رمان مال من باش پارت ۳

4.6
(17)

&&سیروس&&

من سیروسم …
کسی که یه قاچاقچیه بزرگه …
کسی که کارش زورگوییه و مثل پادشاه ها زندگی میکنه …
وقتی خیییلی کوچیک بودم .. اومممم ، تقریبا ۴ یا ۵ ساله ؛ پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و جدا شدن …. من تو ایران به دنیا اومدم ولی الان در فرانسه زندگی میکنم …
افراد وفاداری رو دور خودم دارم که همشون تو کار قاچاقن …
و زیر دستای منن …
من یه باند بزرگ قاچاقچی تشکیل دادم …
تمام زیر دستام تمرین دیدن و تک ، تکشون قادر به جنگیدن با یه لشکر هم هستن ..
اره این منم سیروس ..
همه بهم میگن سیروس خان ..
همه واسم خم و راست میشن و کسی جرئت نافرمانی از منو نداره ، من یه فرد مغرورم ..‌‌ هه !
هر چیو خواستم تا حالا به دست اوردم … هر چیووو …
ولی فقط یه مشکل دارم … اونم اینکه … هوففف ،،،
خب گفتنش واسم سخته … من و همسرم نمیتونیم بچه دار بشیم و متاسفانه متاسفانههه مشکل از همسرم نیست .. از منه …
۵۵ سالمه و حدود ۲۰ سالی میشه که ازدواج کردم …
یه ماه پیش پدرم از دنیا رفت …
خییلی نگرانم …
من باید یه جانشین واسه خودم انتخاب کنم !
کسی که بعد از من بتونه افرادم رو تو دستش بگیره و با شهامت ، محکم و قوی باشه … اما تا حالا هیچ پسری نظرمو جلب نکرده … هوففف …. !!!!
فردا ، پس فردا یه پرواز دارم به ایران …
همراه کاترین ( همسرم ) به دیدار مادرم میخوام برم …
با خودم فکر کردم حالا که سرم خلوته یه سرم به مامانم بزنم … چی میشه مگه؟!

&&سارا&&

نفسمو با حرص و عصبانیت بیرون فرستادم …
خیییلی عصبانییی بودم …
آخه هرچی میخوام این عموی ناتنی و زنشو ببینم … نمیزارننن ، من بدبختو انداختن پشتشون و خودشونم رفتن جلو و دارن سلام ، احوال پرسی و روبوسی میکننننن …
اختیارم رو از دست دادم و جیغ بنفش بلندی کشیدم … که همه از جلوم رفتن کنار ، گوشه ای ایستادن و دستاشونو گذاشتن رو گوشاشون …
با نفس نفس خیرشون شدم که صدای خنده ی مردی رو شنیدم ‌….
بعله آقا سیروس بودکه هرررر هرررر هررر داشت میخندید …
زنشم ریز ریز میخندید و نگام میکرد ….
پوفففف ! الان اینا به‌ من میخندن؟!
اخم غلیظی کردم و دست به کمر خیرشون شدم
بالاخره بعد چند لحظه به خنده ی مسخرشون پایان دادن…
عمو با یه سرفه واسه صاف کردن صداش نزدیکم شد
دستش رو به نشونه ی سلام جلو آورد و همراه با لبخندی گفت :« افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟!»
لبخندی شیک زدم و دستمو آروم تو دستش قرار دادم و همونطور که می فشردمش ، گفتم:« سارا … اسمم ساراست … »
سرش رو چند بار تکون دادو گفت :« اوهوم … که اینطور … از آشناییت خوشبختم سارا خانوم! »….

*_* ٬*_*٬ *_*

سینی شربت رو از روی‌ اُپِن ور داشتم و حرکت کردم طرفه‌ پذیرایی …
شیما هم پشت سرم میومد و شیرینی هارو تعارف می کرد …
پشت سرش هم مریم میومد و میوه هارو میاورد …
بعد از پذیرایی به سمت مبل دونفره ای که افشین روش نشسته بود ، حرکت کردم و کنارش جا گرفتم …
افشین لبخندی زد ودستش رو انداخت پشت سرم…
حس خیییلی خوبی از این کارش بهم منتقل شد
بحث کشیده شده بود به سمت عشق و دوست داشتن و ازدواج …
عمو رشید ( پدر افشین ) گفت :« به نظر من عشق و اینجور چیزا همه چرنده … یه مشت حرف و احساسات چرت و پرت که بعضی از آدمای ساده … »
و همونطور که نگاهش روی افشین بود ، با پوزخند ادامه داد:« باور کردن …. هع !!!»
سرمو چرخوندم و به افشین نگاه کردم ، اخم غلیظی روی صورتش بود …
اینجا چخبره ؟!
منظور عمو از زدن این حرف چی بود ؟!؟!
گیج داشتم نگاهم رو بین عمو و افشین رد و بدل میکردم که عمو سیروس گفت:« من که اینطور فکر نمی کنم … »
نگاهم و چرخوندم و روی عمو سیروس ثابت کردم …. عمو سیروس نگاهی به جمع انداخت و بعد همونطور که دست همسرش رو توی دستش گرفته بود با یه لحن خاص ومغرورانه ادامه داد:« مثلا خودم به شخصه اولین بار که کاترین رو دیدم ، تو یه نگاه عاشقش شدم … اونم منی که خیییلی مغرورم !!! … عاشق شدم … جوری که دوست داشتم همیشه کنارم باشه … معتادش شده بودم … اطرافیانم شاخ در اورده بودن از اینکه من .. اینقدرررر عاشق یه دختر شدم … »
لبخندی زدم و به مهشید خانوم نگاه کردم ، با یه لبخند عاشقانه زل زده بود به همسرش …
نفس عمیقی کشیدم …
خوش به حالشون …
با عشق ازدواجشون رو شروع کردن …
و چه عشق پایداری …
هومممم !!!
سکوت بزرگی ایجاد شده بود …
هیچ کس حرفی نمیزند
نفس عمیقی کشیدم و رو به عمو سیروس گفتم :« اره منم دقیقا با شما موافقم ..
عشق شاید درد و رنج و سختی رو هم همراه خودش بیاره ولی خییلی حس شیرینیه ! …
اوممم یه حسی که لذت و احساسش غیر قابله درکهههه »
عمو سیروس مغرورانه ابروهاشو بالا انداخت و لبخندی زد …
اما عمو رشید اخم بزرگی کرد ..
شونه ای بالا انداختم …
این عمو رشید هم یه چیزیش میشه هاااا !!!!!

