رمان مال من باش پارت 13

4.6
(10)

با سردرد بدی از خواب پریدم …
سرم داشت منفجر می شد!
دستمو به سرم گرفتم و نگاهی به دورووَرم انداختم …
توی اتاقی که دفعه ی اول افشین منو آورده بود ، بودم …
اما … اونطور که یادمه من پشت در اتاق افشین ، روی زمین خوابم برد …
نه اینجا و روی تخت ! …
با تیری که سرم کشید ، آیِ بلندی از درد زیاد سر دادم که همون لحظه در اتاق باز شد و خدمتکاری با چهره ی نگران توی چارچوب در قرار گرفت ، مضطرب بهم زل زد و با لکنت سریع سریع گفت :

_ چی… چیشده خانوم؟!
ا… اتفاقی افتاده؟!
م… مشکلی… مشکلی پیش اومده ؟!
خ… خانم جان….؟!

پریدم بین حرفش و با ناله گفتم :

+ سرم… سرم داره میترکه…
توروخدا یه ق… قرصی ، چیزی بیار تا سرم خوب شه!

با عجله و نگرانی سری تکون داد و چشمی گفت …
از اتاق خارج شد و در رو بست…
به زحمت خودمو روی تخت جلو کشیدم و پاهامو آویزون کردم …
آرنجامو گذاشتم روی رون پام و سرمو با دستام گرفتم …
به آرومی شروع به ماساژ دادن دو طرف سرم شدم شاید آروم بگیره این درد کوفتیش …
اما اصلا تاثیری نداشت …
به سختی از روی تخت بلند شدم ، پاهام توان راه رفتن رو نداشتن!
یکهو سرگیجه ی بدی بهم دست داد ، دنیا دور سرم داشت می چرخید …
چشمامو محکم روی هم فشار دادم …
همون لحظه در اتاق باز شد و خدمتکار با همراه یه بسته قرص داخل اومد …
با تیر بدی که سرم کشید کنترلم رو از دست دادم ….
شاید اگه پرستار یکم دیر تر خودشو می رسوند و کمک نمی کرد که روی تخت بشینم ، الان روی زمین پخش شده بودم!
یه دونه قرص از بستش در آورد و به طرفم گرفت ، آروم دستمو جلو بردم و قرص رو ازش گرفتم …
به سمت میز عسلی کنار تخت حرکت کرد و لیوان خالی روی میز رو از پارچ پر از آب کرد و به دستم داد ، قرص رو با کمک آب قورت دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم ، خدمتکار هم بعد از اینکه سفارش کرد که اگه کاری داشتم یا چیزی خواستم به اون بگم ، رفت بیرون و در اتاق رو بست … .
حدود نیم ساعت بعد سرم دیگه دردش ایستاده بود و کاملا رو به راه شده بودم …
هر چقدر سعی داشتم دوباره بخوابم ولی نمیشد که نمیشد ، دیگه خواب از سرم پریده بود !
تصمیم گرفتم برم بیرون و تو حیاط درندشت این عمارت یه چرخی بزنم …
بعد از درست کردن سرو وَضعم از اتاق خارج شدم به سمت پله ها قدم برداشتم ، این دفعه دیگه اینقدر با احتیاط راه میرفتم که باز یه موقع مثل دفعه ی قبل نیفتم و انگشت نمای
این و اون بشم !
هوففف … بالاخره رسیدم !
نگاهی به سالن خالی رو به روم انداختم و به سمت در بیرونی گام برداشتم …
خبری از نگهبانایِ اون دفعه نبود !
و جای شُکر داشت …
به قدم هام سرعت دادم تا زود از عمارت بزنم بیرون …
واییییییییییی ، خدای من !
اینجا چقدر قشنگه ….
من که دیگه قَش !
لبخند پهنی زدم و به سمت حوض بزرگی که وسط حیاط قرار داشت حرکت کردم ، لبه ی حوض نشستم و دستمو توی آب تمیز حوض فرو بردم …
آبش سرد بود ، و این برای منی که عاشق آب سرد بودم خیلی خوب بود !
خوب که دقت کردم متوجه ماهی های قرمز ، کوچولو و نازی که توی حوض بودن شدم …
لبخندم پر رنگ تر شد ، اینجا بهشته ….
بخدا که اینجا بهشته !!!
بعد از چند دیقه که سرگرم ماهی های توی حوض بودم ، تصمیم گرفتم بلند شم و به جاهای دیگه ی حیاط سری بزنم …
از جام پا شدم ، نفس عمیقی کشیدم و توی یه حرکت راه سمت راستمو در پیش گرفتم …
