با سردرد بدی از خواب پریدم …
سرم داشت منفجر می شد!
دستمو به سرم گرفتم و نگاهی به دورووَرم انداختم …
توی اتاقی که دفعه ی اول افشین منو آورده بود ، بودم …
اما … اونطور که یادمه من پشت در اتاق افشین ، روی زمین خوابم برد …
نه اینجا و روی تخت ! …
با تیری که سرم کشید ، آیِ بلندی از درد زیاد سر دادم که همون لحظه در اتاق باز شد و خدمتکاری با چهره ی نگران توی چارچوب در قرار گرفت ، مضطرب بهم زل زد و با لکنت سریع سریع گفت :
_ چی… چیشده خانوم؟!
ا… اتفاقی افتاده؟!
م… مشکلی… مشکلی پیش اومده ؟!
خ… خانم جان….؟!
پریدم بین حرفش و با ناله گفتم :
+ سرم… سرم داره میترکه…
توروخدا یه ق… قرصی ، چیزی بیار تا سرم خوب شه!
با عجله و نگرانی سری تکون داد و چشمی گفت …
از اتاق خارج شد و در رو بست…
به زحمت خودمو روی تخت جلو کشیدم و پاهامو آویزون کردم …
آرنجامو گذاشتم روی رون پام و سرمو با دستام گرفتم …
به آرومی شروع به ماساژ دادن دو طرف سرم شدم شاید آروم بگیره این درد کوفتیش …
اما اصلا تاثیری نداشت …
به سختی از روی تخت بلند شدم ، پاهام توان راه رفتن رو نداشتن!
یکهو سرگیجه ی بدی بهم دست داد ، دنیا دور سرم داشت می چرخید …
چشمامو محکم روی هم فشار دادم …
همون لحظه در اتاق باز شد و خدمتکار با همراه یه بسته قرص داخل اومد …
با تیر بدی که سرم کشید کنترلم رو از دست دادم ….
شاید اگه پرستار یکم دیر تر خودشو می رسوند و کمک نمی کرد که روی تخت بشینم ، الان روی زمین پخش شده بودم!
یه دونه قرص از بستش در آورد و به طرفم گرفت ، آروم دستمو جلو بردم و قرص رو ازش گرفتم …
به سمت میز عسلی کنار تخت حرکت کرد و لیوان خالی روی میز رو از پارچ پر از آب کرد و به دستم داد ، قرص رو با کمک آب قورت دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم ، خدمتکار هم بعد از اینکه سفارش کرد که اگه کاری داشتم یا چیزی خواستم به اون بگم ، رفت بیرون و در اتاق رو بست … .
حدود نیم ساعت بعد سرم دیگه دردش ایستاده بود و کاملا رو به راه شده بودم …
هر چقدر سعی داشتم دوباره بخوابم ولی نمیشد که نمیشد ، دیگه خواب از سرم پریده بود !
تصمیم گرفتم برم بیرون و تو حیاط درندشت این عمارت یه چرخی بزنم …
بعد از درست کردن سرو وَضعم از اتاق خارج شدم به سمت پله ها قدم برداشتم ، این دفعه دیگه اینقدر با احتیاط راه میرفتم که باز یه موقع مثل دفعه ی قبل نیفتم و انگشت نمای
این و اون بشم !
هوففف … بالاخره رسیدم !
نگاهی به سالن خالی رو به روم انداختم و به سمت در بیرونی گام برداشتم …
خبری از نگهبانایِ اون دفعه نبود !
و جای شُکر داشت …
به قدم هام سرعت دادم تا زود از عمارت بزنم بیرون …
واییییییییییی ، خدای من !
اینجا چقدر قشنگه ….
من که دیگه قَش !
لبخند پهنی زدم و به سمت حوض بزرگی که وسط حیاط قرار داشت حرکت کردم ، لبه ی حوض نشستم و دستمو توی آب تمیز حوض فرو بردم …
آبش سرد بود ، و این برای منی که عاشق آب سرد بودم خیلی خوب بود !
خوب که دقت کردم متوجه ماهی های قرمز ، کوچولو و نازی که توی حوض بودن شدم …
لبخندم پر رنگ تر شد ، اینجا بهشته ….
بخدا که اینجا بهشته !!!
بعد از چند دیقه که سرگرم ماهی های توی حوض بودم ، تصمیم گرفتم بلند شم و به جاهای دیگه ی حیاط سری بزنم …
از جام پا شدم ، نفس عمیقی کشیدم و توی یه حرکت راه سمت راستمو در پیش گرفتم …
اول هایِ راه خیلی درخت و گلهای زیبایی قرار داشت و نمای این راهو نسبت به راه سمت چپ زیبا تر کرده بود ، ولی وسطاش همینطور مخوف و مخوف تر میشد ...
ترسناک و دلهره انگیز !
آب گلومو به سختی قورت دادم …
خدایا چه غلطی کردم !
