رمان مال من باش پارت 11

4.4
(18)

چند لحظه همینطور با بهت سرجام ایستاده بودم….
وقتی به خودم اومدم که ، افشین در یه اتاقی رو باز کرده بود و داشت داخل میشد…
پا تند کردم سمتش و قبل از اینکه در رو ببنده پامو گذاشتم لای در ….
سرشو بالا اورد و نگاه سرد و یخیش رو بهم دوخت ، کنار که رفت در رو هل دادم و داخل اتاق شدم ، در رو بستم و برگشتم سمتش…
زل زدم توی چشماش

+ میشه دلیل اینکه حق ندارم برم بیرون رو بهم بگی؟!

کلافه پوفی کشید

_ فعلا نمیتونی جایی بری

دست به سینه شدم و شاکیانه لب زدم :

+ خب دلیلشو بگووو….

دستی توی موهاش کشید و بی حرف به سمت میز بزرگی که گوشه ی اتاق بود ، حرکت کرد….
پشت میز ، روی صندلی جا گرفت و مشغول به بررسی برگه های روی میز شد…
انگار نه انگار که من اینجا منتظر جوابشم !
دستام بی اختیار مشت شدن از این بی اعتناییش….
عصبانی و با خشم صداش زدم :

+ افشیین….

بی تفاوت نیم نگاهی بهم انداخت و بدون از اینکه به خودش زحمت باز کردن لبهاش رو بده ، گفت :

_ هومممم؟! …

چقدر آدم باید بیشعور باشه!!
آخه چقدرررر؟!؟….
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و به سمتش قدم برداشتم
روی یکی از مبل های روبه روش نشستم و با حرص گفتم :

+ خیلی خوشت میاد اذیتم کنی…
آره؟! واقعا چرا؟! چرا دوستی داری حرصمو در بیاری؟!
باید باور کنم تو همون افشینی؟!
همون افشینی که چند سال پیش مثه مجنون رفتار میکرد!
همون افشینی که…. که دلخوشیش خوشحال کردن من بود

بین حرفام پرید و تند تند گفت :

_ هِی هِی….
عجله نکن دختر ….
بزار منم حرفامو بهت بزنم….

نفس عمیقی کشیدم و ساکت نگاش کردم…
زبونی روی لبهاش کشید
دستهاش رو توی هم گره زد و گذاشت روی میز و بعد کمی مکث به حرف اومد :

_ خب….
ببین سارا….
من باید یه چیزایی رو در مورد گذشته واست بگم…
چیزایی که اگه بشنوی شاید….
شاید باورش برات سخت باشه…
ولی خب چه کنیم که حقیقت همیشه تلخه !

منظورش رو متوجه نمی شدم…
حرفاش گنگ بودن و مبهم….
همونطور ساکت و بی حرف نگاش می کردم که بعد کشیدن یه نفس عمیق ادامه داد :

_ من و تو چند سال پیش بچه بودیم…
هه….
خب یه علاقه ای بینمون پیش اومد که من اسمشو میزارم عشق بچگانه….
و روی این عشق بچگانه نمیشه اونقدرا حساب وا کرد…

چشمامو ریز کردم و روش زوم کردم

_ سارا تو باید همچی رو فراموش کنی….
همونطور که من خیلی وقته این کار رو کردم…

کپ کرده بودم….
قدرت زدن هیچ حرفی رو نداشتم…
لبام از هم باز میشد ولی هیچی جز
صدا هایی نامفهوم ازش بیرون نمیومد….
لعنت بهت افشین…
لعنت بهت که داری منو زنده به گور میکنی !
به سختی لب زدم :

+ چی داری میگی؟!
چی داری میگی لامصب؟!
یعنی چی که همه چیو فراموش کن…

دستمو گرفتم جلوی دهنم و همونطور که هق هقم به هوا رفته بود گفتم :

+ تو منو فراموش کردی؟!
چطور تونستی؟!
تو اسمه خودتو میزاری عاشق؟!
تو اخه عاشقی لعنتییی؟!

_ نه…
من عاشق نبودم…
نیستم و نخواهم بود…
میفهمییی…. ؟!؟!

سکوت کردم…
عاشق نبوده…
عاشق نیست !
وایی خدا…
من مطمعنم میخواد سکتم بده…

+ ی….
یعنی چی…
یعنی چی این حرفات…

خنده ی تلخی کردم و با بغض ادامه دادم :

+ پس…
پس میخوای بگی تو نبودی که همین چند سال پیش بهم ابراز علاقه میکردی…!
هاااا؟!

_ اونا همش از روی ترهم بود…
همین

نفس کشیدن رو فراموش کرده بودم…
ترهم؟!
خودش میدونه چقدر از این کلمه متنفرم…
بعد صاف صاف توی چشام زل زده و میگه از روی ترهم !! …
زیر لب با بهت زمزمه کردم :

+ ترهم…!

نفس عمیقی کشید و سری به بالا و پایین تکون داد…

_ سارا…
تو تک بچه بودی ، نه داداش داشتی و نه ابجی…
یه دونه بودی…
خب…
خب منم دلم به حالت میسوخت…
یه جورایی میخواستم با عاشق کردنت نسبت به خودم ، یه حامی بشم واست…
من هیچ نگاه دیگه ای به جز
برادر ، خواهری بهت نداشتم…
وسلام…

+ همین…
به همین راحتی داری به همچی خاتمه میدی؟!
چطوری دلت میاد اخه بی معرفت…
بی وفا…

کلافه دستی به صورتش کشید و سری به طرفین تکون داد…

_ میشه بس کنی؟!
میشه دیگه ادامه ندی؟!

