رمان لاوندر پارت ۲۸

3.9
(22)

 

 

 

جراتمو حفظ کردم و حق به جانب ادامه دادم

 

_ پدرم کی وقت کرد این حرفا رو بهت بزنه که من خبر ندارم؟

 

سرشو به گوشم نزدیک کرد

 

_ همون یه جمله ای که تو رو سپرد دستم، هزاران جمله‌ی دیگه درونش نهفته بود!

 

عقب کشید و ادامه داد

 

_ به مرور بقیشو برات تعبیر میکنم

 

نگاهمو ازش گرفتم و به طرف غذا رفتم

 

زرشک ها رو نامنظم روی برنج پاشیدم

بشقاب و سالاد رو وسط میز گذاشتم

 

آرمین هم پشت میز نشست و مشغول کشیدن غذا شد

 

وقتی که همه چی رو گذاشتم روی میز بشقاب غذا رو جلوم گذاشت

 

هردو درسکوت مشغول خوردن شدیم

 

_ شام چطور بود؟

 

سرشو بلند کرد

 

_ برای شروع میشه تحملش کرد

 

از اون همه حس طلبکاریش پوکر موندم

 

دستمو به طرفش دراز کردم

 

_ دیگه آتش بس اعلام کنیم؟

 

چشماشو ریز کرد و به دست دراز شده‌ام خیره شد

 

_ ازم میخوای اتفاقات پنج سال قبل رو نادیده بگیرم؟

 

به حالت مسخره ای جواب دادم

_ اگه صلاح دونستی

 

دستمو محکم فشرد

_ تکرار نشه!

 

همون لحظه صدای پیام گوشیش بلند شد

 

دستمو از دستش بیرون کشیدم

 

گوشیشو برداشت دوباره رمز گوشیش رو دیدم

رمز عجیبی بود و ناخواسته توی ذهنم حک شد

 

 

با دیدن پیام از پشت میز کنار رفت

انگار خبر مهمی بود

 

سریع با یکی تماس گرفت

 

_ دارم میام نگهش دار

 

حتی منتظر نموند تا پشت خطیش جواب بده و تماس رو قطع کرد

 

_ من دارم میرم مدیا منتظر من نمون امشب نمیتونم برگردم!

 

بی حرف فقط پلک میزدم

 

جوری حرف میزد انگار من از خدامه برگرده پیشم بمونه!

 

تا دم در همراهش رفتم

قبل از اینکه سوار ماشین بشه خیره نگاهم کرد

 

_ مرسی واسه امشب

 

منتظر جواب نموند سوار شد و به سرعت از اونجا دور شد

 

نفس راحتی کشیدم که این شب هم به خیر گذشته بود

 

برگشتم داخل ظرفا رو جمع کردم و شستم

همین که حداقل با این مهمونی تونسته بودم حکم آتش بس رو ازش بگیرم خوب بود

 

درا رو قفل کردم و از فرط خستگی بیهوش شدم

 

«داشتم از پشت بوم میپریدم آرمین جلوم سبز شد

_ یا همین حالا به همه میگی که تو اتاق من بودی یا باید تا صبح تو اتاقم بمونی»

 

جیغ بلندی زدم از خواب پریدم

هراسون وسط اتاق دویدم

این کابوس های لعنتی هنوزم با من بود و قصد نداشت دست از سرم برداره

 

با دستای لرزونم دوتا قرص بالا انداختم و آب هم روش خوردم

 

گل‌های بنفش رنگ لاوندر که بالای تخت آویزون کرده بودم و حالا خشک شده بود رو چنگ زدم

 

عمیق بوییدم با اینکه هیچ بویی نمی‌داد!

 

این مرد بی رحم خبر نداشت چه بلایی سر روح و روان من آورده؟!

 

 

 

خواب رو بر من حرام کرده بود!

 

از اتاق بیرون رفتم و دست و صورتم رو شستم

 

وسایلم رو داخل کیفم گذاشتم و از خونه بیرون زدم تا زودتر به شرکت برم شاید این افکار دست از سرم برداره

 

مسیر خونه تا شرکت رو به حالت دویدن طی کردم

وقتی رسیدم نفس نفس میزدم

عمران همون لحظه از ماشینش پیاده شد

 

با دیدن من به طرفم اومد

 

با صدای آرومی سلام کردم

 

_ خوبی مدیا؟

 

_مرسی

 

لبخند کمرنگی زد

 

_ همیشه وقتی حالتو میپرسم فقط تشکر میکنی تو نمی‌خوای حال منو بپرسی؟

 

شانس نداشتم هر مردی به طرفم میومد پررو تشریف داشت!

