کنار ریما نشستم و از گوشه ی چشم به بابا نگاه کردم.اخمهاش رو هنوز وا نکرده بود و این یعنی همچنان دلخوره.
خود فرزام اشارا ای به پیرهنش انداخت و گفت:
-ببخشید! قرار نبود اینقدر دیر بکنم ماشین دوستم خراب شده موندم درستش کردم
مثل عصبی ها پاش رو میجنبود و دستش رو روی دسته ی صندلی ریتموار حرکت میداد.
معلوم نبود این علائم حاصل چه اتفاقیه!
بنظر کلافه و عصبانی می رسید ولی همه چیز یه حالت گنگ و نامفهوم داشت.
و این یعنی جز خودش کسی واقعا از درونش خبر نداشت.
بابام با جدیت گفت:
-البته شما که مهمان دعوت کردید نلاید جای دیگه می رفتین!
نیمچه لبخندی زد وجواب داد:
-من اصلا درجریان این مهمونی نبودم!
هم بابا هم مامان هردو متعجب فرزام رو نگاه کردن!
بابا پرسید:
-باخبر نبودی!؟
فرزام با بیخیالی گفت:
-من اصلا نبودم شب…صبح بهم زنگ زدن گفتن مهمون داریم…منم با رفیقم قرار داشتم
بابا سری تکون داد و با لحنی که میشد تاسف رو توش دید گفت:
-عجب!
فرزام همه چی رو خرابتر کرد.نگاهی نگران به سمت نیکو انداختم.دستپاچه شد.خودشم نمیدونست برادرش چرا داره اینطور رفتار میکنه با اینحال صحبت به موقع حاجیه خانم باز جور رو آروم کرد:
-فرزام خیلی شوخه.از بچگی همینطور بوده…ولی سرهنگ داماد شوخ هم نعمت…
مامان هم که ظاهرا میخواسته یه جورایی همه چیزو آردم نگه داره و اتفاقا به خلق و خوی بابا خوب هم آگاه بود سعی کرد با سوال دیگه ای جو رو عوض کنه:
-آقا فرزاد کجا هست!؟
حاج خانم سری به تاسف و غصه تکون داد و گفت:
-فرزاد میخواسته بیاد ولی پای زنش پیچ خورد ضربه دید. همین پیش پای شما تماس گرفت گفت….
بحث کشیده شد سمت فرزاد و زنش که البته من دو سه باری دیده بودمشون اما نه از نزدیک! گذری و در حد چنددقیقه!
تنها چیزی که میدونستم این بود که نیکو خیلی ازش خوشش نمیاد و یه جورایی زن داداشش یه چیزی تو مایه های ماندانای ما بود!
مضطرب پریشون حال گهی به بابا نگاه میکردم و گهی به فرزامی که حاضر نشد به خودش زحمت بده لباس عوض کنه که بحث از پای پیچ خورده ی فرزاد کشیده شد سمت شغل پرستاری و پزشکی و بعدهم رشته ی تحصیلی من و نیکو!
آقای بزرگمهر با قاطعیت گفت:
-این رشته واسه اینا پول نمیشه!
مامان خندید و گفت:
-پول که هیچی…همش خرج! رستا که تاحالا به انداره ی خرید یه تا خونه خرج خرید وسیله کرده…
-ما همین دردسراروهم با نیکو داریم.چه کنیم دیگه…اینا همین که بگن مدرکمون لیساننس براشون کافیه!
نیکو خندید و گله مند حرفهای دلش رو به زبون آورد:
-ای بابا چرا به ما گیر می دین.گذشت اون دوره که همه پزشکی و پرستاری میخوندن…ما رفتیم دنبال علاقمون…پزشکی خز شده!
فرزام خندید و گفت:
-نیکو دستش به گوش نمی رسید میگفت پیف پیف اه اه
بعضی ها خندیدن بعضی ها هم مثل پدر من که همچنان با اخم و تخم رو صندلیش نشسته بود هیچ واکنشی نشون نداد.
حاج خانم دوباره گفت:
-خب راست میگه دیگه! این نقاشی واسه شما پول نمیشه که…همش خرج…
گرچه مادر و پدرهامون تقریبا داشتن مارو با این حرفا تخریب و له و لوردن میکردن اما جای شکرش باز باقی بود که صحبت ها و گفت و گوها قضیه رو به اون سمتی که بابا رو می رنجوند نبرد.
شب پر استرسی بود.اونقدر پر استرس که کمتر از همیشه تونستم شام بخورم چون حس میکردم هر آن قراره فرزام چیزی بگه و حرفی بزنه که بابا رو از خودش برنجونه….
