رمان مال من باش پارت دو

4.1
(19)

نیم نگاهی به افشین انداختم که با اخم ریزی خیره ی حرکاتم بود …
نفسم رو با فشار فرستادم بیرون و بلند شدم …
خواستم به طرف اتاقم برم که پا شد و رو به رو ایستاد ….
با تعجب گفتم :« برو کنار گوریل … می خوام رد شم » اخمش پر رنگ تر شد و یه قدم بهم نزدیکتر شد و از زیر دندونای قفل شدش گفت :« چی گفتی؟!» با وجود اینکه یکم ترسیده بودم ولی بازم با زبون درازی گفتم:« عمتو بگیر نیفتی!»
و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم …
چشماشو محکم رو هم فشار داد و گفت:« یه روز من این زبون درازتو کوتاه میکنم… مطمئن باش!»
و پشتشو بهم کرد و راه افتاد سمته اتاقش …
با حرص اداشو در آوردم …
پسره ی چلغوز …
هوففف …!!!!
به سمت اتاقم قدم برداشتم که یکهو یکی صدام کرد …
متعجب به اطرافم نگاه کردم که شیما رو دیدم ، لبخندی به روش پاشیدم و گفتم :« جانم عزیزم ؟! کاری داری باهام ؟!» مضطرب به اطراف نگاهی انداخت ..
و چند بار سریع سرشو به نشونه ی اره تکون داد … متعجب نگاش کردم …
وا ! اخیراً همه خل شدناااا …اون از افشینِ الاغ اینم از این توله بز …
نفسه عمیقی کشیدم و بعد مکث کوتاهی گفتم:« جانم؟! میشنوم؟؟؟!… » بعد یکم مِن و مِن کردم گفت:« بریم اتاق من …‌ اینجا نمیشه بگم»
شونه ای بالا انداختم و باشه ای گفتم ….
با همدیگه به سمت اتاقش حرکت کردیم داخل اتاقش شدم که اونم داخل شد و در رو بست …. روی تختش نشستم و ساکت بهش خیره شدم …
روی صندلی میز تحریرش نشست و اهسته رو به من شروع کرد به حرف زدن:« سارا … حرفایی که الان میزنم واسه من خیییلی مهم ان لطفا راز دار باش … »
متعجب سری به نشونه ی اوکی تکون دادم که ادامه داد:«امروز بعد‌از ظهر از کلاس زبان انگلیسیم که بر میگشتم ، محسن پسرهمسایه که عمارتشون بغل عمارت ما هست رو دیدم … جلوی رام سد شد و بهم گفت … گفت….»
مابقی حرفشو خورد و سرش رو انداخت پایین … ترجیح دادم چیزی نگم تا خودش به حرف بیاد…
بعد چند لحظه سرش رو بالا گرفت و خیره تو چشام لب زد:« سارا … اون بهم گفت دوستم داره … گفت عاشقمه ، گفت همه فکر و ذهنش منم… »
و بعد هق هق گریه کرد ولی نه با صدای خیییلی بلند … از تو بُهت در اومدم و گفتم :« خ … خب … تو …تو بهش چی…گف…تی؟!»
اب دهنش و اهسته قورت داد و لب زد:« گفتم …گفتم ما هنوز بچه ایم و سنی نداریم … گفتم حسشو نسبت به من نابود کنه و منو فراموش کنه….»
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:« تو دوستش نداری؟!…. هومممم؟!»‌
زبونی رو لبهاش کشید و گفت:« م…معلومه که…که نه….» ابرویی بالا انداختم همونطور که بلند میشدم گفتم:« خداکنه»
به سمت در قدم برداشتم که سریع بلند شد از رو صندلی و خودشو بهم رسوند و با گرفتن بازوم تو دستش…گفت:« یعنی چی خداکنه؟! فکر میکنی …د …دارم… ب …بهت ….دروغ میگم؟!» شونه ای بالا انداختم و گفتم :« حسم بهم میگه تو هم دوستش داری … !» فقط نگام کرد و حرفی نزد که بازومو از دستش کشیدم بیرون و از اتاقش خارج شدم ….
کلافه پوفی کشیدم و حرکت کردم طرفه اتاقم …
به اتاقم که رسیدم فوری گوشیمو از روی میز تحریر ورداشتم و خودمو پرت کردم روی تخت …
و مشغول چت با ستایش( همکلاسیم و رفیق فابم ) شدم …