چند روز بعد ‌…

حدود چهار ، پنج روزی میشه که از اومدن عمو سیروس میگذره ، این عمو هم مثه اینکه قصد رفتن نداره … والااا !!!
روی صندلی میز تحریرم نشسته بودم و همونطور که گوشی تو دستم بود ، رمان می خوندم که در اتاق یه دفعه باز شد …
هِینی کشیدم و همونطور که دستم رو قلبم بود برگشتم طرف در …
افشین بود که با چشمایی قرمز و خسته داشت نگام میکرد …
متعجب و با لکنت گفتم :« ا … این ، چ … چه وضعشه ..؟! »
خسته و کلافه دستی به صورتش کشید و در اتاق رو بست …به طرف تخت رفت ، توی یه حرکت خودشو پرت کرد روی تخت و ساعد دستشو گذاشت رو چشماش …
متعجب گوشی رو خاموش کردم و همونجا رو میز گذاشتم …
از جام پا شدم و به طرفش قدم برداشتم ، کنارش روی تخت نشستم و به چهرش خیره شدم …
ساعد دستشو از رو چشماش ور داشت ، با یه حالت خاص و معصومانه ای نگام میکرد …
زبونی روی لبهام کشیدم و همونطور که موهای طلایی رنگش رو از روی چشماش کنار میزدم ، نگران گفتم:« افشین … چیشده پسر؟! چرا انقدر داغونی ؟؟؟!!»
بی حوصله از جاش بلند شد و روی تخت کنارم نشست … و با گرفتن دستام تو دستاش ، خیره ی چشمام شد و گفت :« سارا … تو اگه بخوای بین من و خانوادت یکیو انتخاب کنی … کیو انتخاب میکنی ؟!»
چند لحظه ساکت بهش خیره شدم و بعد با صدای آرومی گفتم :« خ… خب … م … معلومه دیگه … خ… خانوادم رو … »
اب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم :« تو جای خودتو توی قلبم داری و خانوادم هم جای خودشونو ‌… ولی … ولی اینو بدون هیچکس نمیتونه جای مامان ، بابامو تو قلبم بگیره !»
نفس عمیقی کشید و سری به بالا و پایین تکون داد ، دستمو ول کرد و کلافه و عصبی دستشو بین موهاش کشید …
متعجب از حرکات و رفتارای عجیبش لب زدم :« نمیخوای بگی چیشده ؟!»
لبخند دندون نمایی زد که قشنگ معلوم بود ساختگیه … و با مِن ، مِن گفت :« چ … چیزی… نش … نشده !» اخمی کردم و گفتم :« خر خودتی … یعنی فکر میکنی من متوجه نشدم یه چیزیت هست؟! »
اب گلوشو قورت داد و بعد کمی سکوت ، با صدایی ناراحت و ضعیف لب زد :« س .. سارا … اگه ….اگه یه موقعی یه اتفاقی افتاد که من و تو از هم جدا شدیم ، ق ..‌ قول بده که جامو تو … قَل … قلبت، به … هیشکی ندی ! »
دستمامو گرفت تو دستاش و ادامه داد:« باشه؟!؟؟»
با صدایی متعجب گفتم :« یعنی چی ؟! مگه … مگه قرار نیست منو تو تا ابد مال هم باشیم ؟!؟! »
چشماشو آروم رو هم گذاشت و سری به نشونه ی آره تکون داد و گفت :« اوهوم … ولی .. ولی روزگاره دیگه … یهو دیدی… یه اتفاق خاصی افتاد …مثلا بعضیا نذاشتن به هم برسیم ! »
و در ادامه نگران لب زد :«منو تو قلبت نگه دار … باشه ؟!؟!»
خییلی حالم گرفته شده بود از این حرفاش …
یعنی چی!؟
منظورش چیه؟!
من مطمئنم یه اتفاقی افتاده که نمیخواد بهم بگه!!
هوففف
سری به نشونه ی باشه تکون دادم که‌ تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم به خودش فشارم داد …
لبخند محوی زدم و بیشتر تو آغوشش فرو رفتم … .
این پسر خوده آرامشِ … یه آرامشِ محض !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتی
اتی
2 سال قبل

خیلی ممنون از اینکه این رمان گذاشتید بی زحمت هر روز اپارت کذاری کنید ممنون منتطر پارت ۴هستیم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x