 

_ ببخشید آقای صفوی من اینجا کارمو انجام میدم درسته هم محله ای بودیم اما خودتون بهتر میدونید که توی اون محله خبرا زود میپیچه و منم نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد

 

دستشو به معنای تسلیم بالا برد

 

_ من که چیزی نگفتم. ببخش ناراحتت کردم

 

پا تند کردم تا جلوتر داخل برم

 

_ ببخشید من میرم داخل

 

_ صبر کن مدیا در مورد کاری که بهت سپردم حرف دارم

 

پشت در اتاق ایستادم

 

_ بفرمایید

 

_ می‌خوام زودتر اطلاعات شرکت راسخ رو برام بدست بیاری

 

نگاهمو به کفشام انداختم

 

_ گفتم که من هکر نیستم اما تلاش خودمو میکنم

 

دروغ نبود که خودم بیشتر دلم میخواست اطلاعات این مرد بی رحم رو هک کنم !

 

به خصوص الان که اسمی از من وسط نبود و همه چی پای عمران ثبت میشد

 

 

 

عمران وقتی لحن جدی منو دید دیگه چیزی نگفت و رفت

 

در اتاقو باز کردم و پشت میز کامپیوتر نشستم

 

اطلاعات شرکت آرمین رو وارد کردم

 

سپر امنیتی که از ورود به اطلاعاتش محافظت میکرد بازم اجازه نداد بهش نفوذ کنم

 

اگه از اون سپر رد میشدم همه چیز تموم بود

 

نوشته رو خوندم

« رمز امنیتی را وارد کنید »

 

ناخواسته ذهنم به طرف رمز گوشی آرمین پر کشید

 

با اینکه میدونستم امکان نداره رمزش اون باشه اما تیری در تاریکی رها کردم و رمز رو وارد کردم

 

نوشته ای بالا اومد

 

« در حال پردازش اطلاعات»

 

کف دستم عرق کرده بود

 

قلبم تند تند به قفسه ی سینه ام میکوبید

 

در برابر چشمای گرد شده ام سپر امنیتی باز شد!

با دهنی باز به صفحه خیره شده بودم

 

من تونستم!

 

رمز گوشی آرمین همون رمز سپر امنیتی اطلاعات شرکتش بود!

 

تازه فهمیدم چیکار کردم

از خوشی میخواستم جیغ بزنم

 

دستمو محکم گاز گرفتم تا بفهمم خواب بودم یا بیدار

از دردی که توی دستم پیچید فهمیدم بیدارم و این حقیقت داره!

 

 

 

از پشت میز کنار اومدم

نمی‌دونستم برای تخلیه ی انرژیم باید چیکار کنم

 

از خوشی بالا و پایین پریدم و با صدای بلند خندیدم

 

به سرعت برگشتم پشت میز

مرحله ی نهایی مونده بود.

 

تمام روشایی که بلد بودم رو برای کپی اطلاعاتش به کار بردم

 

حالا علاوه بر کف دستم، از پیشونیم هم عرق می‌ریخت

 

یک ساعتی مشغول بودم هربار که جلو میرفتم یه چیزی منو میکشوند عقب و مجبور میشدم از اول تمام مراحل رو انجام بدم

 

وارد اطلاعات شرکت آرمین شده بودم! چیز کمی نبود!

 

هیجان زده نفس عمیقی کشیدم

خودش بود!

 

تمام کارایی که از اول راه اندازی تا الان انجام داده بود اعم از قرارداد ها و اطلاعات تمام کارمنداش جلوی چشمم بود!

 

یه قرارداد هم تازه بسته شده بود و قرار بود توی تاریخ خاص قطعات نادری که هرجایی تولید نمیشد رو تحویل بگیره!

 

باورم نمیشد بالاخره تونستم یه قدم بزرگ بردارم

 

هک اطلاعات شرکت کسی که پنج سال توی بهترین دانشگاه برای این کار درس خونده بود و مدرک دکترای این رشته داشت!

 

از تمام اطلاعات و قراردادها پرینت گرفتم

وقتش بود اطلاعات رو به عمران تحویل بدم!

 

عرق پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم

 

_ حالا ببین چیکارت میکنم آرمین راسخ! تا تو باشی نگی پدرت تو رو سپرده دستم!

 

با هیجان زمزمه کردم

 

_ سلام بر حقوق دو برابر! سلام بر پیشرفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x