ساواش سر تکان داد و جمله اش را قطع کرد
_ قفل درو عوض میکنی شب تو خیابون بمونم
میدونم!
لادن لبخند زد
_ نمیخواستم اینو بگم ولی اینم همیشه پیشنهاد خوبی محسوب میشه!
ساواش بی توجه به او با تاسف پوف کشید و دور شد
***
با سر و صدای شدیدی که از بیرون به گوش میرسید پلک باز کرد.
نور افتاب اتاق را روشن کرده بود
سر چرخاند و با ندیدن ساواش به زور و زحمت روی تخت نیم خیز شد
چند ثانیه گیج و منگ به اطراف نگاه کرد
در اتاق باز شد و ساواش در حالی که سینی گردی در دست داشت وارد اتاق شد:
– بیدار شدی!
خواب الود جواب داد:
– معلوم نیست؟
سینی به دست نزدیک تخت ایستاد و گفت:
– فکر میکردم وقتی از خواب پا میشی زبونت کوتاه تر شده باشه
سینی را لبهی تخت گذاشت و گفت:
– بذار کمکت کنم تکیه بدی
قبل از اینکه دست ساواش روی بازویش بنشیند، خودش را عقب کشید و لب زد:
– نمیخوام خودم میتونم تکیه بدم
از لجبازیاش نچی گفت و نگاهش کرد
به زور و زحمت تلاش میکرد تا تنش را روی تخت عقب بکشد
کلافه هر دو دستش را زیر بازوی لادن گذاشت و به تاج تخت تکیهاش داد
– چیکار میکنی؟
کی به تو میگه به من دست بزنی؟
لبهی تخت نشست و گفت:
– نترس نمیخوام بخورمت.
به چشمهای خواب الودش نگاه کرد و ادامه داد:
– خوب خوابیدی دیشب؟
– به لطف سر و صدا و آه و نالهای که تو راه انداخته بودی نه!
مکث کرد و ادامه داد:
– از امشب دوباره اتاقتو جدا میکنی ازم
دلم نمیخواد هر شب با صدای اه و نالت از خواب بپرم!
_ دیشب درد داشتم
مثلا باید تا امروز تو بیمارستان میبودم
لادن با پوزخند زخم زد
_ نگران نباش من سه سال بیمارستان بودم
جای جالبی نیست
چیزی رو از دست ندادی
ساواش حرفی نزد و تنها سینی را روی پایش قرار داد
چشم لادن به کره و مربا و تکه نان بزرگی که روی سینی چیده شده بود افتاد
– اینا چیه؟
با تمسخر گفت:
– ما بهش میگیم نون و مربا
ببینم نکنه چشاتم مشکل پیدا کرده؟
پوزخندی کنج لبش نشاند و با کنایه گفت:
– نه
متاسفانه فرصت نکردی چشامم ازم بگیری وگرنه کم نمیذاشتی
مثل پاهام!
دست ساواش در حالی که لقمهای کره و مربا میان انگشتانش بود خشک شد
نفسی بریده بریده گرفت و لقمه را توی سینی انداخت:
– یه روزو نمیذاری مثل ادم شروع کنیم نه؟
ابرو بالا انداخت:
– آدم؟ مگه آدم با آدم کارایی که تو کردی رو میکنه ساواش دانشپژوه؟
کنایهاش زیادی تند و تیز بود ولی حق داشت!
هر چه که میگفت حق داشت!
هیچ کدام از حرفهایی که میزد نمیتوانست داغ دلش را ارام کند.
ابروهای در هم کشیده شدهی ساواش و فکی که میلرزید نشان از خشمش میداد
پوزخند به لب گفت:
– نکنه میخوای دوباره بهم حمله کنی؟ هوم؟
چون حرف حقو گفتم بهت بر خورد؟
یا نکنه ناراحت شدی که آدم نبودنتو به روت آوردم!
با وجود خشمی که داشت گفت:
– هیچ کدوم
بیا صبحونتو بخور!
لقمه را به سمت لادن گرفت
رو ترش کرد و گفت:
– نمیخورم!
– بخور مگه دارو نداری؟
به سر باند پیچی شدهاش نگاه کرد و لب زد:
– با این حال و روزت پاشدی واسه من صبحونه درست کردی که چی بشه!
مثلا بگی خیلی انسانی؟
تحت تاثیرم بذاری؟
اینجا کسی جز من و تو نیست استاد
هردومونم میدونیم تو چه موجودی هستی