رمان مادمازل پارت ۲۱۱

4.4
(36)

 

 

همه توی حیاط جمع شده بودیم و همه هم دمغ و پکر و البته عصبانی و هر کدوم  هم یه گوشه.

آقای بزرگمهر  دست از قدم رو رفتن برداشت و با عصبانیت به سمت فرزامی که تکیه به دیوار داده بود و  درحال کشیدن سیگار بود رفت و با گرفتن یقه ی لباسش کفری و خشمگین پرسید:

 

 

-این چه غلطی بد که کردی فرزام ؟ هااااان ؟رفتی مامور آوردی !؟چرا اینقدر تو لجوج و یک دنده و کله خری پسر….

 

 

فرزام سیگار کوچیک شده و تحلیل رفته رو از لای لبهاش بیرون آورد و  با پررویی تمام جواب داد:

 

 

-خودش خواست! من بهش گفته بودم…گفتم پاشه بیاد سر خونه زندگیش وگرنه مامور میارم.

راضی نشد آوردم…

 

 

آخ آخ آخ!

کاش میشد خرخره اش رو بجوم.

کاش میشد تمام خونش رو بمکم.

کاش میشد دو تا دستم رو بیخ گلوش بزارم و خفه اش کنم.

این پررویی و حق به جانبیش بدجور منو بهم می ریخت.

بدجور!

تکیه از ستون برداشتم و یکی دو قدم جلو رفتم و گفتم:

 

 

-من چشم دیدن تورو ندارم بعد پاشم بیام پیشت؟ هان؟

بابا من به چه زبونی بگم دیگه تورو نمیخوام؟

به چه زبونی بگم حالم ازت بهم میخوره…

نزار دهن من وا بشه فرزام.نزار چیزایی که نبایدو بگم

 

 

اونقدر خودخواه و خودپسند و عوضی بود که نه تنها از رو نرفت بلکه حتی با پررویی  و تهدید کنان گفت:

 

 

-ببین رستا یا با من میای یا باز میرم و مامور میارم.

انتخاب باخودته!

 

 

با چشمهای درشت شده و صورتی که بهت زدگی توش جار میزد نگاهش کردم و پرسید:

 

 

-تو الان داری منو تهدید میکنی؟

 

 

ریلکس جواب داد:

 

 

-آره فکر کن دارم همینکارو میکنم….

 

 

خونم به جوش اومد از این جواب اما اینبار بجای من  باباش بود که داد زد:

 

 

-تو غلط میکنی! یاغی شده واسه من!این مسخره بازیا چیه راه انداختی !؟

آخه یعنی چی !؟ من نمیفهمم…شما دوتا بچه شدین؟

چرا نمیشینین مشکلتون رو حل کنین!؟

چرا دارین کشش میدین…

چرا دارین تا پای آبروریزی پیش میرین….

 

 

دست به سینه و عصبی درحالی که از شدت استرس و اضطراب مدام پام رو میجنبوندم گفتم:

 

 

-آقای بزرگمهر من حرفهامو قبلا زدم.

من فقط طلاق میخوام!

همین و بس

جواب من فرزام رو کفری و غضب آلود کرد با اینحال قبل از اینکه خودش چیزی  و این خشم و عصبانیت رو بروز بده این مادرش بود که پشت چشمی نازک کرد و با لحن و حالتی که حرص خوردنش رو آشکار میکرد  گفت:

 

 

-رستا جان عزیزم فکر نمیکنی همین طلاق طلاق گفتنهای توئہ که این بچه رو اینجوری جوشی و سرخود کرده؟

والا ناز و ادا کردن هم جدی داره….

یعنی چی آخه دو هفته اس هی طلاق طلاق طلاق‌…

تو که قراره تا تقی به توقی بخوره زود حرف طلاق رو پیش بکشی جانم اصلا چرا ازدواج کردی؟

زندگی سراسر فراز و نشیبه…

آدم روزای سخت نبودی واسه چی اصلا خواستگار راه دادی تو خونه تون ؟

آره…این فرزام حماقت کرد و یه کارایی کرد که نباید اما خب آدمیزاده اشتباه میکنه.

