رمان لاوندر پارت ۲۵

4.2
(20)

 

 

_ چی شد مدیا؟ صبحونه میخوردی پرید تو گلوت؟

 

چندتا سرفه ی دیگه کردم و جواب دادم

 

_ نه مامان میگم داره دیرمون میشه بذار بعد از شرکت که اومدیم خونه زنگ میزنم باهاش حرف بزن

 

_ باشه مواظب خودت باش تنبلی رو کنار بذار غذا درست کن بخور اونجا لاغر نشی

 

_ باشه مامان خداحافظ

 

نفس راحتی کشیدم و از در بیرون رفتم

 

اول نگاهم به ساختمون آرمین افتاد

ماشینش در خونه بود یعنی هنوز نرفته

 

اما نمی‌دونستم اون اینجا چیکار میکرد

 

حتما کارمند یکی از همین شرکتا بود

 

تصمیم گرفتم تا سر و کله اش پیدا نشده و باز یادآور نشده که بابام منو سپرده دستش، از اونجا دور بشم

 

تا رسیدم به شرکت ده بار برگشتم پشت سرمو نگاه کردم

 

همش حس میکردم حتی اینجا هم داره پشت سرم میاد

 

وارد شرکت شدم

به جز یکی دو نفر بقیه ی کارمندا رو تو اون شرکت نمی‌شناختم

 

یه نفر به طرفم اومد

 

_ خانم فرخی لطفاً سریع برید اتاق آقای صفوی کارتون دارن

 

سری تکون دادم و به طرف اتاق رفتم

 

دوتا ضربه به در زدم

_ بفرمایید

 

داخل رفتم و با صدای آرومی سلام کردم

 

_ بیا بشین مدیا خانوم

 

از اینکه منو به اسم کوچیک صدا زد اخمام درهم شد

 

از این حس صمیمیتش به خاطر اینکه یه روزی هم محله ای بودیم، خوشم نمیومد

 

 

با قدم های آروم نزدیک رفتم و نشستم

 

_ با من کاری داشتین آقای صفوی؟

 

از عمد فامیلیش رو گفتم تا بفهمه من باهاش صمیمی نیستم

 

_ دوستتون نیومده؟ مگه منشی من نیست؟ منشی باید زودتر از من اینجا باشه الان من زودتر اومدم

 

حال دیروز غزاله دوباره جلوی چشمام نقش بست

 

_ متأسفانه دیروز خبر دادن مادرش فوت کرده با حال بدی از اینجا رفت

 

عمران از جا بلند شد

_ متاسفم من خبر نداشتم الان حالش چطوره؟

 

_ نمی‌دونم دیروز که رفت من دیگه ازش خبری ندارم

 

_ امیدوارم زود رو به راه بشن

 

_ ممنون

 

قدم زنان به طرفم اومد

 

_ دیشب یه نفر سعی کرده وارد سیستم امنیتی شرکت بشه

 

پوزخندی زد و ادامه داد

 

_ اما من اطلاعات رو تو سیستم نگه نمیدارم

 

جوری حرف میزد که انگار دشمن داره

 

_ اطلاعات رو میذارم پیش تو ، خواستم بدونی کسی سعی داره از کار شرکت من سر دربیاره

 

_ شما میدونین کیه که سعی داره اون اطلاعات رو بدست بیاره؟ اصلا به چه دردش میخوره؟

 

کنارم روی مبل نشست

 

نامحسوس خودمو عقب کشیدم

 

_ ازش ردی به جا نمونده اما فضول اطرافم زیاده می‌دونی که خیلیا می‌خوان بفهمن راز موفقیتم چی بوده

 

ناخودآگاه ابروهام بالا پرید

خود منم یکی از همونا بودم که دلم میخواست بفهمم چجوری به اینجا رسیده!

 

شاید میتونستم حالا که این اطلاعات دستم بود از کارش سر دربیارم

 

_ خیالتون راحت اطلاعات شما پیش من جاش محفوظه

 

 

 

***

 

ناامیدانه لب تخت نشستم

گوشه ی لحاف روی تشک رو چنگ زدم

 

کلافه پاهای آویزون‌ شده‌ام از تخت رو تند تند تکون دادم

 

_ میفهمی چی میگی غزاله منو تو کم برای این کار تلاش نکردیم الان میخوای به راحتی ول کنی بری؟

 

غزاله زیپ چمدونش رو باز کرد

 

با چهره ای که هنوزم ماتم زده بود نگاهم کرد

 

_ چهار هفته‌ست منتظرم بیای غزاله! هربار به یه بهونه مامانمو دست به سر کردم تا نفهمه اینجا تنها زندگی میکنم

 

_ نمیتونم برگردم اینجا مدیا تو که میدونی من دیگه دست و دلم به کار نمیره

 

لباساشو دونه دونه از کمد درآورد و همونجور نامرتب داخل چمدون چرخدار ریخت

 

_ این انصاف نیست همه براشون غم و مشکل پیش میاد ولی دلیل نمیشه که از خودت و آرزوهات دست بکشی

 

بدون اینکه از کارش دست بکشه جواب داد

 