اول هایِ راه خیلی درخت و گلهای زیبایی قرار داشت و نمای این راهو نسبت به راه سمت چپ زیبا تر کرده بود ، ولی وسطاش همینطور مخوف و مخوف تر میشد .‌..
ترسناک و دلهره انگیز !
آب گلومو به سختی قورت دادم …
خدایا چه غلطی کردم !
کاش این سمت نمی اومدم …
خواستم برگردم که یه چیز عجیبی نگاهمو به خودش جلب کرد …
یه صورت ساده ، روی دیوار عمارت …
عجیب نبود ؟!
چرا باید روی دیوار هایِ سفید این عمارت ، یه چهره باشه ؟!
با کمی مکث به طرف اون نقاشی حرکت کردم و به خودم که اومدم ، روبه روش ایستاده بودم …
کف دستمو روی نقاشی کشیدم …
خیلی مشکوک میزد !
ناخودآگاه انگشت اشارم رو بالا بردم و دقیقا روی اجزای صورت اون چهره کشیدم …
به ترتیب ، اول چشم ها …
بعد ابرو ها و بعدش بینی …
لب و گردی صورتش …
انجام دادن این کار همانا و کنار رفتن دیوار از جلوی راهم همانا !
با چهره ی بهت زده به روبه روم خیره شدم …
اینجا … اینجا میدون جنگه ؟!
اون طرف دیوار یه عالمه پسر برومند بودن …
تعدادیشون در حال مبارزه با هم دیگه بودن …
اون طرف دیگه پسرایی بودن که ناله می کردن و صورت و بدن هاشون زخم و زیلی بود !
پرستارا و دکتر هایی هم بودن که در حال معاینشون بودن !
سرمو برگردوندم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم …
اون طرف هم تعدادی پسر بودن که گروه ، گروه دور میز هایی نشسته بودن و خوش و بِش می کردن …
نگاهی به دکمه ی قرمزی که کنار دیوار در حالِ شمارش بود انداختم …
از 10 شروع کرده بود تا به یک برسه …
با هر یک عددی که عقب میرفت ، یه صدای خیلی ریزی هم می کرد …
این شمارش به احتمال زیاد برای بسته شدن دیوار بود …
حس کنجکاویم تازه گُل کرده بود و نمی تونستم به راحتی از کنار این ماجرا بگذرم و بگم وللش …
شمارش به عدد 3 رسیده بود و دیوار دیگه کم کم داشت بسته می شد !
زودی خودمو انداختم داخل فضای اون طرف دیوار و قبل از اینکه کسی متوجه من بشه ، خودمو پشت درخت بزرگ و تنومندی که همونجا بود قایم کردم …
آب گلومو اهسته قورت دادم و سرمو کمی کج کردم تا بتونم ببینم …
شک ندارم اگه افشین متوجه بشه اومدم این طرفا خیلی عصبانی میشه!
ولی خب … چه اهمیتی داره؟!
مهم اینه که این حس کنجکاوی من برطرف بشه!
همین … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

سلام عزیزم میگم کلش نمیای دیگه؟ باهات کار دارم ولی خیلی وقته نیومدی

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه کلش برزورسانی داده بود من بروزرسانی کرده بودم البته فروشگاه پلی که نداره و بازار زیاد مطمئن نیست من از مایکت انجام میدم . کانالتلگرام منظورته؟ یا سایتی چیزی هست؟ چونکه از ادمین پرسیدم چجوری بزارم گفتش نویسنده قبول نمیکنه

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خب میگم کانال تلگرامه دیگه؟

Elena .
2 سال قبل

آهان ممنون خواستم بهت میگم عشقم

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

💜💙💚💛🧡❤💝💘💖💗💗💓💞💕❣️

Elena .
2 سال قبل

واییی ادمین موافقت کرد گفت هروقت ۱۰۰ تا پارت نوشتی بهم بگو

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اره چطور همکار🤪 ممنون تو هم موفق باشی جیگر😘

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂

Elena .
2 سال قبل

ی چطوری جا موند🤭

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x