رمان ماتیک پارت ۱۱۷

4.3
(45)

 

 

 

نشستن و غصه خوردن دردی دوا نمی‌کرد

 

قصد داشت زندگی اش را دوباره بسازد

 

بی گناهی اش ثابت شود ، خانواده اش ببخشندش و ساواش تبدیل به همان آدم قبل شود

 

مانتو اش را درآورد ، شالش را بالای سرش بست و سمت آشپزخانه رفت

 

جز چنددانه قند قدیمی و خاک خورده چیزی پیدا نکرد

 

آب قند را تا قطره آخر سر کشید و بی توجه به انرژی تحلیل رفته اش، شروع کرد

 

زباله های بزرگ را جمع کرد ، زباله های کوچک و بعد با جارو و دستمال به جان زمین افتاد

 

صدای نفس های خسته اش فضا را پر کرده بود

 

مبل های قدیمی و کهنه را چهار مرتبه دستمال کشید و بعد نوبت دیوار ها بود

 

با همان بدن دردناک از مبل ها بالا رفت و با دستمال تارهای عنکبوت را گرفت

 

نوبت آشپزخانه که رسید سرگیجه امانش را برید

 

بوی فاضلاب از چاه می آمد و حالش را بهم میزد

 

با زجر سرش را به دیوار تکیه داد و نالید

 

_ خدایا … داری می‌بینیم؟

خسته‌ام خدا

 

با شانه اشک هایش را پاک کرد و طی را برداشت

 

یک بار ، دو بار ، سه بار…

 

بالاخره حس کرد کف آشپزخانه از آب های فاضلاب پاک شده

 

 

میز چوبی را با دستمال سابید و زمان شستن یخچال چندین بار عق زد!

 

کارهای اتاق که تمام شد احساس کرد بدنش از خستگی بی جان شده

 

نفسش بالا نمی آمد و تمام تنش به عرق نشسته بود

 

ناخواسته روی زمین موکت شده دراز کشید و زیرلب با خودش تکرار کرد

 

_ فقط چند دقیقه که جون بگیرم

زود پا میشم

حمام مونده….

 

صدایش تحلیل رفت و پلک هایش روی هم افتاد

 

نمی‌توانست در برابر خواب مقاومت کند

 

_ تا صد بشمار و پاشو

قوی باش…

اینبار قوی باش لادن

 

برای اینکه از خستگی بیهوش نشود و ساواش به جانش نیفتد آرام شمرد

 

_ یک ، دو ، سه ، چهار…

 

تنش درد میکرد

زانوهایش تیر میکشید و حتی ریشه موهایش می‌سوخت!

 

بی جان ادامه داد

 

_ پنجاه و هفت … پنجاه و هشت

 

پنجاه و نه را نتوانست به زبان بیاورد

 

انگار کسی دکمه خاموشش را فشرد که سرش به زمین چسبید و از حال رفت

 

 

 

 

*

 

در ماشین را بهم کوبید و بسته ها را از صندلی عقب برداشت

 

دو پسربچه همسایه قایمکی نگاهش میکردند

 

پوزخند زد

حقم داشتند!

چه کسی راضی به زندگی در این خانه میشد‌؟

این خانه متروکه با داستان های تخیلی!

 

بی توجه به آن ها با کلید قفل در را باز کرد

 

دعا کرد دخترک به حرف هایش بی توجه بوده باشد تا بهانه ای برای آزارش داشته باشد اما اینطور نبود

 

خانه هنوز هم قدیمی و فرسوده بود اما بسیار متفاوت تر از صبح!

 

تمیز و مرتب ، آشکار بود هر قسمت خانه بارها و بارها نظافت شده است

 

دندان روی هم سایید و سمت آشپزخانه رفت

 

خبری از بوی فاضلاب و کثافت های صبح نبود

 

خرید هارا روی میز گذاشت

 

نان ، تخم مرغ ، پنیر و کمی گوجه

فقط برای اینکه زنده بماند!

 

به احوال خودش نیشخند زد

تا ماه پیش روزی دو مرتبه دخترک را چک میکرد که میوه و سالادش را به موقع بخورد و برایش برنامه غذایی میریخت تا تقویت شود اما حال همین که از گرسنگی نمیرد کفایت میکرد!

 

 

سوییچش را در جیبش فرو برد و سمت اتاق قدم برداشت

 

زمینی که لادن فروخته بود را بالاخره پس گرفت

 

آن هم با قیمتی بسیار بالا!

 

ضررمالی جبرانی ناپذیری خورده بود اما دیگر همه چیز به اسم خودش بود!

 

لادن با موافقت خودش تمام اموال را فروخته بود و هیچ حقی در قبالشان نداشت

 

با دیدن دخترک که جنین وار روی موکت دراز کشیده بود چشمانش را مالید

 

خسته به دیوار تکیه داد و کنارش روی زمین نشست

 

رنگ پریده به نظر میرسید و لب هایش مثل صبح کبود شده بود

 

احتمالا بخاطر افت فشار و شرایط بدش

 

آرام زمزمه کرد

 

_ میخواستم برات عروسی بگیرم نامرد

 

دخترک آرام و منظم نفس می‌کشید

 

_ با هزارتا وسواس لباس عروس انتخاب کردم

 

با درد خندید

 

_ مثل دوست پسرای بچه‌سال قایمکی اومدم تو اتاقت از روی لباسات سایزتو برداشتم!

 

 

ناخواسته دستش را سمت پیشانی دخترک دراز کرد و موهایش را کنار زد

 

پوستش سرد بود

 

امیر هم پوستش را لمس میکرد؟

نقطه به نقطه بدنش را؟

او هم مثل بار اولی که ساواش با دخترک یکی شد حواسش حتی به تند شدن نفس هایش بود؟

که درد نداشته باشد ، که اذیت شود ، که…

 

با به یاد آوردن روزی که به خانه رسید و آن دو در آشپزخانه بودند دندان هایش را روی هم فشرد

 

چطور شک نکرد؟

 

کلافه از جا بلند شد و موهایش را چنگ زد

 

از در اتاق خارج شد و خواست دور شود که نگاهش به حمام افتاد

 

پوزخند زد و با پا در را هل داد

 

این حمام نفرین شده

هنوز هم می‌توانست بوی گند اجساد چند روز مانده را در آن حس کند

 

به همان کثیفی و منفوری قبل بود

 

سمت دخترک برگشت و بالای سرش ایستاد

 

خاطرات اعصابش را بیشتر بهم ریخت

 

لعنت به آن روزی که همراه مادرش برای کمک به این خانه آمد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

اه که چقدر حالم از این ساواش بهم میخوره، کاش معجزه ای اتفاق بیفته لادن از دستش راحت بشه دیگه هم هیچوقت نبینتش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x