_ داداش کوچیکم مدرسه ایه بعد از رفتن مامان چپیده تو اتاقش و مدرسه هم نمیره نمیتونم تنهاش بذارم

 

قطره ی اشکش روی صورتش چکید

 

_ بابام دست تنها نمیتونه کاری کنه من باید اونجا باشم تا بتونم بهش دلگرمی بدم

 

از تخت پایین رفتم و کنارش نشستم

 

با اینکه نمی‌تونستم درکش کنم، دستمو روی دستش گذاشتم

 

_ ناراحت نشو خدا بزرگه

 

اشکش رو پاک کرد

_ من از شرکت استعفا دادم الآنم میرم تا قول نامه ی این خونه رو فسخ کنم

 

ناامید بلند شدم

 

حتما منم باید قید کارمو میزدم چون دیر یا زود مامان و بابا میفهمیدن که غزاله رفته

 

 

محال بود بذارن اینجا تنها بمونم

 

اونم درست زمانی که به کارم عادت کرده بودم و داشتم پیشرفت میکردم

 

_ نه این خونه برای تو تنها نبوده که بخوای قول نامه فسخ کنی

 

_ خب منم امضا کردم باید بدونه که فقط یه نفر اینجا زندگی می‌کنه

 

_ تو که میدونی روز اول صاحبخونه گفت به دختر مجرد خونه نمیدم چون دو نفر بودیم بهمون داد

 

آخرین لباسش رو هم جمع کرد و زیپ چمدون رو بست و از اتاق بیرون رفت

 

دمپاییمو پوشیدم و پشت سرش راه افتادم

 

جلوی در توی کوچه ایستادیم

 

_ باشه پس من کاری به قرارداد خونه ندارم اجاره و همه چی مال منم میفته با خودت تا سر سال که وقتش تموم بشه بقیش دیگه دست خودته

 

نفس راحتی کشیدم

 

_ مرسی غزاله هرچند که بالاخره بابام می‌فهمه اینجا تنهام و برم می‌گردونه ولی خب فعلا همینم خوبه برای خودم زمان میخرم

 

دستی به شونه ام زد

 

_ موفق باشی عزیزم

 

بی هوا بغلش کردم

از هم خداحافظی کردیم

سوار تاکسی شد و رفت

 

_ تا کی میخوای این موضوع رو مخفی کنی؟

 

صدای سرد و خشک آرمین، درست از پشت سرم منو از جا پروند

 

نفس عمیقی کشیدم و کلافه صورتمو به طرفش چرخوندم

 

_ زندگی شخصی من به تو ربطی نداره.

 

تکیه اش رو از ماشینش گرفت و به طرفم اومد

 

_ پس همین امروز به پدرت زنگ میزنم و میگم که تنها زندگی می‌کنی تا خودش فکری به حالت کنه

 

از لحن جدی و محکمش جا خوردم

 

_ روز خوش مدیا

 

بلافاصله سوار ماشینش شد

 

عصبی خندیدم

این مرد میخواست منو بدبخت کنه!

 

قبل از اینکه حرکت کنه در ماشینو باز کردم و خودمو داخلش انداختم

 

عینکشو از چشمش برداشت

مستقیم به صورتم نگاه کرد

 

_ پیاده شو

 

 

ناباور نگاهش کردم

 

_ داری بیرونم میکنی؟

 

_داداشت می‌دونه سوار ماشین رفیقش شدی؟

 

پوفی کشیدم و روی صندلی ماشین جا به جا شدم

 

_ ازت یه سوال دارم

 

_ بپرس!

 

_ تو چرا با من سر جنگ داری؟ مگه من چیکارت کردم که پنج ساله خوابو از چشمام گرفتی؟

 

چشماش رو ریز کرد

 

_ منظورت اینه که پنج ساله دلتو بردم که خواب نداری؟

 

 

از اینهمه اعتماد به نفس و پر روییش نفسم بند اومد

 

سری تکون داد و با همون غرور خاصش ادامه داد

_ یعنی اینقدر به من فکر می‌کنی که خواب و خوراک نداری؟

 

زود خودمو جمع کردم

 

یه روزی رویام بود که این مرد دو قدمی من بایسته بتونم واضح ببینمش

 

الان تو ماشینش بودم و داشت مستقیم باهام حرف میزد

 

اون رویاها همون پنج سال قبل خراب شد

 

حالا بیشتر از بودن کنارش وحشت داشتم

 

چون بهم ثابت کرده بود شایعات پشت سرش دروغ نبود!

 

_ نه منظورم اینه که از همون سالها تا الان داری آزارم میدی یه بار روی خوش نشون ندادی

 

ماشینو روشن کرد و جلو رفت

 

_ خوش ندارم کسی به حریم من وارد بشه و تو این حریم رو پنج سال قبل شکستی

 

نگاهمو غافلگیر کرد

 

_ کسی که وارد حریم من میشه بیگانه‌ست و باید از بین بره! مگر اینکه…

 

از لحن حرف زدنش ترسیدم

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم

 

_ مگر اینکه چی؟

 

نگاه نافذشو به چشمام رسوند

 

_ مگر اینکه جزوی از حریمم بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x