

آرمین نور چراغ قوه رو مستقیم روی صورتم انداخت

 

دستش رو دراز کرد و چراغ کوچیک کنار مبل رو روشن کرد

 

نور توی اتاق پخش شد

چشماش رو ریز کرد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند

 

 

 

 

موج موهای بلندم روی شونه ام ریخته و صورتم کاملا مشخص شد

 

ابرویی بالا انداخت و نگاه نافذش رو روی صورتم چرخوند

 

_ خواهر مهیار؟!

 

آب دهانم رو قورت دادم و ترسیده چشمام رو بستم.

 

_ آرمین بیام داخل؟! نگران شدما

 

صدای مامان آرمین وحشتم رو هزار برابر کرد و ناخودآگاه چشمام تا آخر باز شد

 

کم کم اخم کل صورتش رو پوشوند

 

نگاه پرالتماسم رو بهش دوختم و سرمو محکم به چپ و راست تکون دادم تا به مادرش چیزی نگه

 

آرمین با صدای آرومی غرید

 

_ چیزی نیست، یه گربه سیاه اومد بود توی اتاقم گیرش انداختم!

 

_ وا باز گربه ها پریدن رو پشت بوم. چیزی خراب نکرده؟!

 

پوزخندی زد و دسته ی موهایی که توی صورتم بود رو کنار زد

 

_ نمیدونم ولی به موقع گیرش انداختم

 

دستش رو دراز کرد و لامپ رو خاموش کرد

 

_ چیزی نیست مامان میخوام بخوابم تو هم برو

 

_ باشه شب بخیر

 

صدای قدم هاش که از پله ها پایین می‌رفت خیالم رو راحت کرد اما تازه یادم افتاد که دوباره با این دیو تنها شدم

 

فشار دستش از روی بازو و گردنم برداشت و عقب رفت

 

پشت به من چیزی رو از روی میز برداشت

 

تازه به خودم اومدم و فهمیدم وقتشه که کاری بکنم حالا که تا اونجا رفته و از همه مهمتر اینکه جلوش رسوا شده بودم، نمی‌تونستم دست خالی بگردم

 

آب که از سرم گذشته، چه یه وجب چه صد وجب!

 

 

***

 

” آرمین ”

 

ازش فاصله گرفتم و کنار میز ایستادم.

 

هدفش رو نمی‌دونستم.

از دل و جراتی که برای اومدن به اتاقم پیدا کرده بود میشد فهمید که دنبال چیز مهمیه ، اما قرار نبود بذارم به آسونی بره!

 

ناگهانی از مبل پایین پرید

 

بدون اینکه به طرفش بچرخم منتظر موندم ببینم میخواد چیکار کنه

 

صدای کشیده شدن ضامن چاقو شنیدم و قبل از اینکه به طرفش حرکت کنم تیزی چاقو رو روی پهلوم حس کردم

 

ابروهام از شهامت خواهر کوچولوی مهیار بالا پرید

 

پوزخندی زدم و نگاهم رو توی صورت ترسیده اش چرخوندم

 

_ چی شده که یه بچه گربه ی ترسو چنان دل و جرأتی پیدا کرده که روی من چاقو می‌کشه؟

 

میتونستم به راحتی پرتش کنم اون طرف ولی منتظر موندم تا حرفاش رو بشنوم ،

این دختر نمیدونست که چه کارایی ازم برمیاد!

 

با صدای لرزونش تهدیدم کرد

 

_ نمیتونی با آبروی من بازی کنی ، من برای آبروم هرکاری میکنم ، هرچقدر هم میخوای مسخره کن اما نمیذارم من رو بازیچه خودت کنی

 

این دخترکوچولو اصلا چندسال داشت که از آبرو و بازیچه شدن حرف میزد؟

 

درحالی که از صداش معلوم بود از درون قالب تهی کرده اما با تمام وجود سعی میکرد ظاهرش رو قوی نشون بده چاقوی دستش رو به پهلوم فشار داد

 

_ یا همین الان اون فیلم رو حذف میکنی یا این چاقو توی پهلوت فرو میره

 

نگران آبروش بود!

 

شاید قبل از ورودش به اتاقم یادمم نبود که صبح چه اتفاقی افتاده

 

ابرویی بالا انداختم و آروم پام رو بالا بردم و زیر دستش زدم

 

چاقو به راحتی از دستش روی زمین افتاد

 

پهلوش رو بین دستام فشار دادم و کنار گوشش غریدم

 

_ کاری نکن برم بلندگوی مسجد رو بردارم و هرچی که صبح دیدم رو جار بزنم

 

با یه حرکت دوباره روی مبل پرتش کردم و پاهاش رو بین پاهام محکم قفل کردم

 

جیغ خفیفی زد

 

دست آزادم رو روی دهنش فشار دادم

 

_ مهیار می‌دونه خواهرکوچولوش نصف شب از پشت بام پریده رفته تو اتاق یه پسر مجرد؟!