&&افشین&&

دستام و گذاشتم زیر سرم و به سقف اتاقم خیره شدم …
دلم بدجور گرفته …
از همه … از همه ی عالم و آدم….
نفس عمیقی کشیدم و از رو تخت پاشدم …
اینطوری فایده نداره …من دارم دیوونه میشم !!!
از اتاق بیرون زدم و به سمت اتاق بابا و مامان حرکت کردم ..
چند تقه به در زدم که بعد لحظات کوتاهی صدای بابا اومد :« بفرمایید داخل»
در رو باز کردم و داخل شدم …
بابا پشت کامپیوترش نشسته بود و در حال کار با اون بود و مامانم روی مبل کنار تخت نشسته بود و در حال خوندن کتاب بود …
هر دو سرشونو بلند کردن و به من نگاه کردن …
در رو بستم و روی مبلی که اونجا قرار داشت نشستم ، بابا نگاهی به مامان انداخت و بعد هم با لبخند رو به من گفت :« کاری داشتی پسرم؟!»
سرم رو انداختم پایین و اهسته گفتم :« بله»
مامان کتابو بست و تو قفسه قرار دادو گفت :« خب … پس چرا ساکتی؟!»
ناراحت و با اعصابی داغون خیرشون
شدم و بعد لحظاتی گفتم :« بابا … مامان … بیاین واسم برین خاستگاری … »
اول متعجب به همدیگه نگاه کردن و بعد زدن زیر خنده … هر هر هر می خندیدن .‌..
از خنده ی اونا بیشتر ناراحت و کلافه شدم ، دستی به صورتم کشیدم که مامان با لحنی که خنده توش نمایان بود گفت :« شوخی خنده داری بود افشین جان !»بابا هم سرشو به نشونه ی تأیید حرف مامان تکون داد …
عصبانی از جام پاشدم و گفتم :« ولی من جدی گفتم » کم کم به خندیدنشون پایان دادن …
بابا اخمی کرد و گفت :« معلوم هست چی داری میگی؟!تو مگه چند سالته که ازمون میخوای بریم خاستگاری واست؟!» مامان در ادامه ی حرف بابا گفت:« دختره ، کی هست؟!» بیخیال جواب دادن به بابا شدم و روبه مامان گفتم :« دختر عمو ، سارا …»‌
با حیرت بِهَم دیگه نگاه کردن …
کم کم مامان هم اخم کرد و گفت:« حتی فکرشم نکن !» متعجب و ناراحت گفتم:« چرااااا؟! » بابا به جای مامان جواب داد …. :« تو مثله اینکه نمیدونی ازدواج دخترعمو ، پسرعمو ازدواج درستی نیست !» اخمی کردم و گفتم :« اما اینا همه چرندیاتی هست که قدیمیا میگفتن … از نظر من این حرف اصلا درست نیست »
بابا پوخندی زد و گفت :« از اینا بگذریم… تو خبر داری مامان بزرگ قصد داره پدرام و سارا رو نشون هم کنه؟! و مامان بزرگ اگه کاری رو بخواد انجام بده ، مطمئنن انجام میده !»
با شنیدن این کلمات از زبون بابا قلبم تیر کشید ..
پاهام شل شدن و محکم به زمین پرتاب شدم …
مامان با نگرانی بلند شد و خودشو سریع بهم رسوند و کمکم کرد روی مبل بشینم …
دستمو گذاشته بودم روی قلبم و محکم فشارش میدادم … بابا ، با پوزخند نگام میکرد امان من نگرانی توی چشاش می دیدم … .
با بغض لب زدم:« دروغه !»
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:«نه … واقعیته !»
با خشم صدامو بالاتر بردم و گفتم:« اما من نمی زارم همچین اتفاقی بیفته…‌!»
مامان پرید بین بحث مون و با صدای بلندی گفت:« بس کنید دیگه … اَه …»
بغضمو به سختی قورت دادم و از جام بلند شدم … به سمت در قدم برداشتم در رو باز کردم و خواستم خارج بشم که بابا گفت :« چه فکری تو سرته افشین ؟!» پوزخندی زدم و بدون اینکه به سمتشون برگردم گفتم :« به زودی متوجه میشید !»
