در ماشین کنارش جای گرفتهام و میپرسم:
– ببخشید، اما شما این ساعت از روز اینجا با من چیکار داشتید؟
قبل از اینکه استارت بزند، سمتم میچرخد و دوباره خیره به جلو میشود و میگوید:
– مَهدی پس فردا ترخیص میشه.
سوالی نگاهش میکنم و از دهانم خارج میشود:
– مَهدی؟
موهایش را از کنار پیشانیاش بالا میزند:
– پسرم.
نمیدانم چرا از نامش حس خوبی گرفتهام که لبخند میزنم و انگار نه انگار که همین چند دقیقهی قبل دوست داشتم خرخرهاش را بجوم، میگویم:
– آخی! نامدار باشه، اسمش رو نگفتهبودید.
سر تکان میدهد:
– فرصتش پیش نیومدهبود.
مادر گفت بیام دنبالت، بریم وسایل سیسمونی رو بخریم.
ابروهایم بالا میرود.
– هنوز هیچی نخریدید؟
– نه.
– یعنی ما فقط امروز و فردا رو فرصت داریم؟
– بله.
از کوتاه جواب دادنهایش میفهمم هنوز عصبانیتش فروکش نکرده.
– باشه پس بریم یه فروشگاه سیسمونی، من که اطلاعاتم در این زمینه خیلی زیاد نیست، اونجا فروشندهها راهنماییمون کنن بتونیم بیشتر وسایلش رو بخریم.
تنها با تکان دادن آرام سرش حرفم را تایید میکند و دل من به یکباره برای مَهدی کوچولویی که قرار است مادرش باشم، هُری پایین میریزد.
” علیرضا ”
چند فروشگاه را رد کردهایم و متوجه نگاهی که با وسواس به هرکدام انداخته، شدهام.
انگشت اشارهاش را سمت جایی میگیرد و میگوید:
– آقاسید، لطفاً نزدیک اونجا نگه دارید.
کلافه میگویم:
– جای پارک نیست.
تیز جواب میدهد:
– مجبور نیستید جلوی درش پارک کنید.
من میرم داخل، شما جای پارک پیدا کنید بعد بیاید.
لاالهالاالله آرامی زمزمه میکنم و میگوید:
– شما همیشه انقدر عصبانیاید؟
الان چی میگید زیر لب، یه طوری که انگار دوست دارید من رو از ماشین پایین پرت کنید.
مثل خودش تند جواب میدهم:
– شما چی؟ زبون شما همیشه انقدر آماده به جواب دادنه؟ چون قبلاً اینطوری نبودی.
میفهمم که به نیمرخم زل زده و میگوید:
– بستگی داره چهطور باهام رفتار بشه
جای پارک نسبتاً تنگی پیدا کردهام و ماشین را با کمی عقب و جلو کردن در آنجا میچپانم و میگویم:
– پس وقتی اون همه زخم زبون شنیدی، چرا جواب هیچکدوم رو ندادی؟
لرزش را در صدایش حس میکنم و میگوید:
– برای اینکه حالم بد بود، سکوت رو ترجیح دادم.
قبول دارم امروز از دندهی چپ بیدار شدهام که با او یکه به دو میکنم و میگویم:
– پس الان حالتون خوبه انشاالله؟
لرزش صدایش بیشتر میشود و نگاهش که میکنم، میبینم چانهاش هم میلرزد و میگوید:
– اومدیم وسایل بچه رو بخریم، بله حالم خوبه اما گویا شما از این بابت ناراحتید!
همانطور خیرهاش ماندهام و موهای بیرون ریختهاش روی اعصابم رژه میرود.
در جواب سکوتم با بغض میگوید:
– سختتونه تحملم کنید، بمونید من میرم خرید!
فکری که در سرم میچرخد را پیش از اینکه بسنجم به زبان میآورم و لب میزنم:
– هم موهات خیلی بیرونه هم پالتوت کوتاهه هم پاچههای شلوارت.
نمیخوام تنها بری!
متعجب میشود و اشکش را با حرص پاک میکند و جواب میدهد:
– مجبورید پس!
چیز دیگری نمیگویم که بیشتر بحث کش نیاید اما میدانم ناراحتش کردهام.
