رمان ماتیک پارت ۹۹

4.4
(45)

 

مازیار بهت زده گفت

 

_ لادن خانومو میگی؟

 

ساواش دندان روی هم فشرد

 

_ اسمشو ببرم باید دهنمو آب بکشم

 

مازیار کلافه پوف کشید

 

_ بابا ساواش سخت نگیر ، سنش کمه اشتباه کرده

میخوای چیکار کنی؟حالا که نمیتونی ببخشیش طلاقش بده

داری نگرانم میکنی

 

مازیار خبر نداشت داخل اتاق چه دیده است!

 

هرچند با دکمه های باز امیر غیرقابل حدس نبود

 

_ طلاق؟ به همین آسونی؟

 

_ بلایی سرش نیاری ارزش نداره

 

_ برو خونه‌ات … دمت گرم تا همینجا

پولا برگشت از خجالتت در میام

 

مازیار اخم کرد و شانه امیر را کشید

 

_ نزن این حرفو دلخور میشم

 

سمت در رفت

ساواش منتظر شد دور شود و بعد سمت اتاق برگشت

 

هیچ احساسی نداشت!

 

نه خشم ، نه غم و نه ناراحتی

 

تنها آتش انتقام در وجودش شعله ور بود و بس!

 

وارد اتاق شد و در را با کلیدی که روی آن بود قفل کرد

 

 

با اینکه شکسته شده بود اما شک نداشت دخترک توان کنار زدنش را ندارد

 

قدم هایش ارام ولی محکم بود

 

بالای سر تخت ایستاد

 

دخترک همانطور با بدن برهنه سرش را در بالشت فرو برده بود

 

پوزخند زد

 

بخاطر یک سیلی به این حال و روز افتاده بود؟

 

بعدی هارا قرار بود چطور دوام بیاورد؟

 

با خونسردی مشغول تا زدن آستین های پیراهنش شد

 

_ بلند شو بشین

 

لادن از ترس هق زد

قهر بود

ساواش صورتش را کبود کرده بود!

 

با خونسردی به دخترک بی حرکت نگاه کرد و کمربند چرمش را باز کرد

 

دور دستش پیچاند و دوباره تکرار کرد

 

_ برای بار سوم تکرار نمیکنم لادن

پاشو بشین روی تخت

 

لادن سرتقانه سرش را بالا انداخت و منتظر شد تا او مثل همیشه نازش را بکشد

 

خبر نداشت از اتفاقات پیش رو…

 

 

ساواش پوزخند زد و کمربند را بالا برد

 

ثانیه ای بعد شانه سمت چپ دخترک آتش گرفت

 

بهت زده جیغ آرامی کشید و هق هق کنان با وحشت سمت ساواش برگشت

 

شانه اش به شدت می‌سوخت

 

انگار که کسی با چاقو خطی روی پوستش انداخته باشد

 

دستش را به شانه اش رساند و با چشمان گشاد شده زار زد

 

باورش نمیشد!

در عمرش با کمربند کتک نخورده بود

 

داستان دخترکی که توسط کمربند از پدر و یا شوهرش کتک میخورد را سال ها در کتاب ها خوانده و یا در فیلم و سریال ها دیده بود و برایش دل سوزانده بود

 

ساواش راضی سر تکان داد و خیره به دخترک شد

 

با یک دست شانه اش را گرفته و دست دیگرش را مقابل سینه های برهنه اش نگه داشته بود

 

خندید

بلند و عصبی

 

_ دستتو بردار

 

لادن دل زد

 

_ سا…ساواش

 

اینبار عصبی فریاد کشید

 

_ دستتو بردار گفتم هرزه

 

 

لادن نمیفهمید منظورش را

مظلومانه دستی که روی شانه اش بود را از خودش دور کرد اما ضربه بعدی کمربند اینبار روی ران پایش خورد

 

دلش ضعف رفت

 

از شدت درد جیغ کشید و روی پایش خم شد

 

_ نه … نزن … ساواش

 

ساواش با خشم موهایش را چنگ زد و سرش را بالا کشید

 

_ از زیر اون بی ناموس کشیدمت بیرون

باید واسه اون سینه هاتو میپوشوندی نه شوهرت!

 

لادن هق هق کنان زانوهایش را در آغوش کشید

 

گریه اجازه صحبت نمیداد

 

_ من … من نمیخواستم … میخواست بهم … تجاوز کنه

 

ساواش به جنون رسید

 

دستش را بالا برد و سیلی دوم را محکم تر از اولی زد

 

موهای بلندش را میان انگشتانش گرفت و با شدت روی زمین هلش داد

 

دخترک که روی زمین پرت شد کمربند را بالا برد و با تمام توان روی شکمش کوبید و عربده کشید

 

_ پس گ*و*ه خوردی زیرش خفه خون گرفتی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x