رمان مادمازل پارت ۸۷

4.3
(17)

 

 

 

 

آب دهنمو قورت دادم و خیره شدم به چشمهای نافذ و اما احساسش….

یا بهتر بود بگم خالی از احساسش.

خودش بود که سکوت رو شکست و صداش مثل یه تلنگر از فکر بیرونم کشید:

 

 

-رستا…صادقانه بگو دوستم داری هنوز؟

 

 

معلوم بود که داشتم.اگه نداشتم که همون روزهای اول واسه چزوندنش هم که شده به آراز جواب مثبت میدادم اما…اصلا چه اهمیت داشت وقتی خودش ولش پیش کس دیکه ای گیر بود.

ثگرمه هامو ردم تو هم و پرسیدم:

 

 

-احساس من به تو اصلا چه اهمیتی داره یا میتونه داشته باشه؟ مگه نگفتی یکی دیگه رو دوست داری هاااان!؟ مگه نگفتی عاشق یه دختر دیگه ای خب پس الان چی از من میخوای؟ چرا همچین سوالهایی ازم میپرسی؟

 

 

مکث کرد.

شبیه کسی بود که سرش خورده به جایی.یا اونی که خیلی مسته و حالیش نیست چی میگه و چیکار میکنه.

دستهاشو روی فرمون گذاشت و بعد جداب داد:

 

 

-گذشته و جرفهای منو فراموش کم و بگو اگه خانواده ام رو دوباره بفرستم خونتون حاضری باهام ازدواج بکنی؟

 

 

حکایت منی که جز فرزام هیچ مرد دیگه ای به دلم نمینشست حکایت اون کوری بود که از خدا فقط چشم دیدن فقط میخواست…

آره دوستش داشتم اما…

صداش دوباره افکار توی سرم رو فراری داد:

 

 

-نیکو گفت پسر عمه ات ازت خواستگاری کرده و تو میخوای بهش جواب مثبت بدی.حاضری بین من و اون من رو انتخاب بکنی؟

 

 

بعد از اونهمه بدی ای که در حقم کرد هنوزم دوستش داشتم.

هنوزم نمیتونستم هیچ مرد دیگه ای رو توی ذهن و قلبم جایگزین اون بکنم اما پس تکلیف دختری که دوستش داشت چی میشد!؟

آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:

 

 

-پس اون دختر …

 

 

انگار که کاملا میدونه چی میخوام بگم پرید وسط حرفمو گفت:

 

 

-حرفهایی که بهت زده بودموفراموش کن…

 

 

-مگه میشه؟

 

 

-آره تو بخوای میشه…فقط بگو دوستم داری؟ و این جوابش واسه من خیلی مهم ..خیلی…

 

 

دوباره دلم پرکشید براش و شدم همون عاشق پیشه ی سابق برای همین بعداز یه سکوت طولانی شجاعت به خرج جواب دادم:

 

 

-آره…هنوزم دوست دارم…

 

 

تا این رو ازم شنید نفس راحتی کشید با اینحال اصلا خوشحال به نظر نمی رسید.

پاکت سیگارش رو برداشت.

یه نخ سیگار لای لبهاش گذاشت و فندک رو زیرش گرفت. و همزمان نجوا کنان گفت:

 

 

-خوبه…حالا خوب شد…

 

 

من هنوز گیج بودم.هنوز نمیدونستم‌چه خبر شده و این کام بک دقیقا دلیلش چی بود…..

 

 

پشت ستون ایستاده بودم و از فاصله ی نسبتا دوری تماشاشون میکردم.

فرزام ساکت بود و عبوس.

نیکو به طرز عجیبی شاد بود.

پدرش خرسند و مادرش هم که یکریز از فرزام تعریف میکرد.گاهی هم بحث رو میکشوند سمت تاریخ عروسی.

بابا عصبانی بنظر می رسید ولی مامان خوشحال بود.آخه اون خوب میدونست دل من همچنان پیگیر فرزام!

واقعا هنوز هم باورم نمیشد.باورم نمیشد اونها دوباره اومده بودن اینجا تا قرار مدارعروسی مارو بزارن…

نه به حرفهای اون روزش و نه به حرفهای حالاش…

یه روز دم از عشق به یه دختر دیگه میزد و یه روز دیگه ازم میخواست وقتی باخانوادش اومد خونمون محکم و قرص جواب بله بدم که بابام و داداشهام نتونن مخالفت کنن!

تو هپروت بودن که ریما اومد سراغمو گفت:

 

 

-تورو میخوان رستا…حواست کجاست…برو دیگه!

 

 

استرس داشتم اما بدجور شاد بودم.فکر ازدواج با فرزام حال و روزگارمون چنان خوش کرده بگو که دیگه اصلا اون رستای افسرده و دل مرده نبودم.

با سرخمیده رفتم که روی صندلی بشینم اما آسیه خانم به جای خالی کنار خودش اشاره کرد و گفت:

 

 

-رستا جان عروس خوشگلم بیا کنار خودم بشین عریزم

 

 

وقتی آسیه خانم مادر فرزام منو با لفظ عروس خانم صدا میزد بابا از عصبانیت چنان بیقرار میشد و سگرمه هاش رو توهم میزد که همه در نظر و نگاه اول متوجه نارضایتیش نسبت به حضور خانواده ی بزرگمهر ها میشدن!

همه ی ما خوب میدونستیم اون از بزرگمهرها بیزاره و شدیدا تمایل داره من با آراز، پسر خواهر خودش ازدواج کنم!

بالبخند کنار آسیه خانم نشستم.

یه جعبه هدیه برام آورد.جلو همه بازش کرد و گفت:

 

 

-اینن یه هدیه ی ناقابل برای عروس گلم!

 

 

تعدادی النگو برام خریده بود اما قبل از اینکه اونهارو دستم بکنه بابا خیلی صریح و با حالتی عصبانی گفت:

 

 

-البته خانم بزرگمهر رستا نظرش رو قبلا گفته! من گمون نمیکنم رستا و فرزام برای هم مناسب باشن…

 

 

خیلی از بابا دلخور شدم.من فرزامو دوست داشتم این سنگ انداری ها دلیلش آخه چی بود.

نگران بودم به بزرگمهرها بربخوره اما گویا اونها هم از اول برای همچین مواردی خودشون رو آماده کرده بودن چون آقای بزرگمهر با لبخند گفت:

 

 

-رستا و فرزام همدیگدرو دوست دارن.خواستن اونا مهم نه خواستن ما سرهنگ…این روزها دیگه دنیای جوونها اینجوری شده جناب سرهنگ خودشون انتخاب میکنن…

شما هم یه مبارک باشه بگید بریم واسه تعین عقد و عروسی!

 

 

بابا که همچنان تو شوک تغییر نظر من بود رو کرد سمت من.

زل زد تو چشمهام….

خشمگین بود.میدونستم اگه بگم جوابم بله است واسه همیشه حمایتش رو از دست میدم اما من فقط فرزام رو میخواستم نه چیز بیشتری…

جو سنگین بود.

بابابا منو نگاه میکرد و بقیه مارو.

نفس عمیقی کشیدی و پرسید:

 

 

-رستا…تو جوابت قبلا مشخص بود. حالا نظرت تغییر کرده؟

 

 

با سوال بابا سکوتی سنگین حکمفرما شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

رستا رو بزنی صدای سگ بده بی شخصیت سست عنصر

mehr58
mehr58
1 سال قبل

وای چه حس بدی به ادم دست میده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x