کناری ایستادهام و پس از چند ماه شوق و ذوقی که او دارد را حس میکنم.
لباسها را با دقت و هیجان بررسی میکند و نظر من را هم میخواهد و من کوتاه جواب میدهم.
– خیلی ریزه؟
– آره دیگه زودرس بوده.
– سایز صفر براش بهتره یا یک؟
– فکر کنم صفر.
صفر زود کوچیک نمیشه؟
– من نمیدونم.
– چهطور نمیدونید؟ بچه توی رشده، معلومه که کوچیک میشه.
خندهام گرفته.
– پس از من نپرس.
– اون دیگه چه شیشه شیریه که برداشتید؟
سرشیشهاش باید ارتودنسی باشهها.
– مگه فرقی دارن؟
سمتم پا تند میکند.
– پستونک سایز یک، نه دو، اصلاً شما چیزی برندارید.
کیف برای وسایلش چه رنگی بردارم؟
سورمهای یا یشمی؟
– هردوش خوبه.
کلافه چشم در کاسه میچرخاند.
– چرا نظر میخوام وقتی شما جواب نمیدید؟
کمی بعد هم دوباره سمتم میآید و میگوید:
– پرسیدم، میگن نمونهی همین تخت و کمد و گهوارهای هم که اینجا گذاشتن، توی انبار دارن.
از همینجا سفارش بدیم که فردا بیارن.
بهجای جواب دادن اینبار دست بالا میبرم و میبینم که مردمکش هم با دست من حرکت میکند و موهای ابریشمیاش را لمس میکنم و مقنعهاش را جلو میآورم و بعد میگویم:
– باشه.
قرار بر این شد که تخت کمد را هم تا دو ساعت دیگر بیاورند، مستقیم سمت خانهی خودمان میروم و لیلیان هم چیزی نمیگوید.
با پاکتهای بزرگ خرید از پله بالا میرویم، مادر صدای ماشین را شنیده و در را باز میکند.
میفهمم که لبخند بزرگش از دیدن لیلیان همراه من است.
مقابل در میایستد و تعارف نمیکند داخل شویم و میدانم این کارش هم عمدیست.
با همان لبخند و چشمهایی که از خوشحالی برق میزنند میگوید:
– شما دوتا برید بالا خونهی خودتون، وسایل بچه رو بذارید.
مکث میکند و میگوید:
– وسایل مَهدی رو، عادت ندارم اسم بچمو بگم دردش به جونم.
منم براتون چای و میوه میآورم.
دست دست میکنم تا چیزی بگویم که مادر در را رویمان میبندد و داخل میشود!
اینکه در یک خانه تنها باشیم انگار برای هردومان سخت است.
این را از صورت او که حالا بیمهابا نگاههای کوتاه به آن میاندازم هم میفهمم.
بالا میرویم و با هم داخل خانه میشویم.
تاریک است و نمیدانم چرا اما از وقتی نرگس فوت کرده دلم نمیآید همهی چراغها را روشن کنم.
میخواهم خانه عزادار بماند! اما لیلیان همهی کلیدهای برق را پایین میدهد و خانه کاملاً روشن میشود.
همانطور که وسایل را روی زمین میگذارم، سمتش میچرخم و او شانه بالا میاندازد و میگوید:
– واقعاً شما دلتون نمیگیره توی این تاریکی میشینید؟
اون سری هم که اومدم بالا خیلی تاریک بود.
بعد دست روی قفسه سینهاش میگذارد و نفسی عمیق میکشد و میگوید:
– من که دلم میترکه توی تاریکی.
نگاهش میکنم، چشمهایش قرمز شده، نمیدانم خسته شده یا ناراحت است.
سوالی که به ذهنم رسیده را به زبان میآورم و میگویم:
– خوابت میاد؟
سوالی نگاهم میکند و ادامه میدهم:
– آخه چشمهات قرمز شده، اگر خسته ای برو بخواب وقتی تخت و کمد را آوردن من خودم میام صدات میکنم بیای بچینی چون من سلیقهام جالب نیست توی اینکارا.
