رمان مال من باش پارت ۵

4.9
(11)

چند سال بعد …

روی مبل نشستم و به مامان بزرگ خیره شدم…
نمیدونم چی کارم داره که ازم خواسته بیام اتاقش…
شونه ای بالا انداختم ، که شروع کرد به حرف زدن :«ببین سارا …
امروز بهت گفتم بیای اینجا تا ازت یه خواهش کنم »
متعجب ابرویی بالا انداختم که نفس عمیقی کشید ادامه داد:« ازت میخوام بری دنبال افشین ، پیداش کنی و بَرِش گردونی!»
با بهت و حیرت همینطور به مامان بزرگ خیره بودم که این حرفو زده بود ، متعجب گفتم :« چی … چیکار کنم ؟!؟!»

زبونی روی لبهاش کشید و گفت :« من مقصر بودم …

مقصر اینکه افشین فرار کرد …
مطمئنن خبرداری که چقدر دوستت داشت !
اومد بهم گفت که شما دوتا رو نشونه هم کنم
و منم این تقاضاش رو رد کردم …
به این دلیل که ازدواج دختر عمو ، پسرعمو رو شوم میدونستم ، ولی حالا دیگه نه …
خیییلی عذاب وجدان دارم …
ازت میخوام برش گردونی …
خواهش میکنم ازت .. »
اب دهنمو قورت دادم و با کمی مکث گفتم :« مشکلی نیس …
ولی من نمیدونم اون الان دقیق کجاست !!!»
لبخند بی جونی زد و گفت :« من میدونم کجاست … » سری تکون دادم و گفتم :« خ … خب کجا؟!»
لبهاش رو محکم روی هم فشار داد و بعد گفت :« اوممم .. اون الان فرانسه هست ‌… »
متعجب تر از قبل ، لب زدم :« فرانسه ؟! شما از کجا میدونین ؟!؟! اصلا اونجا چیکار میکنه!؟؟»
بعد یکم مِن ، مِن کردن… هوفی کشید و گفت :« افشین از همون ۵ سال پیش ، با سیروس رفته فرانسه … »
بلند گفتم :« چیییییی؟!؟!»
که مامان بزرگ با دستپاچگی نگاهی به در اتاق انداخت و بعد عصبانی رو به من گفت :« هیششش …
چته دخترر ؟! یواش تررر… »
کلافه و ناراحت گفتم :« اخه چرا ؟! واسه چی ؟!»
نفس عمیقی کشید و گفت :« میدونم الان خییلی سوالا هست که توی ذهنت چرخ میخوره …
اما فقط در همین حد بگم که افشین در حال حاضر یه قاچاقچی بزرگه !»
نفس کردن رو فراموش کرده بودم و با حیرت خیره ی یه نقطه ی نامعلوم شده بودم ..
افشین ؟!
اون قاچاقچیه ؟!
باور نمیکنم !
نه‌، نه امکان نداره …
افشین از ظلم و دزدی بیزار بود …
حتما مامان بزرگ ، داره شوخی میکنه …
آره ، آره مطمئنن همینطوره !
نمیدونم چند لحظه گذشته بود که با پاشیدن آب سردی روی صورتم ،
نفس عمیقی کشیدم و به خودم اومدم ، مامان بزرگ با نگرانی روبه روم ایستاده بود و نگام میکرد ،
لیوان آب رو ، روی میز عسلی گذاشت و آغوششو واسم باز کرد ،
سریع بلند شدم و خودمو انداختم تو آغوشش ‌…
تا میتونستم گریه کردم و اشک ریختم ،
مامان بزرگ ساکت پشتم رو نوازش میکرد و هیچی نمی گفت ‌.‌..
همونطور که تو اغوشش بودم ،
سرم رو عقب کشیدم و خیره به چشماش لب زدم :« مامان بزرگ …
ش …
شما مطمئنین افشین الان خلافکاره …؟!»
سرش رو به نشونه ی اره تکون داد که با پوزخند تلخی ادامه دادم:
« پس …
با این اوصاف …
دیگه نیازی به پیدا کردنش نیست !…»
اخم غلیظی کرد ، چشماش رو توی حدقه چرخوند و با غیظ و تشر گفت :

_ اونوَقت چراااا ؟!؟!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ چون اون دیگه خودش راهشو پیدا کرده ، من برم دنبالش چیکار؟!؟

پوزخندی زد و گفت :

_ پس این بود اونهمه عشق و علاقه ای که تو و افشین ازش حرف می زدید ؟!