+ یعنی تو فکر کردی موضوع به همین سادگیاست…
تو منو عاشق خودت کردی و حالا بعد چند سال اومدی بهم میگی نگاهم نسبت بهت نگاهه خواهر ، برادریه!
خیلی پستی افشین…
کثافتی ، عوضی ای…ابلهی!

بین حرفام پرید

_ باشه اصلا من بد ، تو خوب….

انگشت اشارش رو گرفت به طرف خودش وگستاخانه ادامه داد :

_ این آدمه عوضی ، دیگه….

و بعد انگشتش رو به سمت من گرفت

_ دیگه تورو نمی خواد…متوجهی؟!
حالام هری…حوصلتو ندارم!

یکم ساکت خیرش شدم
مطمعن نبودم قلبی توی اون سینش باشه…
اگرم بود حتما از سنگ بود…
واقعا راسته که میگن ادما توی گذر زمان عوض میشن…
واقعا راسته ! … .

سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم

+ باشه….
من که میخوام برم ، ولی تویی که نمیزاری برم بیرون….

دستی پشت گردنش کشید و بی حوصله جواب داد :

_ گفتم که…
شاید تا یه هفته همینجا باشی …

پشتمو بهش کردم و همونطور که به سمت در اتاق قدم بر میداشتم ، لب زدم :

+ دلیلشو هم که دیگه وللش…

دستم روی دستگیره ی در نشست ولی قبل از اینکه در رو باز کنم صداش اومد :

_ تو…. تو میدونی که من… من یه خلافکارم ! ….
درسته؟!

چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و زیر لب گفتم :

+ اوهوممم…

_ پس اینم باید بدونی که خلافکارا با پلیسا سر و کار دارن…

برگشتم طرفش و همونطور که به چشماش نگاه میکردم ، گفتم :

+ لازم نیس اینقدر حاشیه بری…
رک و راست بهم بگو باز چه قصدی داری از زدن این حرفا !؟ … .

سرشو کمی کج کرد و لب زد :

_ برای این نمیتونی بری بیرون…
چون که در حال حاضر اطراف این عمارت پر از پلیسه و پلیس…

چشمام داشت از حدقه بیرون میزد…
یا خداااا … !!!
من اگه یکم دیگه اینجا باشم خداییش سکته رو میزنم…

+ پلیس؟؟
چرا باید پلیسا دور و ور خونه ی تو باشن !؟

نفس عمیقی کشید

_ فکر میکنن من قاچاق دختر میکنم…
میخوان یه نشونه ای چیزی به دست بیارن تا بندازنم زندان….

پوزخندی زد و ادامه داد :

_ ولی کور خوندن…
من به این راحتیا این جایگاه رو نگرفتم که به همین راحتیا از دست بدم!

با فکری که به سرم رسید مغزم سوت کشید… با بهت و استرس گفتم :

+ نکنه وا… واقعا تو… تو قاچاقچی دختری …!؟
ها…
و گرنه چه دلیلی داره پلیسا این شَک رو بهت بکنن؟!
هووومممم؟! …. .
افشین …
مامان بزرگ فقط بهم گفته بود قاچاقچی تشریف داری…
اما…
اما نگفت که قاچاق دختر هم میکنی!
چطوری دلت میاد؟!
نه… واقعا میخوام بدونم چجوری دلتون میاد…
مگه ما دخترا انسان نیستیم…
حق زندگی بدون ترس و آزاد رو نداریم!؟؟
دیگه ازت متنفر شدم…
اصلا برو به درک…
دیگه ذره ای واسم اهمیت نداری…
میفهمی؟!
ذره ای اهمیت نداریییی!!

مشتشو چند بار محکم روی میز کوبید و با داد و فریاد گفت :

_ بس کن ، بس کن ، بس کنننن

با ترس یه قدم عقب رفتم و به در چسبیدم…
با نفس نفس سرشو بلند کرد و خیره توی چشام گفت :

_ چرا قضاوت میکنی؟!
چرا وقتی از تمام ماجرا خبر نداری ، قضاوت میکنی…
من قاچاق دختر نکردم و نمیکنم…
هع…
اونقدراهم دیگه پست و بی وجدان نیستم!
من سر یه مسئله ای با یکی از افرادی که کارشون قاچاق دختره بحثم شد…
رفتم عمارتش و تحدیدش کردم…
و خب… مثه اینکه پلیسا همون موقع اونجا منو دیدن و الان هم منتظر اینن که یه جنس مونثی از توی این عمارت پاشو بزاره بیرون تا شک شون به یقین تبدیل بشه….
موضوع اینطوره….
نه اونطوری که تو پیش خودت فکر کردی ! …
تمام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

مثل همیشه عالیییی😍

سیما
سیما
2 سال قبل

اخه کجاش عالیه.
توهمات یه دختر بچه.

ای خدا 😄😄😄😄😉😉😉

بانوی شب
2 سال قبل

مسخرست قبل از اینکه دختر بیاد به پنجره نگاه می کنه میگه دلم واسه سارا تنگ شده
بعد که دختر میاد میگه یه عشق بچگانه ههههه
واقعا بچه بازی این رمان

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x