 

وحشت چشماش منو ترغیب میکرد تا این کارش رو تلافی کنم

 

_ تو کی اینقدر بزرگ شدی که فکر کردی میتونی من رو تهدید کنی دخترکوچولو؟

 

 

 

_ ولم کن! بذار برم

 

_ بذارم بری؟! با میل خودت اومدی اینجا رفتنت دست منه

 

_ تو رفیق مهیاری، نمیتونی اذیتم کنی

 

_ به اختیار خودت اومدی اینجا نه به زور و اجبار من! قبل از اینکه بیای توی این اتاقک باید به عاقبتت فکر میکردی

 

نفسای عصبیم به پوست صورتش خورد

 

_ تا صبح اینجا میمونی، حالیت شد؟!

 

مردمک چشماش از ترس درحال بیرون زدن بود

 

_ وقتی هوا کاملا روشن شد، درست زمانی که زنهای خبرچین محل توی کوچه جمع شدن میری بیرون

 

تند تند شروع به دست و پا زدن کرد

 

_ ولم کن روانی از داداشم شرم کن

 

مچ هردو دستش رو محکم گرفتم و به مبل چسبوندم

 

_ خیلی دوست داری روانی بشم؟!

 

فشار دستم روی بازوش بیشتر شد

 

_ باید همه بفهمن دختر کاووس نصف شب اومده پیش من!

 

مثل گنجشک به دام افتاده دست و پا میزد

 

_ بابای من اینهمه روی تو حساب میبره، داداشم تو رو دوست صمیمی خودش میدونه، اما نمیدونن چقدر بد ذاتی

 

پوزخندی زدم

_ پس اون فیلم رو توی محل پخش میکنم تا واقعا بفهمن بد ذات کیه

 

نگاهش پر از التماس بود و بالاخره سد مقاومت این بچه گربه ی ترسو شکست

 

_ تو رو خدا آرمین باشه من غلط کردم اون فیلم رو حذف کن و بذار من برم

 

_ از اینکه سعی کردی من رو تهدید کنی پشیمون میشی

 

بالاخره اشکش روی صورتش چکید

 

_ شنیده بودم خشنی، بی رحمی، عوضی و بد ذاتی

 

ابروهام به هم گره خورد

 

بغضش ترکید و ادامه داد

 

_ شنیده بودم هرکس به حریمت وارد بشه ازش نمیگذری…

 

گریه اش شدت گرفت

 

_ ثابت کن حرفهای پشت سرت دروغ بوده

 

پوزخندی به چهره ی ترسیده اش زدم

 

_ شایعات رو باور کن! من نیازی ندارم چیزی رو به کسی اثبات کنم دخترکوچولو.

 

 

***

 

” مدیا ”

 

فکر نمی‌کردم تا این حد سرسخت و غیرقابل نفوذ باشه

 

دوباره شروع به دست و پا زدن کردم. به خوبی فهمیده بودم این مرد رو نمیشد تهدید کرد

 

باید هرجور شده از اون اتاقک بیرون میرفتم، حتی اگه لازم بود التماسش میکردم

 

_ تو رو خدا ولم کن تو که مردم این محله رو میشناسی می‌دونی چقدر دنبال شایعه پراکنی هستن

 

با گریه ادامه دادم

_ اگه من رو ببینن که از اتاقک تو درمیام همه جا پخش میکنن. بخدا مهیار و بابام زنده به گورم میکنن

 

لبخند کجی روی لبش نشست، انگار از اینکه من التماسش کنم لذت میبرد

 

_ یه پسر ۲۸ ساله چه کاری با یه دخترکوچولوی ۱۵ ساله می‌تونه داشته باشه؟!

 

ابروهاش رو گره زد و محکم‌تر غرید

 

_ جز اینه که دختربچه خواسته خودش رو به پسره نزدیک کنه

 

لعنت به من! لعنت به روزایی که منتظر بودم این مرد سنگی نیم نگاهی بهم بندازه

 

حتی توی این شرایط مشامم تیز شده بود تا بوی عطرش رو به جون بخره

 

کاش کور میشدم و میتونستم جلوی چشمای لعنتیم رو بگیرم که اندام ورزیده‌اش رو رصد نمیکرد

 

به سختی مسیر نگاهم رو تغییر دادم تا بتونم محکم حرف بزنم اما صدام داد میزد که ترسیدم

 

_ ولم کن من زمین بخورم تو نمیتونی پرواز کنی. مطمئن باش خودت هم پایین کشیده میشی

 

ناگهانی پام رو بالا آوردم و وسط سینه اش فشار دادم

 

کمی عقب رفت،از فرصت استفاده کردم و به طرف در دویدم

 

از پشت بازوم رو گرفت و محکم کشید

دستای پر زورش من رو در بر گرفت جوری که نمی‌تونستم نفس بکشم

 

توی یه حرکت بلندم کرد و پشتم رو به دیوار کوبید

_ مصمم شدم بهت ثابت کنم حرفهای پشت سرم درسته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x