با ناراحتی جواب دادم :

+ اون عشق و علاقه ای که شما میگید ، واسه موقعی بود که افشین یه قاچاقچی و خلافکار نبود …
من اصلا تو این پنج سال دوری ، روحمم خبر نداشت که افشین همچین گَند هایی در آورده !
وگرنه تا حالا این حس مزخرفِ زجر آور رو نابود کرده بودم… !

مامان بزرگ که معلوم بود حسابی کلافَست ، با بی حوصلگی و ناراحتی گفت :

_ بچه بازی در نیار سارا…
من گفتم بیای اینجا تا بهت بگم بری فرانسه و اون پسر رو برگردونی …
بعد تو اومدی میگی نیازی نیست برم دنبالششش؟!

چشمام رو محکم روی هم فشار دادم…
هوففف…
مامان بزرگ اصلا من رو درک نمیکرد !
یکهو با سوالی که واسم پیش اومد چشمام رو وا کردم و رو به مامان بزرگی که ساکت و ناراحت نگام میکرد ، گفتم :

+ خ …‌
خب اصلا به نظرتون من برم دنبالش و
بهش بگم برگرده ،،،
به حرفم گوش میده ؟!
برمیگرده ؟!

این حرفام رو که شنید لبخندی زد و لب زد :

_ آها…
ببین اگه تو بری و بهش بگی که مامان بزرگ پشیمونه و دیگه مخالفتی از طرف اون در کار نیست ، شاید دیگه این حس عذاب وجدان ازم دور شه …
و من بتونم یه خواب راحت بکنم ، نه اینکه هر شب با کابوس و دلهره از خواب بلند شم …

زبونی روی لبهاش کشید و ادامه داد:

_بعد دیگه اون خودش تصمیم میگیره که برگرده یا نه ؟!
و من این رو مطمئنم که اون هنوزم تورو دوست داره و بخاطر تو هم که شده برمیگرده ایران …

با بغضی که سراغم اومده بود و چشمایی لبریز از اشک ، گفتم :

+ اما ، مامان بزرگ …
اون الان یه خلافکاره …
و من اینو دوست ندارم
دوست ندارم با کسی باشم که قاچاقچیه !

یکم همینطور ساکت نگام کرد و بعد دوباره منو کشید تو آغوشش …
سرم رو گذاشتم روی شونش و چشمامو بستم …
صدای اروم و مهربونِ مامان بزرگ به گوشم رسید :

_ عزیزم …
اگه اون هنوزم عاشقت باشه ،
بخاطر تو هم که شده این کار رو ترک میکنه !
خیالت راحت …

نفس عمیقی کشیدم و با چشمایی بسته گفتم :

+ پس بزارید فکرامو بکنم…
ببینم برم دنبالش یانه ؟!

_ باشه …
فقط امیدوارم تصمیم درستی بگیری…

*_* ٬ *_* ٬ *_*

روی صندلی میز تحریرم نشسته بودم و توی گوشی ، دنبال یه آهنگ خوب بین آهنگای شادمهر میگشتم …

همینطور شانسَکی روی یکیشون کلیک کردم ،

هندزفریو زدم تو گوشم و روی صندلی ولو شدم … «

 

باید تورو پیدا کنم …

شاید هنوزم …

دیر نیست ،،،

تو ساده دل کندی ولی …

تقدیر بی تقصیر نیست !!

با اینکه بیتابه منیی ،

بازم منو …

خط میزنی ، !!

باید تورو پیدا کنم ،،

تو با خودت هم دشمنییی !!

 

(( تقدیر _ شادمهر عقیلی ))

 

با وحشت و تعجب هندزفریو از تو گوشام بیرون کشیدم و روی استپ کلیک کردم تا اهنگ وایسته ‌…

نگاهی به دور و ورم انداختم‌ …

دستمو گذاشتم روی قلبم که به شدت خودشو به سینم میکوبید …

خدایااا …

این چه وضعشه ؟!!؟

چند تا نفس عمیق کشیدم …

تصمیمم رو گرفتم ، میرم دنبالش …

اره میرم فرانسه ،

به قول شادمهر اون با خودش هم دشمنه !!!

اره … من میرم دنبالش ، تموم سعیَم‌ رو میکنم که برگردونمش و امیدوارم قبول کنه ، کوتاه بیاد و برگرده …

 

&& افشین &&

 

از پشت پنجره به آسمون که داشت گریه میکرد ، خیره شدم…

قطرات بارون خودشونو محکم به پنجره می کوبیدن …

انگشتمو بالا بردم و یه قلب شکسته روی شیشه ی بخار گرفته ی اتاق کشیدم ، آهی کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم …

سارا ؟!