و خارج شدم و در رو بستم … به سمت اتاق پسر عمه پدرام پاتند کردم …
نمیزارم سارا رو ازم بگیرن … اون مال منه … فقط منننن ، وسط راه دیگه پاهام حرکت نکرد و ایستادم … اگه … اگه سارا هم پدرامو بخواد چی ؟!نمیتونم که به زور اونو مال خودم کنم ….
مسیرمو به سمت اتاق سارا تغییر دادم …
چند تقه به در زدم که صدای نازش به گوشم رسید :«بله ؟!» لبخند محوی روی لبم نشست …
گفتم:« افشینم … میتونم بیام تو؟!»
اره ای گفت که در رو با کمی مکث باز کردم …
داخل شدم و در رو اروم بستم …
روی تختش نشسته بود ، کف دستاشو روی تخت گذاشته بود و نگام میکرد …
اب دهنم و قورت دادم ..
باید بدون حاشیه حرفمو بهش بزنم … بعد یکم این پا و اون پا کردن گفتم:« سارا ‌… تو …تو پدرامو دوست داری؟!»
چشماش از این حرفم درشت شد و با لکنت گفت :« اَ…از … چ …چه نظر؟!»
نفسمو با شدت بیرون فرستادم و همونطور که کلافه دستمو لای موهای طلایی رنگم می کشیدم ، گفتم :« از نظر عشق و عاشقی !»
یکم همینطور ساکت نگام کرد و بعد چشماشو محکم رو هم فشار داد و گفت:« م … معلومه که نه! اینم سوالیه که میپرسی ؟!»
با شنیدن این حرف اینقدرررر خوشحال شدم که حد نداشت …. لبخندی زدم وهمینطور که نفسمو اسوده بیرون میفرستادم ، گفتم:« خب … خدا رو شکر » چشماشو ریز کردو گفت :« حالا تو چرا انقدر خوشحال شدی؟!» بدون اینکه به سوالش جواب بدم …
نزدیکش شدم و کنارش روی تخت نشستم …
زبونی روی لبهام کشیدم و زل زدم تو چشمای خوشگل قهوه ایش و گفتم :« مَنو چی ؟! »
لبهاش و محکم روی هم فشار داد و بعد کمی مکث گفت… :« تورو … خ .. خب … اصلا تو چرا همچین سوالای عجیب و غریبی میپرسی ؟!»
دستشو گرفتم تو دستم و گفتم :«سوالمو با سوال جواب نده سارا… میشنوم »
یکم نگام کردو بعد سرشو اورد نزدیک و بوسه ای روی لبهام زد …
بُهت زده نگاش میکردم … الان … اون … اون لب منو بوسید ؟! س .. سارا اینکار رو کرد؟!؟!!
لبخند پُر نازی زد و گفت :« من تورو از بچگی دوست داشتم … از بچگی … »
خنده ی بلندی کردم محکم تو آغوشم گرفتمش …
خدای من … مرسی ازت … مرسییی ‌..
حالا که سارا هم منو میخواد دیگه تمومه … دیگه عمراً بزارم ازم بگیرنش … عمممممراً …
همونطور که تو بغلم بود سرش رو عقب کشید و نگام کرد …
سرم رو جلو بردم و بوسه ای طولانی و عاشقانه از لبهاش گرفتم …
با نفس نفس از هم جدا شدیم که سرشو خجالت زده انداخت پایین …
خنده ی ریزی کردم و دستمو گذاشتم زیر چونشو سرشو بالا گرفتم…
:« قربونت بشم که اینقدر خجالتی ای »
لبخندی زد … اما یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه ، خودشو عقب کشید و با بغض لب زد :« اَ… افشین ..ت‍…تو خبر داری … مامان بزرگ قصد داره من و پدرامو نشونه …ه‍ … ه‍م کنه ؟!»
به یک ثانیه نرسید که شادی از چهرم پر کشید و غم و عصبانیت جاشو گرفت …
دستامو مشت کردم و به زور لب زدم :« آ … اره … خ‍…..خبردارم !» با چشای اشکی نازش نگام کرد و گفت :« اگه این اتفاق بی… » وسط جملش پریدم و گفتم :« هیشش.. نمیفته … سارا قول میدم این اتفاق نیفته ‌‌.. من خودم با مامان بزرگ حرف میزنم … بهت قول میدم نظرشو تغییر بدم !»
لباش تکونی خورد و قطره ای اشک از چشمش سرازیر شد …

