رمان مادمازل پارت ۱۶

4.3
(20)

 

پیرزنها که ظاهرا میخواستن سوار آسانسور بشن، ایستاده بودن وبا تاسف و انزجار خیره خیره مارو نگاه میکردن.

ترگل برای اینکه نخنده سرشو پایین انداخت و لبهاش رو بهم فشار داد.

یکی از اون پیرزنها با شماتت گفت:

 

-واه واه واه! جوون هم جوونهای قدیم! حیا رو قورت داون یه لیوان آب هم روش…آخه اینجا جای اینکاراست…!؟

 

اون یکی پیرزن دست دوستش رو گرفت و گفت:

 

-ولشون کن خدیجه! اینا همه جارو کردن مکان…آتیششون تنده! یادم تا روز عروسیم اسدالله رو ندیدم…اصلا نمیدونستم چه شکلیه…

 

مابیرون اومدیم و اونا جایگزین ما تو آسانسور شدن. ترگل که مشخص بود به زور خودش رو نگه داشته بلند بلند زد زیر خنده و گفت:

 

-وای پوکوندنمون!

 

-فیلم هالیوودی مجانی دیدن دو قورت و نیمشونم باقی این ننه ها!

 

ترگل دوباره باخنده گفت:

 

-با تریلی از روم رد شد…

 

نیمچه لبخندی زدم و رفتم سمت در.بازش که کردم قبل از اینکه برم داخل دستمو از پشت گرفت و گفت:

 

-کجا کجا فرزام خان! هنوزم نمیدونی خانمها مقدمترن؟!

 

منو کشید عقب و خودش جلو جلو به راه افتاد.هر قدم که برمیداشت به تیکه از لباسهاش رو درمیاورد و پرت میکرد یه طرف…

پشت سرش ایستادم و عین تشنه ی از کویر برگشته ای که روزهاست تو گرما آب، لبشو تر نکرده براندازش کردم.

مانتوش رو با سر انگشتش توهوا نگه داشت و بعد خیلی آروم رهاش تا رو زمین بیفته کرد.

خم شد.

دو طرف کمر شلوارش رو گرفت و بعدباسنش رو یکم رو به بالا داد تا بتونه شلوار تنگش رو از پا دربیاره….

برای منی که جز اون هیچ بنی بشر دیگه ای به چشمم نمیومد این صحنه عین این بود که کوزه ی پر از آب خنک رو واسه همون تشنه ی از کویر برگشته تکون بدی!

بالاخره تونست شلوارش رو از پا دربیاره…

هیز نبودم ولی ترگل همیشه منو داغ میکرد.

همیشه وسوسه ام میکرد.

هیهات به راه مینداخت تو درون من!

کمرش رو که صاف نگه داشت باسن بزرگ و نرمش لرزید و این لرزش دل منو هم لرزوند…

آب دهنمو به سمتی قورت دادم و به طرفش رفتم.

 

یه تاپ دو بنده ی سفید که بخاطر نازکیش من بدنش رو به وضوح می دیدم تنش بود و همون شرطی که باسنش رو از وسط به دونیم تقسیم کرده بود و فقط ممنوعه هاش رو پوشونده بود!

 

بهش نزدیک و نزدیک تر شدم.

حضورم رو حس کرد.سرش رو از روی شونه به سمتم برگردوند و نگاهی پر شیطنت بهم انداخت.

 

دوسه دکمه ی اول پیرهنم رو وا کردم چون بدجور حس خفگی بهم دست داده بود.

خندید…

مستانه و فریبنده…

 

با صدایی که نمیدونم به گوشش رسید یا نه لب زدم:

 

-نکن دختر…نکن ترگل …

انگشت اشاره اش رو خم و راست کرد و با لول کردن لبهاش وسوسه کننده گفت:

 

-بیاااا….بیا پیشم…..

 

با گامهای آروم و سبک به سمتش رفتم.وقتی یه نفرو دوست داشته باشی تو چشمت قشنگترین و بی نظیرترین.

دربرابرش کورو کر و نافهم میشی.زمین و زمان بگن اون به دردت نمیخوره زمین و زمان رو بهم می ریزی تا ثابت کنی فقط همون به دردت میخوره.

درست رو به روش ایستادم.انگشتمو آهسته از پیشونیش تا روی لبش پایین آوردم.

خندید و گفت:

 

-کی ازهمه قشنگتره !؟

 

دستمو زیر چونه اش گذاشتم و خیره به اون لبهای سرخ و اناریش گفتم:

 

-برنامه کودک زیاد میبینی!؟

 

بازم خندید.میخندید من بیشتر برای بوسیدنش وسوسه میشدم.دستاشو دور گردنم حلقه کرد و بعد گفت:

 

-بگو چقدر دوستم داری؟

 

بند نازک تاپش رو دادم پایین و با صدای آرومی جواب دادم:

 

-بیشتر از خودم…بیشترازهمه…

 

خودشو از جلو بهم چسبوند.دستهاش کمرم رو نوازش کردن و منو بیتاب تر.سرش رو کج کرد و گفت:

 

-حتی اگه یه روز غیب بشم!؟

 

-این شوخیه بی مزه رو نکن…ماچ بده ماچ….

 

خندید و بعد گوشه پیرهنم رو گرفت و دنبال خودش کشید سمت تخت و بعد هلم داد….اونقدر مسخش بودم که هیچ اختیاری نداشتم.

از پشت افتادم روی تخت دونفره..

لبه ی شورتش رو دور انگشتش گرفت واومد سمتم.

رونهای خوشتراشش از یه طرف بهم چشمک میزدن و سینه های کوچیک اما خوش دستش از یه طرف دیگه.

بدن استخونی و هالیوودیش وسوسه انگیز بود.

دلم میخواست اون لباسهای اضافی رو از تنش بکنمو بندازم رور…

جلوی چشمام تاپش رو از تن درآورد و بعد گفت:

 

-من خیلی دوست دارم….

 

دستمو سمت بدنش دراز کردم و گفتم:

 

-توی مغرور امروز چندمینباریه که این جمله رو برای من تکرار میکنی! حواست هست؟!

 

با لحن آروم و لوندی گفت:

 

 

-من فقط حواسم به تو هست…

 

چون یکم خم شده بود فرم سینه هاش بیشتر مشخص بودن.از اون فاصله فقط تونستم سرانگشتامو رو سرسینه هاش بزارم.

 

استخون ترقوه اش وسوسه کننده بود.

کمرشو خم کردو دستشو از روی شکم تا روی رون پام پایین آورد.

نفسم لرزون شده بود.

لبهاش از دو طرف کش اومدن و کمرش بیشتراز قبل خم شد.

 

دستش خیلی آروم رو از روی شلوارم فشار داد و همین باعث شد آه تو گلویی از دهنم خارج بشه…

انگشتش رو جلو دهنش تکون داد و گفت:

 

-نه نه!

 

به خشتکم اشاره کردمو گفتم:

 

-چطور تو میتونی این لامصبو از خواب بیدارش کنی ولی من نمیتونم چیزی که قراره درآینده مال خودم بشه رو لمس کنم!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

یاحدا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x