یعنی الان با پدرامی ؟!

هع …

باهاش ازدواج کردی؟!؟

دلم بدجور گرفته …

کاش اینجا بودی سارا …

یه جوری بغت می کردم که…

استخونات خورد میشد

همینقدر وحشیانه ، همینقدر عاشقانه

طعم لبات …

آخ که طعم شیرینِ لبات چقدر خواستنی بود …

با برخورد چند تقه به در اتاق به خودم اومدم …

اخم ریزی روی صورتم نشوندم و به سمت میزم حرکت کردم …

پشت میز قرار گرفتم و روی صندلی نشستم ، همونطور که گره کرواتم رو شل میکردم ، با صدایی محکم گفتم :

 

+ بیا داخل

 

بعد گفتن این حرفم ، در اتاق باز شد و آبتین و امیر سام سر به زیر و ساکت داخل شدن …

آبتین در رو بست و با امیر سام روی کاناپه نشستن …

جفت ابروهام از دیدن این سکوتشون بالا پرید …

اخه شما که نمیشناسین این دو تا رو …

یه فوضووول هایی هستن که خدا میدونه …

از جام بلند شدم و کُت طوسی رنگم رو در آوردم و انداختم روی صندلی و دوباره نشستم …با اخم و تعجب گفتم :

 

+ اومم … کاری دارین؟!؟!

 

آبتین چند تا سرفه واسه صاف صاف کردن صداش کرد و اروم لب زد :

 

_ خب حتما کاری داریم که اومدیم اتاقت دیگه …

 

همونطور که آستینای پیراهن سفید رنگم رو ، روبه بالا تا میکردم

اخمم پر رنگ تر شد

 

+ اوکی .. میشنوم

 

ابتین نگاهی به امیرسام انداخت که امیر سام سرش رو بلند کرد و همونطور که نگام میکرد ، گفت:

 

_ داداش …

 

پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم :

 

+ من مگه صد بار نمیگم بهم نگین داداش …؟!

 

بر خلاف انتظارم که الان دوتاییشون ، شروع میکنن حرف زدن درباره ی اینکه نخیر ما داداشیم و این حرفا ‌.‌..

امیر سام ساکت سرش رو چند بار به نشونه ی باشه تکون داد و گفت :

 

_‌باشه … عذر میخوام

 

چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود …

این چی گفت الان ؟!؟!

عذر خواهی کرد؟!

امیر ساممم؟؟؟!؟!؟

اوننن …

یا خدا ..

اخه چطور ممکنه …

یکهو تعجب از رو صورتم پَر کشید و جاش رو به استرس و نگرانی داد …

مطمئنم اتفاق بدی افتاده که اینا اینطوری رفتار می کنن …

 

+ اوکی …

حرفتو بزن …

که داری نگرانم میکنی …!

 

با لکنت شروع کرد به حرف زدن :

_ خ …

خب …

هوففف

من نمیتونم بگم …

 

سرش رو برگردوند سمته آبتین و با التماس نگاهش کرد …

ابتین دستش رو انداخت روی شونه ی امیر سام و چند لحظه با لبخند مهربونی ، نگاش کرد ….

که امیر سام هم با استرس لبخندی زد ، متعجب و نگران نگاهم رو بینشون میچرخوندم ….

کلافه از اینکه حرفی نمیزنن گفتم :

 

+ ای بابا ….

یکی به منم بگه موضوع چ…

 

با حرفی که ابتین بهم زد …

جملم رو نا تموم گذاشتم و متعجب زیر لب چیِ آرومی زمزمه کردم

 

_ درباره ی هرمانه…

 

همینطور متعجب نگاش میکردم ، که ادامه داد :

 

_ فقط قول بده بعد از اینکه حرفامو شنیدی

به خودت مسلط باشی ، خودت رو کنترل کنی

و سریع تصمیم نگیری ! …

 

الکی ، سری به بالا و پایین تکون دادم …

معلوم نیست چه مسئله ی مهمیه که میگه خودت رو کنترل کنی ….

پووووف !!!

اب دهنشو قورت داد و لب زد :

 

_ هرمان به امیرسام زنگ زده و بهش گفته که میخواد بره

عضو گروه ببر زخمی بشه …

و تمام قرار مدار ها رو هم با ایلیاد گذاشته…

، از امیر سام خواسته که اونم همراهش بیاد …

و بهش گفته که تمام اطلاعات مهم و نقطه ضعف هایی که راجع به تو میدونه رو در اختیارش بزاره …

در ضمن امیر سام رو تحدید کرده که اگه این چیزا رو به کَسی و مخصوصا تو بگه …

تَک داداشِش ، امیر علی تو خطر میفته …

 

یکدفعه انگار تازه به خودم اومده باشم مشتمو محکم کوبیدم روی میز و با فریاد گفتم :+ چییی ؟!

