رمان مادیان وحشی پارت 47

4.6
(5)

با لذت انگشتشو مکید و تکیه داد به صندلی
اوفی کشید و به شیشه خالی نوتلا خیره شد
چقد شبیه باباش بود رفتاراش!
لعنتی جذاب!

مامان ــ تو برو بخواب ، من پیشش هستم

خمیازه ای کشیدم و دستشو بوسیدم

+خدا سایه‌ت رو از سرم کم نکنه مامان

منتظر جوابش نموندم و رفتم طبقه بالا ، اشتباهی در اتاقی رو باز کردم ولی با دیدن آسنات و امیر ارسلان
یه قدم عقب رفتم

آسنات قشنگ تو بغلش جا میشد ، یه جورایی فقط موهای بلندشو میدیدم
تو گلو خندیدم و رفتم تو اتاق بقلی که اتاق خودم بود …
افتادم رو تختم و با انگشتم زخمامو شمردم

+یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج …

چشمام گرم شد و تو یه دنیای دیگه فرو رفتم …

🖤امیر ارسلان🖤

کم کم از خواب بیدار شدم ولی توان حرکت کردن نداشتم
با حرکت چیزی رو سینه برهنم ، عقب کشیدم و به آسناتِ غرق خواب خیره شدم

شلغم!

نفسای داغش که بهم برخورد میکرد دلم میخواست خفش کنم …

+پاشو آسنات
بدو

ناله ای کرد و بیشتر تو بغلم چپید

+دارم میگم پاشو

خواستم از خودم جداش کنم که چشماشو باز کرد

ــ ا..امیر!

کلافه دستی تو موهام کشیدم و دستمو رو پیشونیش گذاشتم
تب داشت ، عین بخاری داغ بود!
به شیشه خالی مشروب کنار تخت نگاه انداختم
عصبی غریدم

+احمق مگه نگفتم از این کوفتیا نخور؟
هنوز دهنت بو شیر میده از این گوها میخوری!…

خواستم بیشتر غر بزنم به جونش که لباشو گذاشت رو لبام و مهر سکوت بهشون زد …

تازه متوجه لخت بودنش شدم!
پس خیلی وقته حالش بده…

دستمو رو سینش گذاشتم و انداختمش رو تخت

ــ اوممم ،خوشمزه ای!

انگشت اشارمو رو لباش گذاشتم

+برای هزار و پونصدمین باره که دارم میگم
لبامو نبوس ، مست نکن
نمیفهمی چرا؟

دستمو زیر پاها و گردنش انداختم و بلندش کردم

💜آسنات💜

گذاشتم تو وان و آب سرد رو باز کرد
جیغ خفیفی کشیدم و خواستم بپرم بیرون که نذاشت

ــ بترمگ سر جات مستی بپره!

دستشو گرفتم و بهش آویزون شدم

+بخدا پرید!
گوه خوردم فقط بذار الان بیام بیرون

اخمش غلیظ تر شد و آب داغ رو باز کرد ، حرارتش که ملایم شد راحت دراز کشیدم تو وان ..

اجباری جلوی چشماش ، خودمو شستم و وقتی خواستم برم بیرون لبمو به دندون گرفتم و دستمو رو برجستگی های تنم گذاشتم

ــ چیو میپوشونی روانی؟
تا الان لخت تو بغلم بودی مثلا!…

+خب دیگه به روم نیار

💙مهراب💙

از دیشب تو فکر رفته بودم و خون دماغ شده بودم …

با حوله صورتمو خشک کردم
یه صحنه هایی میومد جلو چشمام
لباشو بوسیدم و گفتم من باید برم ..!

این …
ای.این دختره
بنیتاس!!
آره اره یادم اومد!
اون بنیتاس ، بنیتا اتاش

ناباور خندیدم و شروع کردم به قدم زدن تو اتاقم
با خودم گفتم

+چرا وایستادی ابله؟
برو دنبالش!

سری تکون دادم و لباسامو عوض کردم

🤍بنیتا🤍

صدای زنگ در بود
به سمت آیفون رفتم و با دیدن مهراب ، در جا خشکم زد

+چیکار داری؟

دستی بین موهاش کشید و گفت

ــ باز کن بنیتا
اومدم ببینمت ، همه چی یادم اومد

زود گوشی آیفون رو گذاشتم و رفتم سمت رایکا و مامان و مهراب

+زود ببرینش تو اتاقش
زوووود

مامان ــ چیشده بنیتا خوبی؟

دستمو رو شونش گذلشتم و بلند تر داد زدم

+گفتم ببرینش تو اتاااااق

زود با رایکا و مهراب رفت داخل اتاق مهراب

رفتم بیرون و نگهبانا رو کنار زدم ، درو باز کردم و به محض خارج شدنم تو آغوش گرمی فرو رفتم

ــ دلم واست تنگ شده بود

اخم غلیظی کردم و حولش دادم

+برو اون طرف
دیگه دور و ور من پیدات نشه وگرنه بد میبینی کینگ
اوکی؟

ــ یعنی چی!؟
نمیخوای چیزی بدونی؟ امیر ارسلان و خونوادت چیزی نگفتن؟

+چرااا گفتن
من نخواستم بشنوم ، مهراب گند نزن به زندگیم
برو

درو بستم و تکیه دادم بهش

ــ چیزی شده؟

یکی از دخترا بود ، سرمو به نشونه نه تکون دادم و بغلش کردم
الان فقط آغوش یکی رو میخواستم به جز مهراب …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x