رمان مال من باش پارت 12

4.3
(8)

همینطور ساکت داشتم نگاش می کردم که از جاش بلند شد و به سمتم اومد …

خدای من !….

نباید قضاوتش می کردم…

منی که از قضاوت شدن متنفرم !!

حالا خودم شدم یکی از کسایی که قضاوت کردم یکیو…

بهم که رسید ، رو به روم ایستاد و از جلوی در کنارم زد…

در رو باز کرد و یک قدم برداشت به بیرون…

تا متوجه شدم که می خواد بره ، زودی دستشو گرفتم و نگهش داشتم…

با کمی مکث بدون از اینکه کامل به طرفم برگرده ، سرشو برگردوند سمتم و بهم خیره شد …

آب گلومو به زحمت قورت دادم ،

با صدایی شرمنده و ضعیف لب زدم :

 

+ ببخشید ….

ببخشید افشین …

من واقعا شرمندتم ! باور کن توی اون لحظه با فکری که به سرم زد ، نفهمیدم چی دارم میگم …

 

سرمو آروم بالا گرفتم و به چشمای جذابش خیره شدم …

 

+ می … میبخشی منو ؟!

 

صورتشو برگردوند و به سالن بیرون نگاهی انداخت …

منتظر به نیم رخش زل زدم که یکهو داخل شد و در رو بست …

با ابروهایی بالا رفته نگاش می کردم که هُلم داد و به دیوار پشت سر چسبوندم …

فاصلشو باهام کم کرد و بهم چسبید …

نفس کشیدنش نامنظم شده بود …

بیتاب به لبهام خیره شد و با لحن مرموزی لب زد :

 

_ شرط داره …

 

متعجب و گیج گفتم :

 

+ هاننن؟! شرط ؟!

 

سری به بالا و پایین تکون داد …

لبهامو باز کردم و خواستم بپرسم

“چه شرطی ؟!”

که اجازه ی زدن حرفیو بهم نداد و لباشو گذاشت روی لبام …

یه طوری حریصانه و وحشیانه می‌بوسید منو که لبام داشت از جاش کنده میشد …

خشن و عصبی ….

خیلی فرق کرده بود …

یادمه ۵ سال پیش هر موقع توی شرایطی قرار می گرفتیم که منو می‌بوسید ، اونقدر با لطافت و مهربونی این کارو انجام می‌ داد که دلم واسش ضعف می رفت …

با گاز ریزی که از لب پایینیم گرفت به خودم اومدم …

دلم نیومد باهاش همکاری نکنم …

شروع کردم به بوسیدن لباش …

نفس که کم آورد سرشو عقب کشید و زل زد به چشام …

با لحن خماری گفت :

 

_ نمیدونی من چقدر این طعمه لباتو …

 

یه دفعه انگار به خودش اومده باشه ، ادامه ی حرفشو خورد و ساکت بهم خیره شد …

یعنی چی میخواست بگه ؟!

بی طاقت و عصبی از اینکه حرفشو ادامه نداد لب زدم :

 

+ خب …

چقدر طعم لبامو چی ؟!

 

زبونی روی لباش کشید و کلافه ازم فاصله گرفت …

پشتشو بهم کرد ، نفس عمیقی کشید …

دستی لای موهای طلایی رنگش کشید …

دست به سینه شدم و زل زدم به قامت دلرباش …

نمی دونم چرا با وجود حرفایی که همین چند دیقه پیش بارَم کرد ، بازم میخوامش …

بازم دلم با دیدنش قیلی ویلی میره ….

خیلی داشتم خودداری می کردم تا با یه قدم نزدیکش نشم و از پشت بهش نچسبم …

لبِ پایینیمو زیر دندون گرفتم …

خدایا … خودت یه جوری همه چیو خوب کن …که هممون توی بهت و تعجب بمونیم …

لبخندی به این دعایی که کردم زدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم :

 

+ آمین …

 

همینطور توی فکر بودم که افشین یکهو برگشت سمتم ، انگشت اشارش رو به نشونه ی عصبانیت و تحدید ، جلوی صورتم تکون داد و همزمان با لحن خشمگین و ترسناکی گفت :

 

_ ببین سارا ….

من برات بلیط هواپیما میگیرم که برگردی ایران ….

به محض اینکه پلیسا از اینجا رفتن تو هم گورتو گم میکنی و برمیگردی ایران ….

ملتفتی؟!

 

از توی بهت در اومدم و نگاهمو دوختم به چهره ی عصبانیش …

حالا خوبه تا همین چند لحظه پیش داشت عین تشنه ای که تازه به آب رسیده باشه لبامو میبوسید….

پس الان واسه من چی داره ور ور میکنه؟!

اخم غلیظی کردم

 

+ من بدون تو برنمی گردم ایران…

 

خنده ی ریز و ترسناکی کرد و بعد جدی شد و گفت :

 

_ خیال میکنی با این حرفا میتونی مُجابم کنی برگردم به اون کشور لعنتی؟!

گوش کن دختر جون …

من اگه میخواستم برگردم ، خودم راهو بلد بودم …

 

پوزخندی زد و ادامه داد :

 

_ نیازی به یه راهنما نداشتم…

تو برمی گردی ایران …

همین که گفتم !

دیگه هم نمی خوام اعتراضی بشنوم … .

 

با خشم زل زدم به چهره ی بی خیالش…

آخ که چقدر عصبانی بودم از دستش…

از دستم برمی اومد همینجا خَفش میکردم لامصبو…

نفسای بلند و عمیقی می کشیدم برای کنترل کردن خودم…

چطور می تونست اینطور باهام رفتار کنه؟!

اونم با کی…

با منی که یه عالمه خاطرشو میخوام … !

چند لحظه با پوزخند نظاگره حال بدم بود… به خودم که اومدم اون رفته بود… رفته بود و مَنو با حال خرابم تنها گذاشته بود….

دستی به صورتم کشیدم و همونجا روی زمین سُر خوردم…

زانوی غم بغل گرفتم ، سرمو گذاشتم روی زانو هام و زار زار گریه کردم…

نع… من نمیخواستم بدون اون برگردم ایران…

یعنی حتی اگه می خواستمم نمیشد…

من به مامان بزرگ قول دادم که با افشین برگردم پیشِش…

به غیر از اون هم دلم اجازه نمی داد…

مغزم می گفت :

«این آدمه مغرور و اعصاب خورد کن رو رها کن و برگرد پیش خانوادت»

و قلبم…

اون ساز برعکس مغزم رو میزد …

گریه کردم و گریه کردم….

متوجه نشدم کِی وسط اون گریه ها پلکام روی هم گذاشته شد و خوابم برد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
Nafas
2 سال قبل

عالی بود
منتظر پارت بعدی هستم🙂

اتی
اتی
2 سال قبل

عالی بود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x