*_* ‘*_* ‘*_*

نفس عمیقی کشیدم ، با اخم دستمو بلند کردم و چند تقه به در کوبیدم که صدای مامان بزرگ بعد چند لحظه اومد …
+ بیا تو ….
در رو باز کردم و داخل شدم …
مامان بزرگ وسط اتاق ایستاده بود و نگام میکرد …
در رو بستم که با اخم ریزی گفت :« کاری داشتی؟!»
با اخم غلیظ ، اوهومی گفتم که همونطور که به سمت صندلی چوبیش حرکت میکرد ، گفت :« خب … »روی صندلی نشست و در ادامه ی حرفش گفت :« بگو … »
نفسمو با فشار بیرون فرستادم و شروع کردم به گفتن …
و با شجاعت همه چیو گفتم …
اینکه سارا مال منه و اجازه نمیدم سارا و پدرامو نشون همه کنه …
اینکه اونم گفته منو دوست داره …
وقتی حرفامو گفتم …
بهش خیره شدم تا عکس العملش رو ببینم …
با ابرویی بالا رفته نگام میکرد …
بعد چند لحظه اخمی کرد و گفت :« متاسفم … ولی من تصمیم رو گرفتم … فال سارا و پدرامو گرفتم … ازدواجشون خوبه !»
هوفی کردم و گفتم :«ولی آخه مامان بزرگ… »پرید وسط حرفم و با غیظ و تشر گفت :« همین که گفتم … در ضمن افشین خان … شما میدونی ازدواج دختر عمو ، پسرعمو ، ازدواج شومی محسوب میشه ؟!»
وای خداااا … واییی خدا …
دقیق همون حرفی که بابا بهم زد …
لب باز کردم و خواستم حرفی بزنم که کف دست راستشو گرفت بالا و محکم گفت :« از اینجا برو پسر … واسه تو هم باید یه دختر خوب رو بین اقوام جور کنم و نشونت کنم…. هر کسی میتونه با تو ازدواج کنه …. به جز سارااا !»
نفسم و با حرص فرستادم بیرون …
دستامو مشت کردم و بعد کمی مکث از اتاق خارج شدم و در رو محکم بهم کوبیدم …
کلافه جلوی اتاق مامان بزرگ از این ور به اون ور قدم بر میداشتم و دستمو تو موهام میکشیدم..
نه! من نباید به این زودی ببازم … ن..نمیزارم سارا رو ازم بگیرن …نمیزاااااارمممممم !!!!
کلافه داشتم مشتمو میکوبیدم روی کف دستم و نقشه می کشیدم …
که یکهو با شنیدن صدای عمه ریما به خودم اومدم …
+ افشین جان … چیشده ؟! چرا اینقدر کلافه و عصبی هستی؟!»
دستی پشت گردنم کشیدم …
مطمئنم عمه ریما هم با نظر بابا و مامان بزرگ موافقه‌…
و این ازدواج رو شوم میدونه ! پس چه فایده ای داره که بدونه یا نه؟!
پوفی کشیدم و با زدن یه لبخند تصنعی گفتم :« ه … هیچی .. چیزی نشده … »
ابرویی بالا انداخت و مشکوکانه گفت :« مطمئن باشم؟! » اوهومی گفتم که باشه ای گفت و به سمت اتاق مامان بزرگ حرکت کرد …
چند تقه به در کوبید و بعد از گرفتن اجازه ی ورود از مامان بزرگ ، داخل شد و در رو بست …
هوففففف …
بدجور کلافه بودم … اونقدررر که حد نداشت …
با اعصابی داغون به سمت بیرون قدم برداشتم … تنها چیزایی که میتونستن یکم حالمو خوب کنن یکی سارا بود و یکی شنا کردن… سارا هم که خواب بود …
پس همون شنا رو ترجیح دادم ، از عمارت بیرون زدم و به سمت استخر راه افتادم …
تو یه حرکت لباسامو در اوردم … حالا فقط لباس زیرم تنم بود … شیرجه زدم تو آب و شروع کردم به شنا کردن ….
سارا ، سارا ، سارا ،
تمومه فکر و ذهنمو مشغول خودش کرده بود این دختر !!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
S
S
2 سال قبل

داستان جالبی به نظر میاد 😍 از همین اول کار داره هیجان خواننده ها بالا می‌بره 💕 …… منتظر پارت های آینده هستم و از نویسنده هم خیلی ممنون 🙏🏻

*ترشی سیر *
2 سال قبل

من داستانی رو که مینویسی خیلی خیلی دوست دارم

MM mm
10 ماه قبل

خیلی قشنگ سارا تا الان ۲ تا پارت خوندم ولی ذوق دارم بقیش بخونم🥺😍

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x