رمان ماتیک پارت ۵۵

4.7
(29)

 

 

ساواش سر تکان داد و جمله اش را قطع کرد

 

_ قفل درو عوض میکنی شب تو خیابون بمونم

میدونم!

 

لادن لبخند زد

 

_ نمیخواستم اینو بگم ولی اینم همیشه پیشنهاد خوبی محسوب میشه!

 

ساواش بی توجه به او با تاسف پوف کشید و دور شد

 

***

 

با سر و صدای شدیدی که از بیرون به گوش می‌رسید پلک باز کرد.

 

نور افتاب اتاق را روشن کرده بود

 

سر چرخاند و با ندیدن ساواش به زور و زحمت روی تخت نیم خیز شد

 

چند ثانیه گیج و منگ به اطراف نگاه کرد

 

در اتاق باز شد و ساواش در حالی که سینی گردی در دست داشت وارد اتاق شد:

 

– بیدار شدی!

 

خواب الود جواب داد:

 

– معلوم نیست؟

 

سینی به دست نزدیک تخت ایستاد و گفت:

 

– فکر میکردم وقتی از خواب پا میشی زبونت کوتاه تر شده باشه

 

 

سینی را لبه‌ی تخت گذاشت و گفت:

 

– بذار کمکت کنم تکیه بدی

 

قبل از اینکه دست ساواش روی بازویش بنشیند، خودش را عقب کشید و لب زد:

 

– نمیخوام خودم میتونم تکیه بدم

 

از لجبازی‌اش نچی گفت و نگاهش کرد

 

به زور و زحمت تلاش می‌کرد تا تنش را روی تخت عقب بکشد

 

کلافه هر دو دستش را زیر بازوی لادن گذاشت و به تاج تخت تکیه‌اش داد

 

– چیکار میکنی؟

کی به تو میگه به من دست بزنی؟

 

لبه‌ی تخت نشست و گفت:

 

– نترس نمیخوام بخورمت.

 

به چشم‌های خواب الودش نگاه کرد و ادامه داد:

 

– خوب خوابیدی دیشب؟

 

– به لطف سر و صدا و آه و ناله‌ای که تو راه انداخته بودی نه!

 

مکث کرد و ادامه داد:

 

– از امشب دوباره اتاقتو جدا میکنی ازم

دلم نمیخواد هر شب با صدای اه و نالت از خواب بپرم!

 

 

 

_ دیشب درد داشتم

مثلا باید تا امروز تو بیمارستان می‌بودم

 

لادن با پوزخند زخم زد

 

_ نگران نباش من سه سال بیمارستان بودم

جای جالبی نیست

چیزی رو از دست ندادی

 

ساواش حرفی نزد و تنها سینی را روی پایش قرار داد

 

چشم لادن به کره و مربا و تکه نان بزرگی که روی سینی چیده شده بود افتاد

 

– اینا چیه؟

 

با تمسخر گفت:

 

– ما بهش میگیم نون و مربا

ببینم نکنه چشاتم مشکل پیدا کرده؟

 

پوزخندی کنج لبش نشاند و با کنایه گفت:

 

– نه

متاسفانه فرصت نکردی چشامم ازم بگیری وگرنه کم نمیذاشتی

مثل پاهام!

 

دست ساواش در حالی که لقمه‌ای کره و مربا میان انگشتانش بود خشک شد

 

نفسی بریده بریده گرفت و لقمه را توی سینی انداخت:

 

– یه روزو نمیذاری مثل ادم شروع کنیم نه؟

 

 

 

ابرو بالا انداخت:

 

– آدم؟ مگه آدم با آدم کارایی که تو کردی رو میکنه ساواش دانش‌پژوه؟

 

کنایه‌اش زیادی تند و تیز بود ولی حق داشت!

 

هر چه که میگفت حق داشت!

 

هیچ کدام از حرف‌هایی که می‌زد نمیتوانست داغ دلش را ارام کند.

 

ابروهای در هم کشیده شده‌ی ساواش و فکی که میلرزید نشان از خشمش میداد

 

پوزخند به لب گفت:

 

– نکنه میخوای دوباره بهم حمله کنی؟ هوم؟

چون حرف حقو گفتم بهت بر خورد؟

یا نکنه ناراحت شدی که آدم نبودنتو به روت آوردم!

 

با وجود خشمی که داشت گفت:

 

– هیچ کدوم

بیا صبحونتو بخور!

 

لقمه را به سمت لادن گرفت

رو ترش کرد و گفت:

 

– نمیخورم!

 

– بخور مگه دارو نداری؟

 

به سر باند پیچی شده‌اش نگاه کرد و لب زد:

 

– با این حال و روزت پاشدی واسه من صبحونه درست کردی که چی بشه!

مثلا بگی خیلی انسانی؟

تحت تاثیرم بذاری؟

اینجا کسی جز من و تو نیست استاد

هردومونم می‌دونیم تو چه موجودی هستی

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x