باید صادقانه و عاجزانه اعتراف میکردم برای از دست ندادن عشق قدیمی فقط دعا میکردم زودتر اون مهمونی به پایان برسه.
شدت استرسی که توی اون مدت زمانی که خونه بزرگمهرها بودیم متحمل شدم اصلا قابل گفتن و بیان نبود.
تو تمام اون لحظات بیصبرانه منتظر بودم اون دعوت پر استرس زودتر تموم بشه و بیام خونه.
نیمه های شب بود که خداحافطی کردیم و از اونجا زدیم بیرون.
محال بود تا زنده ام اون شب رو از یاد ببرم چون تو هوای آزاد عقب تر از همه قدم برمیداشتم و پست سرهم نفسهای عمیق و کشدار میکشیدم.
سخت چیزی که تو دستت باشه رو عاشقانه بخوای ولی مدام حس کنی قراره تو مشتت غیب بشه ….خیلی سخت!
وقتی رسیدیم خونه چنان نفس راحتی کشیدم و جوری ریلکس کردم که انگار از نبرد سخت و نفس گیری با دارودسته ی خونشامها برگشتم.
باید فرزام رو روشن کنم.باید باهاش صحبت کنم و مواروی که خط قرمز خانواده ام هستن رو باهاش درمیون بزارم تا دیگه با این کارهاش اوضاع رو خراب نکنه!
دستمو رو نرده ها گذاشتم که از پله ها برم بالا اما درست هموم موقع بابا از پشت سر صدام زد :
-رستا!
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-بله بابا!؟
-لباساتو که عوض کردی بیا پایین کارت دارم
حس خوبی نداشتم.حالت و لحن و نوع نگاه بابا جوری بود که ناخواسته به من پیام اخطار میفرستاد. مضطرب پرسیدم:
-چیکارم داری بابا!؟
با لحن گنگ و مبهمی گفت:
-برو لباساتو عوض کن و بیا صحبت میکنیم باهم
-نمیشه بگین در چه مورد!؟
جواب بیشتر و واضحتری ندادو فقط گفت:
-برو و زود بیا اینجا پیش ما…
-چشم…
پله هارو درحالی بالا رفتم که برداشتن هرگامم چنددقیقه ای به طول میکشید و زمان میبرد.ذهن و فکرم به هزارجا سرک میکشید و تهش می رسید به فرزام و خونوادش.به عمر همسایمون بودن اما حالا داشتیم میشناختمیشون!
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.کارهامو دیر انجام میدادم و یه حورایی لفتش میدادم که دیرتر برم پیش بابا…
کاش از هرچی میخواد حرف بزنه ،بزنه اما صحبتشو نکشونه سمت فرزام.اون واسه من با تموم خواستگارای قبلیم فرق داشت.فرقش هم این بود که اونا ذره ای به دلم ننشستن اما فرزام از اول کنج این دل جایگاه خودش رو داشت. لباس پوشیدم و
آرایش صورتم رو پاک کردم و بعدهم بالاخره رفتم سمت بابا.
نشسته بود رو مبل و اخبار شباهنگاهی میدید.حتی ریما و مامان هم اونجا حضور داشتن.سکوتشون اصلا به دلم نمی نشست و حس خوبی بهم نمیداد.
پرسشی ریما رو نگاه کردم تا شاید بهم کدبرسونه اما اون شونه هاش رو آهسته داد بالا تا به من بفهمونه خودش هم چیزی نمیدونه.
کنارش نشستم و پرسیدم:
-بابا با من کار داری!؟
کنترل رو برداشت.صدای تلویزیون رو کم کرد و بعد یکم به سمتم چرخید تا بهتره بتونه صورتم رو ببینه و بعد گفت:
-رستا…
آب دهنمو قورت دادم.انگار میخواست یه چیز مهم بگه.یه چیز مهم رو با هشدار…
-بله بابا
-گوش کن رستا…من تا قبل از این بزرگمهری هارو همه جوره قبول داشتم و همچنان هم دارم.فرزام هم همیشه برای من جوون قابل تحسینی بود اما…
مکث کرد.و خدا میدونه همون اما ش چه ولوله ای تو دل من به پا کرد.
نفس گرفتم و پرسیدم:
-اما چی بابا…؟
دستی به ته ریش سیاه و سفیدش کشید و گفت:
-اما الان میگم من خیلی راضی به این وصلت نیستم.
تا اینو بابا گفت نفس من بند اومد.این آخرین چیزی بود که حدس میزدم اون بگه و اولین چیزی بود که ازش وحشت داشتم.
کار دستمون داد رفتارهای زننده ی فرزام…کار دستمون داد…
حرف بابا اونم بلافاصله بعداز برگشتن از مهمونی برای من حالت شوکه کننده ای داشت.
