رمان مال من باش پارت یک

4.2
(29)

 

🍃به نام خدا🍃

رمان مال من باش                                     
#پارت_۱ 🥀🥀
نویسنده : «سارا نوروزی»

 

 

 

 

عشق …
حس خییلی پیچیده ایه ! …
لذت بخشه و دردناک ، ترسناکِ…
حتی گاهی اوقات … همین عشق …همین علاقه …
باعثِ خرابیه حالت میشه ، باعثه داغونیت میشه…
گاهی اوقات اونقدرررر از طرفه همین عشق بهت فشار میاد که جلوی خدا طلبکار میشی…
بهش میگی … اگه قرار بود ماله من نشه…
اگه قرار بود بره … چرا اصلا منو باهاش روبه رو کردی؟!…‌
داد و فریاد میزنی…امّا بی خبر از اینکه در آینده قراره چه اتفاقاتی برات بیفته از طرفه همیین عشق …
زیاد این صحبت رو کشش نمیدم …
بریم سراغه اصل مطلب … یعنی رمانمون ..♥..

&&سارا&&

باشنیدن صدای قدماش که لحظه به لحظه بهم نزدیکتر میشد ، زودی زیر پتو رفتم و تو خودم گلوله شدم … نفسه عمیقی کشیدم و لبمو به دندون گرفتم ، مطمئنم منو میکُشه…ولی خب اونقدرا ازش نمیترسیدم …واسه همین قایم نشدم…
تلخی خون رو که توی دهنم حس کردم ، صورتم از درد تو هم رفت و آخ آرومی زیر لب گفتم ، همینطور داشتم زیر پتو با خودم کلنجار میرفتم که در اتاق با صدای بدی وا شد و برخورد کرد به دیوار …
با ترس بیشتر زیر پتو گلوله شدم که صدای بسته شدن در به گوشم رسید و بعد هم گام های آرومش که توی اتاق برداشته میشد …
دستمو مشت کردم که یکهو پتواز روم کشیده شد و من صورته درهم و عصبانیِ پسر عمو افشین رو با فاصله ی خییلی کمی از خودم مشاهده کردم …
هینِ بلندی کشیدم از ترس و صورتم رو کشیدم عقب … سری به نشونه ی تأسف واسم تکون داد … وبا یه حرکت پرید روی تخت و کنارم دراز کشید …
نفسم رو آهسته و لرزون فرستادم بیرون که افشین همونطور که دستاش رو گذاشته بود زیر سرش و به سقف اتاق خیره شده بود ، گفت :« چرا اینکار رو کردی ؟!» چیزی نگفتم که خشن برگشت سمتم و تو صورتم داد زد :« لال شدی ؟! یا کر؟!…»
به ثانیه نرسید که چشام لبریز از اشک شد و بغض گلومو گرفت…
به چشمام نگاه کرد و بعد کشیدنِ یه نفسه عمیق ، کلافه گفت :« دِ … نریز اون مروارید ها رو لامصب …»
وقتی این حرفو زد دیگه اختیارم رو از دست دادم و زدم زیر گریه …
صورتمو با دستام پوشوندم و نشستم روی تخت و زار زار گریه کردم …
بلافاصله عصبی روبه روم روی تخت نشست و بعد از گرفتن دستام تو دستاش ، اونا رو از روی صورتم کنار زد …
مظلومانه و گریون نگاش کردم که یکهو منو کشید تو آغوشش …
باید باور کنم که افشین الان منو تو آغوشش کشید؟!… یعنی باور کنم؟! …
این کار از اون بعیده … این فردی که من میشناسم مغرور تر از این حرفاست ! والاااا … !!!
بعد چند لحظه بدونه جدا شدن ازم .. سرش روعقب آورد و زل زد تو چشام ..
تو چشاش یه برقی بود…
انگاری میخواست با چشاش بهم حرفاشو بفهمونه…
پلکی زد و با تردید و اضطراب و لکنت گفت :« س …سا..ارا …م ..من ‌.‌..من ، تورو…» باقی حرفشو خورد و کلافه دستی لای موهای طلایی رنگش کشید …
عصبی ازم جدا شد و از رو تخت پرید پایین …