همین خود من تا حالا صدبار با بزرگمهر بحثم شده دعواهای بدتر از این هم داشتیم اما هیچوقت دم از طلاق نزدیم…

اصلا مثل اینکه این طلاق گرفتن واسه خونواده شما عادیه…اون از داداشت که یه روز نشده دخترمو فرستاد خونمون اینم از خودت که دو سه هفته اس خونه زندگیتو ول کردی اومدی اینجا هس میگی طلاق میخوام طلاق میخوام…

زندگی بالا و پایین داره جان من…

تو و شوهرت ممکنه صدبار دیگه تو این عمر دور و دراز جرو بحث و دعوا داشته باشین و حالا تو میخوای هربار اینجوری شال و کلاه کنی و بقچه بزنی زیر بغل و  بیای اینجا بس بشینی!؟

خب عزیز من تو یه بار بشین با این پسر درست و حسابی حرف بزن بعد هی بگو طلاق طلاق طلاق…

والا من اگه تورو واسه پسرم خواستم من اگه گفتم الا و بلا فقط رستا واسه خاطر این بود که فکر میکردم زن زندگی هستی فرق داری با این دخترای  این دور و زمونه که تا نقی به توقی میخوره بساطشونو برمیدارن و میرن خونه باباشون!

دو هفته اس ما هی هروز میایم اینجا تو حتی لطف نمیکنی به احترام من و بزرگمهر پاتو از اتاقت بزاری بیرون…خوبه والا…احترام هم چیز خوبیه!

والا ما تاحالا اینجوری بی احترامی ندیدیم…

 

 

مادرش کم لطفی میکرد.

بدی های که پسرش در حق من کم کرد کوچیک نبودن!

فرزام به من خیانت کرد.

باهام به بدترین شکل ممکن رفتار میکرد که ازش دل بکنم و بره پی دوست دخترش.

باعث شد بچمون سقط بشه و…و هزار دلیل دیگه

حق من نبود این حرفها اما باز گفتم:

 

 

-ببحشید آسیه خانم اگه احساس کردین از طرف من بهتون بی احترامی ای شده.

من واقعا حال روحی و جسمیم خوب نبود…

ولی در هر صورت من دیگه نمیخوام زندگی با فرزام رو ادامه بدم.

هر لقبی هم قراره بهم بدین بدین مهم نیست…

 

 

پوزخندی زد و ازم رو برگردوند و طعنه زنان گفت:

 

 

-خودمون کردیم که لعنت برخودمون باد!

هم دخترم و هم پسرم رو دستی دستی انداختم

تو چاه

 

اگرچه اینو آهسته گفت اما  همه ی ما شنیدیم.

فرزام سیگارش رو دور انداخت و قدم زنان اومد سمتم و گفت:

 

 

-رستا…بیا بریم خونه…لجاجتو کنار بزار و اوضاع زو بدتر از این نکن!

 

 

با تشر گفتم:

 

 

-من با تو بهشت هم نمیام! با این کارا و معرکه هات هم بیشترو بیشتر از قبل از چشمم افتادی..

 

 

مامان که تا اون لحظه بزرگی کرده بود و جواب حرفهای آسیه خانم رو نداد  رو کردسمت فرزام و با جدیت گفت:

 

 

-آقا فرزام رستارو زدی…از پله ها انداختیش پایین کاری کردی بچه اش سقط بشه هیچی نگفتم بهت.

بی احترامی کردی و حالا هم کردیش مقصر ماجرا…

مامور آوردی بازم هیچی بهت نگفتم…

جلو در و همسایه داد زدی  آبرومونو بردی بازم هیچی نگفتم.

اما من اصلا نمیخوام رهام و راستین با سرهنگ بفهمن اینجا چه خبر بوده که اگه بفهمن در اون صورت رستا هم بخواد من نمیزارم برگرده!

دست از این کارات بردار!

 

 

فرزام آهسته و آروم گفت:

 

 

-من فقط میخوام رستا برگرده…همین…فقط همین

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x