وقتی فرزام اونطوری رفتار میکرد خب مشخص بود که تهش ختم میشه به اینجا.
من پدرمو خوب میشناختم.میدونستم چقدر روی بعضی مسائل حساس.
صورتم در لحظه پکر و محزون شد.حتی خودم وحشت کردن خودم رو کاملا حس میکردم آب دهنج ر قودت دادم تا نفسم بهتر بالا بیاد و بعد گفتم:
-ولی چرا آخه بابا !؟ اینا که غریبه نیستن که بگید هیچ شناختی نداری…میدونین حج رفته ان…میدونین نماز و روزه میخونن…میدونین موادی و معتاد ندارن…
بابا همیشه ظاهری آراسته و دانا اما نگاهی سختگیر و نافذ داشت.پیش بینی کردن آینده بخاطر تجربه ی زیادش کاری بود که ما در مورد اینکه اون کاملا صحیح انجامش میده قاطع بودیم. بیشتر به سمتم چرخید و گفت:
-گوش کن رستا…ما سالهاست میشناسیمشون درست…ولی من الان و توی این اواخر فهمیدم رفتارهای فرزام درست نیست.درسته اومد خواستگاریت درست ما جواب مثبت بهشون دادیم ولی الان جلوی خواهر و نادرت بهت میگم این مردی نیست که بتونه خوشبختت کنه در آینده باهاش خوشبخت نمیشی…
حرفهای بابا کم از مشتهای سنگینی نداشت که یه نفر به سرو صورت آدم بزنه.رسما داشت جلوی ریما و مامان بهم میگفت مخالف و فرزام رو متاسب من نمیدونه.
کف دستهام عرق کرده بود پیشونیم عرق کرده بود.رو چونه ام عرق نشسته بود و کیه که ندونه من وقتی خیلی عصبی میشم به این حالتها میفتم !؟
انگشتامو توهم قفل کردم و گفتم:
-بابا…شما دارید این حرفهارو بخاطر دیر اومدن امروز فرزام میزنید درست!؟ ولی اون که توضیح داد دیر اومد…
دفاع های من از فرزام اونو عصبانی کرد.ولوم صداش زو یکم برد بالا و گفت:
-تو مو میبینم من پبچش مو.با این سن و سال و این سری که تو آسیاب سفید نکردم دارم بهت میگم این پسر مردی نیست که توروخوشبخت کنه….
نه نه…نه امکان نداشت من از خیر فرزام بگذرم.هنوزم مطمئن بودم میشه به اون فرصت داد.نیکو میگفت اون پراز مشغله است.پر از دردسرای ریز درشت.یکبار دیگه ازش دفاع کردم و گفتم:
-ولی فرزام مرد خیلی خوبیه…من اصلا ازش بی ندیدم.بدرفتاری ندیدم…اون فقط امشب رو ..
وسط حرفهای من با کلافگی زمزمه کرد:
“الله اکبر…الله اکبر ”
سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
-رستا این پسر به درد تو نمیخوره.فرزام بزرگمهر تورو خوشبخت نمیکنه…تو از این وصلت آسیب میبینی…من ناراضی ام…من اونو مرد مناسبی برای تو نمیبینم…
لعنت به تو نیکو! لعنت به تو که صدبار بهت گفتم با فرزام حرف بزن و بگو بابای من رو چه چیزایی حساس…
خدایا کاش منو نزاره تو منگنه.کاش بهم نگه باید ول کنم این آدمی که تو رویا تصورش رو میکردم اما تو واقعیت اومد سمتم.
کدوم آدمی رویای به حقیقت پیوسته اش رو ول میکنه!؟
بارهم دفاع کردم از این هدیه و شانسی که زندگی بهم داده بود و گفتم:
-بابا تو میخوای نظرتو به من تحمیل بکنی…ولی…ولی من…من …
حناق گیر کرده بود انگار تو گلوم که زبونم تر تر میکرد و نمیتونست درد دلمو به لب بیاره…
نفسم حبس شده بود.مااهل گفتن این حرفها توروی پدرمون نبودیم اما تهش دلو زدم به دریا و گفتم:
-من فرزامو دوست دارم…
*دوستان خوشحال میشم نظرتونو درباره این رمان بدونم*
رمان گشنگیه
فقط حرص دربیاره😂اوفی
عالی👌
بنظر باحاله رمانت
سلام رمانت خوبه ولی اگر بخوای همچنان رستا رو احمق جلوه بدی که هبچی حالیش نمیه ادم رو دلزده میکنه. مگه میشه ادم نفهمه فلانی نمیخوادش…
تقریبا چند پارته
عالیه گلم.عشق کورکورانه