پشتش رو بهم کرد و راه افتاد سمته در… دستش روی دستگیره در نشست ولی قبل از بیرون رفتن با صدای ضعیف و ناراحتی گفت :« دیگه هیچوقت اینکار رو نکن ..» و بعد یه مکثه کوتاه با هشدار گفت :« سارا…. هیچوقت !…»
و بیرون شد و در رو بست … ‌.
هوفی کشیدم و دوباره دراز کشیدم روی تخت…
عه … یادم رفت خودم رو بهتون معرفی کنم ! … اومممم.‌..
من سارا هستم و ۱۵ سالمه …
وضعیت مالی خانوادم خیییلی خوبه … و ما جزٔ ثروتمند ترین افراد هستیم…
البته این ثروتمندی از موقعی شروع شد که بابابزرگم( پدرِ بابام) فوت کرد …
بابا بزرگم یه عمارت خیییلی بزرگ داشت که وقتی از دنیا رفت برای بچه هاش به ارث گذاشت …
من دوتا عمو دارم و سه تا عمه ‌…
عمو رضا که سه تا بچه داره :«محسن پسر بزرگشه … و ۳۰ سالشه و ازدواج کرده ،مریم دختر وسطی شه که ۲۱ سالشه ، میلاد که پسر کوچیکشه و ۱۷سالشه »
عمو رشید که فقط یه فرزند داره :« و اونم همین افشین خانِ که ۱۶ سالشه»
…عمه ریما که چهار تا بچه داره :«ستاره که ۲۵ سالشه … و سعیده که ۲۰ سالشه…. ، و سعید … که همسن منه …و سمانه که ۹ سالشه…»
عمه ریحانه که دوتا فرزند داره…. :«سینا و شیما که دو قلو هستن و همسن منن…»
عمه راحله …ایشونم یدونه فرزند داره …. :« پدرام که ۱۶ سالشه….»
و در اخر اینم بگم که من تک دختر مامی و ددی جونمم….
البته از اون دخترای لوس و نُنر هم نیستماااااا ….گفته باشممم…
ما به همراه عمه ها ‌و عمو ها … همگی توی عمارت بابابزرگم زندگی میکنیم …
وقتی بابابزرگم فوت کرد ، هر شیش تا بچه خونه هاشونو فروختن و اومدن توی عمارت زندگی کردن …
یه سالی میشه این اتفاق افتاده … .
مامان بزرگم هنوز زندست و ۸۰ سالشه …
اونم کنارِ ما توی همین عمارت زندگی میکنه ..
البته من اصلا اخلاقاش رو نمی پسندم ، خییییلی اخلاقای بدی داره ….
یک : اینکه خسیسه …
دو: اینکه خودشو ملکه و همه کاره داره ..
سه:‌ اینکه بدخُلقِ‌… همه ی اخلاقاش بده‌… هوفففف
مثلا یکی دیگه از اخلاقاش اینه که خودش تعیین میکنه که کی با کی ازدواج کنه…
همین چند وقت پیش همش صدای پچ پچ هاشو با ، عمه راحله و بابا می شْنیدم که بهشون می گفت
:« سارا و پدرام به درد هم میخورن و اینا رو نشونه هم کنیم ….»
گرچه پدرام پسره باحال و خوش قیافه ایه …
ولی من بهش به چشمِ دوست و خواهر، برادری نگاه میکنم ، نه به چشمِ همسره آیندم …
نفسی عمیییق کشیدم و از تخت پریدم پایین ، رفتم طرفه آینه و رو به روش ایستادم…
موهای خرمایی رنگ چشمایی قهوه ای …ابروهایی کلُفت و لبی غنچه ای …
بعد از بررسی کردن اجزای صورتم یه دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق زدم بیرون …
ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر بود…
همونطور که قولنج دستامو میشکستم راه افتادم طبقه پایین …
چون من اتاقم طبقه بالا بود ،
پله ها رو دو تا یکی طی کردم به پله آخر که رسیدم به جمعیت رو به رو خیره شدم …
تمام خانواده دور هم جمع شده بودن و ساکت به همدیگه نگاه میکردن …
حتما موضوع مهمی پیش اومده که اینطور دورهم جمع شدن …