میبینیم که پلک می زند و یک قطره اشک از چشمهایش سرازیر میشود و جواب میدهد:
– نه خوابم نمیاد آقاسید، اما اگر بخوام راستش رو بگم، وقتی میام اینجا یه جورایی معذب میشم، چهطور بگم؟ احساس میکنم نرگس خانم هنوز اینجاست و داره نگاهم میکنه.
نمیدونم حسی که دارم رو میتونم بهتون توضیح بدم یا نه.
شاید نتواند توضیح بدهد اما من کاملاً متوجه میشوم، چون دقیقاً این همان حسیست که من هم دارم.
وقتی کنار او هستم فکر میکنم امیررضا با عصبانیت و غیظ نگاهم می کند و از اینکه همسرش را به عقد خودم در آوردهام ناراحت است.
*******
“لیلیان”
نگاهم را در اطراف میچرخانم.
از سکوتی که یک ربع است میان من و او برقرار شده، کلافهام.
جو بینمان برایم سنگین است.
نفسم را محکم فوت میکنم و می بینم که با گوشه چشم، نیم نگاهی سمتم میاندازد.
با خندهای تصنعی میگویم:
– بلند بشم چایی آماده کنم؟
فکر کنم حاج خانوم یادشون رفته بیارن.
گوشهی لبش کمی، فقط کمی بالا میرود و میگوید:
– مادر یادشون نرفته اما الان چایی هم نمیارن. یعنی متوجه نشدی که ما رو فرستادن بالا تا با هم تنها باشیم؟
با گیجی و بیجواسی بدون این که اصلاً بفهمم چه میگویم لب باز میکنم:
– تنها باشیم که چی بشه؟!
کمی طولانی نگاهم می کند و لحنش طعنه آمیز است که میگوید:
– خب وقتی زن و شوهرها با هم تنها میشن، خیلی کارها انجام میدن.
حالا این که شما داری میپرسی، یعنی دوست داری من بهت توضیح بدم؟!
تازه میفهمم که چه سوال احمقانهای پرسیدهام که پوست صورتم داغ میشود، گر میگیرم و خیلی بی مربوط میگویم:
– چهقدر اینجا گرد و خاک نشسته.
ببخشید اما شما اصلاً گردگیری نمیکنید؟
سرشش را تکان میدهد و میگوید:
– نه من خیلی وقته این خونه رو تمیز نکردم. مادر هم که نمیتونن و البته این رو هم بگم، لج کردن با من که من به خودم بیام و بفهمم باید به زندگی برگردم، اگر نرگس نیست اما زندگی هست و این صحبتها.
میایستم و میگویم:
– من میرم دستمال و شیشه پاککن بردارم البته اگر ایرادی نداره.
جواب میدهد:
– زحمت نکش.
– خودم اینطور میخوام.
به آشپزخانه اشاره میکند و میگوید:
– خواهش می کنم به هر حال، اینجا دیگه خونهی شما هم هست.
همانطور که مشغول گردگیری هستم، حضورش را نزدیکم احساس میکنم.
پشت سرم ظاهر شده و میگوید:
– مادر گفته بودن میخوای جهیزیهات رو بیاری اینجا.
میخواسنم بگم که اکثراً وسایل این خونه نو هستن و راستش رو بگم مخالف بودم با این قضیه، اما خب اینجا خونهی شما هم هست و نظرت مهمه.
شانه بالا میاندازم.
– برای من فرقی نداشت، مامانم اصرار داشت که جهیزیه رو بیاریم و بچینیم.
– باشه هر وسیلهای که دوست داری بیار، وسایل اینجا رو هم میدیم جایی که براشون قابل استفاده باشه.
بعد دست سمتم دراز میکند و میگوید:
– بده به من، خسته شدی.
تعارف میکنم و میگویم:
– نه انجام میدم.
خودش دست جلو میآورد و انگار بیشتر از اینکه بخواهد دستمال را بگیرد، هدفش دستم است که در دست میگیرد و من فقط متعجب نگاهش میکنم.
کمی طولانی در چشمهایم خیره میشود و میگوید:
– از بعد فوت امیررضا ابروهات رو برنداشتی؟!
( اینم پارتی که دیروز قول دادم بابت کم بودن پارت دیروز)😌
دمت گرم ترو خدا روزی یک پارت بزار تو کفِش میمونیم
چه زود علیرضا پسر خاله شد