اون یابو علفی میخواد به من خیانت کنه؟!

یعنی فکر کرده من اینقدر پَشمَکم ؟!

 

با خشم از جام بلند شدم که صندلی به عقب پرت شد…

امیرسام و آبتین با ترس توی جاشون تکونی خوردن ، با وحشت بهِم نگاه میکردن …

پاتند کردم سمت در ، همزمان داد و فریاد میکردم و واسه هرمان خط و نشون میکشیدم

 

+ میکشمش حرومزاده رو …

پسره ی دیوث …

زندش نمیزارممم ….

کاری میکنم به گوه خوردن بیفته …

 

در رو که باز کردم با دیدن جمعیت روبه روم …

دست از فریاد زدن کشیدم …

از خدمتکار گرفته تا نگهبانا و بقیه …

همه و همه جلوی در اتاقم جمع شده بودن

یکدفعه به زبون فرانسوی داد زدم :

 

+ شما ها اینجا چیکار میکنین …

زود باشید برید سرکارتون تا جِرواجرتون نکردم !…

 

با فریاد من همگی به خودشون اومدن و بعد چند لحظه روبه روم خالی شد …

نفسمو با حرص فرستادم بیرون‌

و حرکت کردم طرف بیرون

تا برم خونه ی هرمان

و تمام حرص و عصبانیتم رو سرش خالی کنم….

پسره ی قوزمیت !!!!

 

&& سارا &&

 

با بغض و ناراحتی رو به مامانی که زار زار داشت اشک می ریخت ، لب زدم :

 

+ وایییی مامان !!! …

تورو خدا آروم باش دیگه ، قرارنیست برم بمیرم یا نیام که …

اصلا میخوای نرم ؟!؟!

 

مامان فین فین کنان ، با صدایی گرفته در اثر گریه ی زیاد ، گفت :

 

_ نه دخترم …

یعنی چی که نری!!؟

برو….

برو و با پسر عموت برگرد …

خدا پشت و پناهت …

 

با ناراحتی دستای مامان رو ول کردم و همزمان که عقب‌ عقب ، میرفتم … گفتم :

 

+ باشه …

پس گریه نکنیاااا !!!

 

همینطور که اشکاش رو بادستمال کاغذی پاک میکرد ، لبخندی زد و گفت :

 

_ برو زلزله …

خدا به همراهت …

 

چرخیدم و به سمت پله برقی ها حرکت کردم …

 

زیر لب ، بسم اللهی گفتم و روی پله برقی ایستادم … دستمو رو به خانواده ای که همشون با چشایی اشکی نگام میکردن ، تکون دادم ….

خدایا …

تو این راه کمکم کن …

که مطمئنن بدون خواست و اراده ی تو

هیچکاری نمیتونم انجام بدم 🙂

 

*_* ٬ *_* ٬ *_*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
S
S
2 سال قبل

وای نویسنده خیلی خیلی ممنون که زود پارت گزاری می‌کنی مخصوصاً که پارت ها طولانی هم هست.
به نظرم وقتی افراد داخل رمان صحبت میکنن خیلی خوب جملات رو می نویسی و واقعا یکی از نکات طلایی رمان هست.
و رمانت حسابی هیجان داره. دوست دارم هر چه زودتر پارت بعدی رو بدی تا من بقیه اش رو بخونم.
بابت این پارت هم ممنون ❤️🙂

S
S
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من که از همین الان دارم لحظه شماری میکنم.
دنیا دارم بدونم افشین وقتی سارا رو ببینه چه احساسی پیدا می‌کنی … دلتنگی … عشق … غم

سارا
سارا
2 سال قبل

باسلام! میگم چراسایت کافه رمان بازنمیشه؟ چطورمارمان بهاررابخونیم؟ اگه میشه راهنمایی کنید یا توی همین سایت رمان دونی پارت گذاری کنید. ممنونم 🌹🌹

mahshid
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

سلام منم دقیقا همین سوال رو داشتم من ک دیگ هرکی میزنم اصلان کافه رمان بالا نمیاد اخه منم میخاسم رمان عشق ممنوع رو بخونم

اتی
اتی
2 سال قبل

رمان عالیه بود خب پیش رفت منتظرپارت بعدی هر روز اپارت کذاری کنید بهتره منتظر م مارو تو خماری نزارید پارت بعدی طولانی باشه لطفا

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x