رمان ماتیک پارت ۱۱۶

4.2
(35)

 

 

 

 

بالاخره ساختمان کوچکی از دور به چشم خورد

 

دو خانه کمی آن طرف تر و دور تا دور زمین های زراعی

 

در دل التماس کرد خانه مورد نظر آن ها نباشند!

 

زندگی در آن خانه های متروکه از زندگی در روستا سخت تر و ترسناک به نظر میرسید

 

ساواش که مقابل ساختمان ایستاد چشمانش را بست

 

پیاده شد و در سمت لادن را هم باز کرد

 

_ منتظری بیان استقبالت؟

 

سرگردان لب زد

 

_کی؟

 

_ روح های خونه!

 

وحشت زده نالید و پیاده شد

 

عجب شوخی افتضاحی!

اگر قبل از این جریانات بود شک نداشت مشت محکمی روی بازوی ساواش میزد

 

آرام پیاده شد

معده اش از شدت گرسنگی به درد افتاده بود اما اشتها نداشت

 

ساواش سمت متروکه ترین ساختمان رفت و لادن پشت سرش راه افتاد

 

حس خوبی به خانه نداشت

می‌دانست قرار است روزهای بدی را در آن تجربه کند

 

 

وارد خانه که شدند تمام تنش برای ثانیه ای لرزید

 

دیوارهای کثیف و چرکی که معلوم بود قبل ازینکه به این حال و روز بیفتند کرم رنگ بودند

 

پله هایی که یک در میان شکسته ، آشپزخانه ای کوچک و کثیف ، یک اتاق که بیشتر شبیه به انباری بود و دری که احتمالا به سرویس بهداشتی و حمام ختم میشد

 

حتی نمی‌خواست تصور کند داخل آن چه قدر کثیف و چندش آور است!

 

معلوم بود سال هاست کسی در آن زندگی نکرده

 

هیچ پنجره ای در پذیرایی و اتاق ها نبود، تنها پنجره ای در آشپزخانه که تمام قسمت هایش با میله جوش خورده بود

 

وارفته لب زد

 

_ ساواش … اینجا نمیشه زندگی کرد

 

_ دوباره تکرار نمیکنم

تا وقتی ازت سوالی نپرسیدم دهنتو باز نکن

 

لادن سکوت کرد و او دست هایش را در جیب های شلوار مارکش فرو برد

 

_ برو تو حموم

 

لادن آب دهانش را فرو داد و حرفی نزد

 

از او می‌ترسید

 

_ کری؟ گمشو تو حموم گفتم

 

 

با پاهایی لرزان سمت در راه افتاد و با چندش بازش کرد

 

صورتش جمع شد از بوی نم زدگی

 

احساس کرد چیزی در قسمت انتهایی حمام تکان خورد

 

ترسیده از جا پرید

 

_ موش

 

ساواش اینبار از پشت سر گردنش را گرفت

آنقدر محکم فشرد که لادن بی حال جیغ زد

 

_ گفتم چی بهت؟ زبون نمیفهمی؟

دوست داری مرخص نشده کتک بخوری؟

 

لادن با ضعف نالید

 

_ توروخدا

 

_ اون بی ناموسم حرفی میزد به چپت میگرفتی؟ هرزه …

 

از حجم کینه و نفرتی که در صدای ساواش بود چشم بست

 

این مرد به خونش تشنه بود

او هیچ شکی به خیانت دخترک نداشت…

 

آرام داخل هلش داد و لادن نفسش را حبس کرد تا بالا نیاورد

 

_ اون کنار شوینده هست ، دستمال و طی

 

نگاه دخترک به آن سمت کشیده شد

 

شوینده ها نو و تمیز بودند

انگار ساواش فکر همه جا را کرده بود

 

شب برمیگردم

کافیه ذره ای خاک و کثیفی ببینم لادن

 

بازوی دخترک را کشید و از پشت سر تهدیدآمیز کنار گوشش ادامه داد

 

_ اون وقت ببین چی به روزت میارم

من اون امیر حروم زاده نیستم

زبونمون با هم فرق داره!

بهونه دستم نده بلایی سرت بیارم که هروقت اسممو شنیدی خودتو خیس کنی ، افتاد؟

 

لادن در سکوت بینی اش را پاک کرد و نگفت اخرین وعده غذایی اش را به یاد نمی آورد

 

نگفت ضعف تمام بدنش را گرفته و حتی ایستادن هم برایش مشکل است

 

از درد شدید پاهای تاول زده و سوزش سیلی ها هم حرفی نزد

 

به این مرد چه می‌گفت؟

 

ساواش پیش رویش را نمی‌شناخت

 

او تنها شبیه به ساواش بود بدون هیچ وجه اشتراکی

 

اگر از درد هایش می‌گفت تنها او را شاد تر می‌کرد!

 

صدای بسته شدن در و بعد قفل شدنش در فضا پیچید

 

خودش را در آغوش گرفت و به اطراف خیره شد

 

خبر نداشت از بلاهایی که در این خانه قرار بود بر سرش آوار شود

 

با خوش خیالی تصور میکرد چند هفته را آنجا میگذراند و بعد ساواش کوتاه می‌آید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x