رمان لاوندر پارت ۳۱

4.4
(23)

 

 

 

لرزه ای به تنم افتاد و برای بار هزارم خدا رو شکر کردم که پای من وسط نبود

 

کلید انداختم و داخل رفتم

تند تند مشغول جمع کردن وسایلم شدم

 

از اینکه بخوام با آرمین چشم تو چشم بشم وحشت داشتم

 

گوشیم زنگ خورد

با دیدن اسم مهیار نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم

 

_ سلام داداش

 

_ خوبی مدیا؟

 

_ مرسی، کاری داشتی؟

 

_ مامان گفت امروز میای خونه ، دارم میام دنبالت

 

سمت چپ سینه‌مو محکم چنگ زدم

 

مهیار داشت میومد اینجا!

 

اون خبر نداشت که من تنهام و با آرمین همسایه‌‌م

 

از طرفی ممکن بود تا اون موقع ماشین آرمین رو در خونش ببینه و بشناسه‌

اونوقت همه چی رو بفهمه و خون به پا کنه!

 

_ نه داداش، من ماشین گرفتم الان میاد دنبالم

 

_ زنگ بزن لغوش کن چون من از بابا آدرس گرفتم دارم میام

 

محکم زدم تو سر خودم

مجبور بودم قبول کنم

 

_ باشه پس من وسایلم جمع میکنم میام بیرون تا تو معطل نشی

 

هراسون به طرف پنجره ی کوچیک اتاق دویدم تا ببینم آرمین اومده یا نه

 

از تخت بالا رفتم و روی پنجه ی پا بلند شدم تا قدم به پنجره برسه

 

با دیدن آرمین که تازه داشت از ماشینش پیاده میشد گوشی از دستم افتاد

 

همون لحظه سرشو بلند کرد و مستقیم به پنجره نگاه کرد

 

قبل از اینکه منو ببینه خودمو انداختم روی تخت!

 

 

 

وسایلای ضروریمو جمع کردم

کوله پشتیمو روی دوشم انداختم

 

نمی‌خواستم به هیچ عنوان مهیار با آرمین رو به رو بشه

 

لای درو باز کردم تا اگه جو آروم بود فرار کنم و برم سر کوچه تا مهیار نیاد داخل کوچه

 

به محض باز کردن در چشمم به ماشین مهیار افتاد

 

قلبم داشت میومد توی دهنم

حتما ماشین آرمین رو دیده بود

 

با ترس و لرز بیرون رفتم

 

زیرچشمی نگاه کردم تا ماشین آرمین رو ببینم

 

درکمال تعجب ماشینش اونجا نبود

انگار زود رفته بود!

 

نفس راحتی کشیدم

 

مهیار پیاده شد و به طرفم اومد و وسایلمو ازم گرفت و داخل ماشین گذاشت

 

در ماشینو باز کردم تا سوار بشم

 

_ مگه دوستت نمیاد؟ بگو بیاد برسونیمش

 

گیج پرسیدم

_ دوستم؟

 

ابروهاشو به هم نزدیک کرد

 

تند جواب دادم

 

_ آهان غزاله. نه اون یک ساعت قبل رفت

 

_ خبر می‌دادی منم زودتر بیام دنبالت تنها نمونی

 

داداش من، خبر نداشت من از اولش تنها بودم

 

_ یهویی شد چون شرکت جشن بود زودتر تعطیل شد

 

سوار شدم حرکت کرد

 

_ بریم اجاره ی این ماهتو بدم به صاحب خونه

 

وحشت زده نگاهش کردم

دردسر پشت دردسر برام درست میشد

 

 

 

_ نه داداش خودم حساب کردم با حقوقم

 

اخماشو درهم کشید

 

_ کار خوبی نکردی. حقوقت رو بذار واسه خودت

 

_ خب صاحبخونه اومد گفت پول لازمه دادم

 

_ غلط کرده مرتیکه اومده در خونه! چنین حقی نداشته

 

حالا خر بیار و باقالی جمع کن

هر حرفی میزدم تهش گند به بار میومد!

 

پوفی کشیدم

 

_ باشه داداش از مامان اینا بگو خوبن؟

 

اوقاتش هنوزم تلخ بود

 

_ الان میرسیم خونه خودت ازشون بپرس

 

با اخم نگاهمو ازش گرفتم

 

باید به مامان میگفتم دیگه مهیار رو نفرسته دنبالم تهش یه شری برام به پا میکرد

 

چند ساعتی که تو راه بودیم سکوت بینمون بود

جلوی در که ایستاد مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده فرار کردم

 

مامان جلوی در ایستاده بود

بدون معطلی توی آغوشش فرو رفتم

 

_ خوش اومدی عزیزدلم

 

همون جور که با مامان حرف میزدم متوجه شدم میترا خانوم داره میاد سمت ما

 

دلم زیر و رو شد

میدونستم از آرمین خبر داشت

 

نگاه خیره ی میترا روی من بود!

 

حس بدی داشتم و دلم میخواست فرار کنم

 

 

 

آروم سلام کردم

اونجا از دست خودش آسایش نداشتم اینجا هم مامانش!

 

با لبخند جواب سلامم رو داد و براندازم کرد

 

_ ماشاالله دخترا چقدر زود بزرگ میشن

 

از طرز نگاه خریدارش خجالت کشیدم و فقط لبخند زورکی برای حفظ ظاهر زدم

 

مامان جواب داد

 

_ فقط ما مادرا خون دل میخوریم تا بزرگ بشن

 

_ آره والا فقط خدا می‌دونه چه خونی تو دل مادر میشه تا بچه بزرگ بشه.

 

_ مامان من میرم داخل خسته ام

 

_ برو داخل غذا رو گازه بخور

 

از خدا خواسته وارد حیاط شدم

 

انگار صدسال بود از خونه دور شده بودم

دلم برای همه چی تنگ شده بود

 

 

***

 

_ مامان مگه ماشین لباسشویی نداریم که با دست میشوری؟

 

مامان چنگی به رخت چرکا زد و نفس خسته‌شو بیرون داد

 

_ دیروز خراب شده به بابات گفتم ببره تعمیر ولی مهیار گفت یکی دیگه میخره منم نتونستم صبر کنم لباسای کثیف روی هم جمع بشه

 

با دیدن لباسهای خودم بین لباسها اخمام درهم شد

 

_ لباسای منو چرا آوردی؟ خودم دست دارم می‌شورم

 

مامان عرق پیشونیش رو با پشت دستش پاک کرد

 

_ تو خسته ای تازه برگشتی منم دیگه کارم تموم شده اگه میخوای کمک کنی لباسا رو ببر بالا پشت بوم، تو حیاط که آفتاب زیاد نمیاد پهن کن روی طناب آفتاب بخوره

 

هنوزم از بالا رفتن از اون پله هایی که به پشت بوم میرسید وحشت داشتم

اما نخواستم دل مامان رو بشکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x