رمان مادمازل پارت ۲۰۹

4.3
(36)

 

 

از حموم که  بیرون اومدم  پا تند کردم سمت اتاقم.

کلاه حوله رو تا روی پیشونیم کشیدم و

با باز کردن در اتاق فورا رفتم داخل.

قطره  های آب از موهام روی صورتم میچکیدن و من  بی حوصله که با هر چیز ریز و درشتی تند خو میشدم،هربار عصبی وار با آستین حوله اونارو خشک میکردم.

یه راست سمت پنجره رفتم تا پرده رو کنار بزنم که از بیرون مشخص نباشم اما بگو مگوهایی که از بیرون به گوش می رسید و حتی دیدن ماشین پلیس جلوی در خونه واسه چند لحظه هم منو تو شوک فرو برد و هم ترسوند.

گره حوله رو سفت کردم و با دقت بیرون رو نگاه کردم.

اولش فکر کردم شاید این معرکه جلوی خونه ی ما نباشه اما بود….

مامان جلوی در با کسی بگو مگو میکرد و ریما هم تو حیاط تند تند قدم رو میرفت و تلفنی حرف میزد.

این سوال که چیشده و چه اتفاقی افتاده هی تو سرم رژه میرفت و دیگه اجازه نداد آروم و قرار داشته باشم!

آخه چرا باید پلیس بیاد اینجا ؟!

 

حوله رو از تن درآوردم و پرت کردم رو دست صندلی و شتاب زده سمت کمد رفتم.

بی توجه به خیسس سرو تنم، تند تند لباس پوشیدم که زودتر برم بیرون و بفهمم چیشده.

 

موهای خیس و ترم رو همونطور شلخته و نامرتب و خیس پشت سر بستم و بعد هم یه شال سرم انداختم و با عجله و قلبی که از ترس ضربانش بالا رفته بود  از اتاق زدم بیرون.

شتاب زده و سراسیمه خودمو رسوندم تو حیاط و همزمان از ریما پرسیدم:

 

 

-چیه؟ چیشده؟ چه خبره شده ریما ؟

 

 

آب دهنش رو قورت داد و چرخید سمتم و جواب داد :

 

 

-فرزامه…

 

 

متعچب پرسیدم:

 

 

-فرزام ؟فرزام اینجا چیکار میکنه؟

 

 

چند لحظه ای بی حرف تماشام کرد و بعد با لحن آروم اما دلگیر و حتی مضطربی جواب داد:

 

 

– رفته مامور آورده…

 

 

متحیر پرسیدم:

 

 

-مامور ؟واسه چی؟که چی بشه ؟

 

 

متاسف و آهسته جواب داد:

 

 

-که تو رو برگردونه خونه تون!

 

 

تا اینو گفت احساس کردم همون لحظه رو به انفجارم.

احساس کردم قراره بترکم و هر تیکه ام یکی رو به فنا بده.

احساس کردم یه خمپاره ی آماده ی شلیک و ویرونی ام و مقصر تمام این آشفتگی ها فرزام بود و بس!

فرزام لعنتی ای که اول خودمو ویرون کرد و حالا گویا نوبت به آبروی پدرم توی کوچه رسیده بود!

 

با دستهای مشت شده و دندونهای روی هم فشرده شده و صورت برافروخته از خشم رو برگردوندم سمت در حیاط.

جایی که صدای فرزام از پشتش به گوش می رسید:

 

 

-گی گفته من اومدم اینجا آبروریزی راه بندازم؟ من صدبار به دختر لجبازت گفتم پاشه بیاد سرخونه زندگیش نیومد منم مامور آوردم به زور ببرمش

 

 

مامان با عصبانیت گفت:

 

 

-بچه اش رو سقط کردی.تا تونستی زدیش توقع داشتی با کمال میل بیاد؟

 

 

فرزام آبرو ریزی راه ننداز…خودت میدونی مقصر همچی خودت بودی…این مسخره بازی هاتو قبل از اینکه سرهنگ بیاد خونه یا رهام بویی ببره تموم کن!

 

 

فرزام با لجاجت گفت:

 

 

-رستا با من بیاد تمومش میکم!

 

 

پس بالاخره همون کاری که هشدار رو داده بود کرد.

اینکارو کرد و منو بیشتر و بیشتر از قبل از خودش بیزار و متنفر کرد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x