با لذت انگشتشو مکید و تکیه داد به صندلی
اوفی کشید و به شیشه خالی نوتلا خیره شد
چقد شبیه باباش بود رفتاراش!
لعنتی جذاب!
مامان ــ تو برو بخواب ، من پیشش هستم
خمیازه ای کشیدم و دستشو بوسیدم
+خدا سایهت رو از سرم کم نکنه مامان
منتظر جوابش نموندم و رفتم طبقه بالا ، اشتباهی در اتاقی رو باز کردم ولی با دیدن آسنات و امیر ارسلان
یه قدم عقب رفتم
آسنات قشنگ تو بغلش جا میشد ، یه جورایی فقط موهای بلندشو میدیدم
تو گلو خندیدم و رفتم تو اتاق بقلی که اتاق خودم بود …
افتادم رو تختم و با انگشتم زخمامو شمردم
+یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج …
چشمام گرم شد و تو یه دنیای دیگه فرو رفتم …
🖤امیر ارسلان🖤
کم کم از خواب بیدار شدم ولی توان حرکت کردن نداشتم
با حرکت چیزی رو سینه برهنم ، عقب کشیدم و به آسناتِ غرق خواب خیره شدم
شلغم!
نفسای داغش که بهم برخورد میکرد دلم میخواست خفش کنم …
+پاشو آسنات
بدو
ناله ای کرد و بیشتر تو بغلم چپید
+دارم میگم پاشو
خواستم از خودم جداش کنم که چشماشو باز کرد
ــ ا..امیر!
کلافه دستی تو موهام کشیدم و دستمو رو پیشونیش گذاشتم
تب داشت ، عین بخاری داغ بود!
به شیشه خالی مشروب کنار تخت نگاه انداختم
عصبی غریدم
+احمق مگه نگفتم از این کوفتیا نخور؟
هنوز دهنت بو شیر میده از این گوها میخوری!…
خواستم بیشتر غر بزنم به جونش که لباشو گذاشت رو لبام و مهر سکوت بهشون زد …
تازه متوجه لخت بودنش شدم!
پس خیلی وقته حالش بده…
دستمو رو سینش گذاشتم و انداختمش رو تخت
ــ اوممم ،خوشمزه ای!
انگشت اشارمو رو لباش گذاشتم
+برای هزار و پونصدمین باره که دارم میگم
لبامو نبوس ، مست نکن
نمیفهمی چرا؟
دستمو زیر پاها و گردنش انداختم و بلندش کردم
💜آسنات💜
گذاشتم تو وان و آب سرد رو باز کرد
جیغ خفیفی کشیدم و خواستم بپرم بیرون که نذاشت
ــ بترمگ سر جات مستی بپره!
دستشو گرفتم و بهش آویزون شدم
+بخدا پرید!
گوه خوردم فقط بذار الان بیام بیرون
اخمش غلیظ تر شد و آب داغ رو باز کرد ، حرارتش که ملایم شد راحت دراز کشیدم تو وان ..
اجباری جلوی چشماش ، خودمو شستم و وقتی خواستم برم بیرون لبمو به دندون گرفتم و دستمو رو برجستگی های تنم گذاشتم
ــ چیو میپوشونی روانی؟
تا الان لخت تو بغلم بودی مثلا!…
+خب دیگه به روم نیار
💙مهراب💙
از دیشب تو فکر رفته بودم و خون دماغ شده بودم …
با حوله صورتمو خشک کردم
یه صحنه هایی میومد جلو چشمام
لباشو بوسیدم و گفتم من باید برم ..!
این …
ای.این دختره
بنیتاس!!
آره اره یادم اومد!
اون بنیتاس ، بنیتا اتاش
ناباور خندیدم و شروع کردم به قدم زدن تو اتاقم
با خودم گفتم
+چرا وایستادی ابله؟
برو دنبالش!
سری تکون دادم و لباسامو عوض کردم
🤍بنیتا🤍
صدای زنگ در بود
به سمت آیفون رفتم و با دیدن مهراب ، در جا خشکم زد
+چیکار داری؟
دستی بین موهاش کشید و گفت
ــ باز کن بنیتا
اومدم ببینمت ، همه چی یادم اومد
زود گوشی آیفون رو گذاشتم و رفتم سمت رایکا و مامان و مهراب
+زود ببرینش تو اتاقش
زوووود
مامان ــ چیشده بنیتا خوبی؟
دستمو رو شونش گذلشتم و بلند تر داد زدم
+گفتم ببرینش تو اتاااااق
زود با رایکا و مهراب رفت داخل اتاق مهراب
رفتم بیرون و نگهبانا رو کنار زدم ، درو باز کردم و به محض خارج شدنم تو آغوش گرمی فرو رفتم
ــ دلم واست تنگ شده بود
اخم غلیظی کردم و حولش دادم
+برو اون طرف
دیگه دور و ور من پیدات نشه وگرنه بد میبینی کینگ
اوکی؟
ــ یعنی چی!؟
نمیخوای چیزی بدونی؟ امیر ارسلان و خونوادت چیزی نگفتن؟
+چرااا گفتن
من نخواستم بشنوم ، مهراب گند نزن به زندگیم
برو
درو بستم و تکیه دادم بهش
ــ چیزی شده؟
یکی از دخترا بود ، سرمو به نشونه نه تکون دادم و بغلش کردم
الان فقط آغوش یکی رو میخواستم به جز مهراب …