کاش این سمت نمی اومدم …
خواستم برگردم که یه چیز عجیبی نگاهمو به خودش جلب کرد …
یه صورت ساده ، روی دیوار عمارت …
عجیب نبود ؟!
چرا باید روی دیوار هایِ سفید این عمارت ، یه چهره باشه ؟!
با کمی مکث به طرف اون نقاشی حرکت کردم و به خودم که اومدم ، روبه روش ایستاده بودم …
کف دستمو روی نقاشی کشیدم …
خیلی مشکوک میزد !
ناخودآگاه انگشت اشارم رو بالا بردم و دقیقا روی اجزای صورت اون چهره کشیدم …
به ترتیب ، اول چشم ها …
بعد ابرو ها و بعدش بینی …
لب و گردی صورتش …
انجام دادن این کار همانا و کنار رفتن دیوار از جلوی راهم همانا !
با چهره ی بهت زده به روبه روم خیره شدم …
اینجا … اینجا میدون جنگه ؟!
اون طرف دیوار یه عالمه پسر برومند بودن …
تعدادیشون در حال مبارزه با هم دیگه بودن …
اون طرف دیگه پسرایی بودن که ناله می کردن و صورت و بدن هاشون زخم و زیلی بود !
پرستارا و دکتر هایی هم بودن که در حال معاینشون بودن !
سرمو برگردوندم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم …
اون طرف هم تعدادی پسر بودن که گروه ، گروه دور میز هایی نشسته بودن و خوش و بِش می کردن …
نگاهی به دکمه ی قرمزی که کنار دیوار در حالِ شمارش بود انداختم …
از 10 شروع کرده بود تا به یک برسه …
با هر یک عددی که عقب میرفت ، یه صدای خیلی ریزی هم می کرد …
این شمارش به احتمال زیاد برای بسته شدن دیوار بود …
حس کنجکاویم تازه گُل کرده بود و نمی تونستم به راحتی از کنار این ماجرا بگذرم و بگم وللش …
شمارش به عدد 3 رسیده بود و دیوار دیگه کم کم داشت بسته می شد !
زودی خودمو انداختم داخل فضای اون طرف دیوار و قبل از اینکه کسی متوجه من بشه ، خودمو پشت درخت بزرگ و تنومندی که همونجا بود قایم کردم …
آب گلومو اهسته قورت دادم و سرمو کمی کج کردم تا بتونم ببینم …
شک ندارم اگه افشین متوجه بشه اومدم این طرفا خیلی عصبانی میشه!
ولی خب … چه اهمیتی داره؟!
مهم اینه که این حس کنجکاوی من برطرف بشه!
همین … .
سلام عزیزم میگم کلش نمیای دیگه؟ باهات کار دارم ولی خیلی وقته نیومدی
سلام عزیزم…
شرمنده کلش واسم بالا نمیومد، به همین دلیل حذفش کردم و الان هم که دوباره ریختمش اصلا باز نمیکنه… هی میاره نسخه جدید را دانلود کنید، اما حتی اصلا نسخه جدید و نمیاره که دانلود کنم 💔
کاری داری باهام همینجا بگو…
در ضمن در مورد رمانت اگه دوست داری من توی کانالم قرار بدم واست…
هر طور مایلی خوشگل خانوم😀😗
نه کلش برزورسانی داده بود من بروزرسانی کرده بودم البته فروشگاه پلی که نداره و بازار زیاد مطمئن نیست من از مایکت انجام میدم . کانالتلگرام منظورته؟ یا سایتی چیزی هست؟ چونکه از ادمین پرسیدم چجوری بزارم گفتش نویسنده قبول نمیکنه
نه من مایکت ندارم 🤕
حالا نصبش میکنم ببینم چی میشه 😙
و اینکه منظورم کانال خودمه…
رمان دیگم رو توش قرار میدم…
تو هم اگه بخوای توی کلش واسم تایپ میکنی رمانتو و منم کپی میکنم میزارم توی کانالم 😗😀
بازم هر طور دوست داری عزیز جان 😇☺
خب میگم کانال تلگرامه دیگه؟
اره اما کانال خودمه…
کانال رمان من نیس 😁🙂
اگه دوس داشتی رمان تو تایپ کن واسم بفرس بزارم توی کانالم 🤗🤗
آهان ممنون خواستم بهت میگم عشقم
فدایت😘
💜💙💚💛🧡❤💝💘💖💗💗💓💞💕❣️
واییی ادمین موافقت کرد گفت هروقت ۱۰۰ تا پارت نوشتی بهم بگو
اره دیدم عزیزم 😀
چه خووووب ☺
همکار شدیم رفت😅
موفق باشی نفسم 😙😇😜
اره چطور همکار🤪 ممنون تو هم موفق باشی جیگر😘
عالیم…
اصلا مگه میتونم با داشتن یه همچین همکار دلبری عالی نباشم؟! 😀😜
😂😂
ی چطوری جا موند🤭
اوکی😅