رمان مادمازل پارت ۱۴۳

4.5
(21)

 

 

 

 

سرم رو پایین انداختم و نفسم رو دادم بیرون!

باز از کوره دررفتم و خشممو روی اون خالی کردم.

دست بردم تو جیب شلوارم و پاکت سیگارمو بیرون آوردم.

یه نخ سیگار لای لبهام گذاشتم ودرحالی که قدم زنان جلو میرفتم فندک رو زیرش گرفتم.

چشمهام که به میز و بساط روش افتادم همونجا ایستادم و دیگه حتی نتونستم قدم بعدی رو بردارم.

اون کیک روی میز ، اون هدیه های کادو پیچ شده و نوشیدنی ها و…

همه ی اینها باعث شد کم کم دچار حس عذاب وجدان بشم بابت کاری که باهاش انجام دادم.

اون مثلا میخواست منو سورپرایز بکنه اما من چیکار کردم !؟

زدم توی گوشش…

دستی لای موهام کشیدم و روی کاناپه نشستم.

سرم رو پایین انداختم و باهمون سگیار خودمو سرگرم کردم اما چشمهای پر اشکش ثانیه ای از فکرم بیرون نرفت.

عین خوره افتاد بودم به جونم.

سرمو به عقب خم کردم و زل زدم به سقف…

دستمو یالا آوردم و به سیگارم پک زدم.

 

اینبار واقعا تقصیر خودش نبود؟

برای سورپرایز کردن من روش دیگه ای به ذهنش نرسید جز همین راهی که خون منو اینجوری به جوش بیاره تا تهش کار برسه به اینجا !

 

دود سیگارو فوت کردم بیرون و سرم رو از عقب برداشتم.

تهش هرچقدر باخودم کلنجاررفتم نتونستم خودمو قانع کنم نسبت بهش بیتفاوت بمونم!

یه جورایی دلم واسش سوخته بود و از کار خودم پشیمون شده بودم

سیگارمو پرت کردم توی یکی از بشقابهای روی میز و بعدش از جا بلندشدم و به سمت اتاق رفتم…

 

 

 

درو اتاق رو به آرومی باز کردم و رفتم داخل.

نشسته بود روی زمین و پشتش رو تکیه داده بود به تخت و دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرده بود و ماتم زده و غمگین با چشمهای سرخ زل رده بود به زمین…

 

پشیمون شدم از اینکه کتکش زده بودم.

یه لحظه از کور درفتم و نفهمیدم دارم باهاش چیکار میکنم!

نفس عمیقی کشیدم و دستمو دو سه بار پشت گردنم کشیدم و به سمتش رفتم.

نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بهش بگم.

کنارش روی زمین نشستم و یه نفس عمیقی کشیدم و بعد با شکستن سکوت گفتم:

 

 

-رستا من…من عصبی شدم

 

 

هیچی نگفت.مکث کردم و ادامه دادم:

 

 

– اصلا تو چرا اون حرفهارو زدی وقتی میدونستی من چقدر رو همچین موردایی حساسم!

راه دیگه ای واسه غافلگیر کردن من به فکرت نرسید…؟

 

 

خیره به رو به رو گفت:

 

 

-برو بیرون!

 

 

با اینکه دلم نمیخواست به همچین چیزی اقرار بکنم اما اعتراف میکردم این یه بار به اون حق میدادم که ناراحت باشه.

یه جورایی گند زده بودم به همه برنامه هاش.

سرمو به سمتش چرخوندم.

همون طرف صورتش که بهش سیلی زده بودم سمت من بود.

سرخ بود و رد انگشتهام رو پوست صاف و سفیدش کاملا مشخص بودن…

دستمو بالا بردم و خیلی آروم روی پوست صورتش کشیدم.

خیلی زود واکنش نشون داد.

زد زیر دستم و با لحن بد و صدای تو دماغی شده ای گفت:

 

 

-به من دست نزن عوضی…

 

 

 

با لحن بد و صدای تو دماغی شده ای گفت:

 

 

-به من دست نزن عوضی…

 

 

ابروهاش رو توی هم گره زده بود درحالی که پلکهای خیسش زیر اون ابروهای درهم گره خورده خیلی زود به چشم میومدن.

حق داشت بگه عوضی!

آره…

واسه اولینبار قبول داشتم که عوضی شدم.

کاملا چرخیدم سمتش.

زل زدم به صورت خوشگلش و برای توجیه رفتارم گفتم:

 

 

-عصبی شدم وقتی به حرفهام گوش نمیدادی و میگفتی میخوای بری بیرون.

عصبی شدم وقتی زنگ میزدم و جواب نمیدادی…

بفهم اینارو

 

با صدای ضعیف و لزرونی، متاسف گفت:

 

 

-من میخواستم سورپرایزت کنم

 

 

زهرخندی زدم و گفتم:

 

 

-ولی عصبیم کردی…بهمم ریختی با کارات و رفتارات منم از کوره در رفتم…

 

 

بالاخره سرش رو برگردوند سمتم.

زل زد تو چشمهام و با نفرت گفت:

 

 

-اما تو حتی وقتی اینو فهمیدی هم منو زدی.

اون هم منی که اونهمه منتظر بودم تو بیای و باهم تولدت رو جشن بگیریم…

واقعا که مزخرفی فرزام…خیلی هم مزخرفی!

 

 

با گفتن این حرفها دوباره نگاهشو دوخت به رو به رو…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taniii
Taniii
1 سال قبل

اوووه داستان شدددد

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عجب صورت خوشگلش بهنظر فرزام گولا خ اومده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x