شونه ای بالا انداختم و بعد از یه نفس عمیق سلام بلندی دادم که همه ی نگاه ها برگشت سمتم… ‌.
فقط سری تکون دادن …
نگام کشیده شد سمت بابا…
کلافه به نظر میرسید …
نه تنها بابا بلکه عموها و عمه هام همینطور بودن…
ابرویی بالا انداختم و سرمو چرخوندم که دیدم افشین با اخم غلیظ نگام میکنه و اشاره میکنه که بیام روی مبل کنارش بشینم ..‌.
زبونی رو لبهای خشکم کشیدم …
و به سمتش قدم برداشتم و کنارش جا گرفتم …
مامان بزرگ از دیدن این حرکتم صورتشو جمع کرد و رو شو اونور کرد.‌‌‌..
بعد چند لحظه سکوت عمه ریما کلافه لب باز کرد و گفت:« حالا یعنی مطمئنن میان!؟»
عمو رضا گفت:« اینطور که معلومه… اره »
مامان بزگ اخمی کرد و رو به عمو رضا و عمه ریما ، طلبکارانه گفت:« نکنه ناراحتید بابت این موضوع؟! » کسی چیزی نگفت که مامان بزرگ نگاهی مغرورانه به جمع انداخت و توی مبل مخصوصش کمی جابه جا شد‌…
اصلا متوجه حرفاشون نمیشدم …
اب دهنمو اهسته قورت دادم و رومو برگردوندم و به افشین نگاه کردم ‌…
بیخیال نشسته بود و پا رو پا انداخته بود
متوجه نگاهم که شد سرش رو برگردوند و به علامت «چیه؟!» تکون داد …. نگاهی به بقیه انداختم و اهسته گفتم:« اینجا چه خبره افشین؟!» زبونی رو لبهاش کشید و مثل خودم اهسته گفت:« هیچی باو … قراره عموی ناتنی
مون بیاد اینجا ! »
بدون اینکه حواسم باشه که کجاییم بلند گفتم:«چییییی؟!»
همه ی نگاها برگشت سمتمون …
افشین که روی مبل لم داده بود …
تکونی خورد و به سرعت سرجاش درست نشست …
اما من همونطور نگاه پرسشگرانم رو به اون دوخته بودم…
لبخند دندون نمایی رو به بقیه زد…
اونام دیگه کاری نگرفتن و مشغول حرف زدن درباره ی اومدن عموی ناتنی شدن …
افشین وقتی مطمئن شد دیگه نگاهی روی من و اون نیست ، سرشو سریع برگردوند سمتم …
اوه اوه چه اخمییی …
خداییش تو اون لحظه به خودم ریدم….
خخخ !
مظلوم نگاش کردم که سری به چپ و راست تکون داد و گفت:«‌چرا تابلو بازی در میاری اللللاغ !؟»
هوفی کشیدم و گفتم :« خوب حالاااا… ببخشید…» نفسش رو با حرص فرستاد بیرون و گفت:« عمو قراره واسه دیدن مامان بزرگ بیاد اینجا همراه همسرش!» آهانی گفتم و رفتم تو فکر …
مامان بزرگ قبل از اینکه با بابابزرگم ازدواج کنه ، با یه مرد دیگه ازدواج کرده بود…
و از اون مرد یه پسر داشت … به اسمه سیروس …
سر یه مسائلی مامان بزرگ و اون اقا طلاق میگیرن از هم … و اون اقا هم پسرشو ور میداره و میره فرانسه … یه ماهی میشه که آقا سیروس به مامان بزرگ زنگ زده و گفته که پدرش( یعنی شوهر قبلی مامان بزرگ) به رحمت خدا رفته…
نمیدونم چرا….ولی هیچ حس خوبی نسبت به اومدن آقا سیروس ندارم…
یه دلشوره و واهمه ای توی دلم بر پاشده که خدا میدونه…
با بشکنی که جلوی صورتم زده شد به خودم اومدم… نگاهی به دور و ور انداختم … هیچکی نبود …همه رفته بودن …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahdieh
2 سال قبل

سلام رمانت عالی هست 💜😍👍🏻ولی میشه پارت هارو زودتر بزاری؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x