رمان مال من باش پارت 14

4.6
(10)

سری به طرفین تکون دادم و یه نگاه کلی به اطرافم انداختم …
یه دختر رو هم نمی تونی بین اینا پیدا کنی! همشون پسر هستن و پسر …
هوفی کشیدم ، من نمیتونم همینجا وایسم و نظاره گره اینا باشم …
باید به جاهای دیگه هم سر بزنم ،
من …
باید سر از کار افشین در بیارم …
اینکه چرا راضی نمیشه برگرده ایران ،
مطمعنن ربطی به کارش در اینجا هم داره … .
نفس عمیقی کشیدم و با یک تصمیم پریدم پشت ستون بزرگ کناریم …
خدا رحم کرد کسی منو ندید !
همینطور داشتم دور وَرمو نگاه می کردم که یکهو یه فرد آشنایی رو دیدم …
اون پسر ، همونیه که همین امروز باهاش رو در رو شدم …
همونی که اسمش ، اسمش آبتین بود !
وایی این اینجا چیکار میکنه؟!
آب دهنمو به آرومی قورت دادم و بهش زل زدم …
اخم ریزی روی صورتش جا خوش کرده بود که یه جورایی با ابهتش کرده بود …
کاش این ریسک رو قبول نمی کردم …
لعنت به من با این کارای بی فکرم !
اما خب …
حالا دیگه راه برگشتی وجود نداره …
نباید خودمو به این زودی ببازم!
باید به این فکر کنم که شاید بتونم یه راهی پیدا کنم تا افشین بگرده .
با فکر به اینکه افشین بگرده ایران و در کنار همدیگه یه زندگی شاد و آرامش بخش رو تشکیل بدیم ، لبخندی ملیحی به سراغم اومد و قوت قلب گرفتم!
پلکامو روی هم گذاشتم و شروع کردم به فکر کردن واسه اینکه راحت بتونم یه چرخی این دورو وَرا بزنم …
خسته از فکر کردن های بی نتیجم ، چشمامو باز کردم و نگاه بی حوصله ای به اطرافم انداختم …
ولی یکهو با چیزی که دیدم ، لبخند شیطانی ای زدم …
ایول … همینه!
میتونم خودمو شکل پسرای اینجا کنم تا دیگه کارم آسون بشه ،
چجوری؟!
حالا می بینید …
به سختی خودمو به لباس فُرماشون رسوندم و با سرعت یک دست از لباس ها رو از روی طناب کشیدم …
پشت ستون قایم شدم و نگاهی به لباسای توی دستم انداختم ، لباسایی که حدس میزنم برای فرمانده هاشون هست …
لباسایی به رنگ مشکی و خاکستری …
یه لحظه از کارم پشیمون شدم ، لباسارو پایین گرفتم و توی فکر فرو رفتم …
اگه … اگه متوجه بشن که من یه دخترم …
مطمعنن زندم نمی زارن!
اونا هم کاری به کارم نداشته باشن ،
افشین میکُشه منو …
کلافه هوفی کشیدم …
اما الان من نمیتونم که برگردم .
و مطمعنن هم گندش در میاد !
بیخیال بابا …
مرگ یه بار ، شیون هم یه بار …
تند تند لباسارو پوشیدم و لباسای خودمو هم همون گوشه ها قایم کردم ،
کلاه سیاه رنگ لباسمو پایین تر دادم تا چهرم مشخص نشه و زیاد توی ذوق نزنه …
و بعد سرمو انداختم پایین و راهی که دقیقا از وسط اون همه مرد می گذشت رو در پیش گرفتم …
خدایا … خودت مواظبم باش!
دستمو توی جیبای شلوارم فرو بردم و به قدم هام سرعت بخشیدم تا زودتر خودمو به یه گوشه ، کناره ای برسونم … .
هوفففف … عملیات با موفقیت انجام شد و من الان کنار یه دیوار ایستادم ،
یکم جلو رفتم ، سرمو کج کردم و بهشون نگاهی کردم …
آخیش … خداروشکر اصلا متوجه من نشدن!
نفسمو آسوده بیرون فرستادم و برگشتم سرجام …
خب … حالا باید چیکار کنممم؟!
چرخیدم و به سمت دیگم نگاهی انداختم …
اما درست همون موقع بود که متوجه یه در سیاه و سفید رنگی که دقیقا کنار دیواری که من جلوش ایستاده بودم قرار داشت ، شدم …
آب گلومو قورت دادم و چند قدم عقب رفتم و نگاه سراسری ای به اون در بزرگ انداختم …
باید از همینجا کارمو شروع کنم …
اما ، این در …
نزدیک در شدم و دستمو گذاشتم روش …
این یه در آهنی و محکمه!
نه جایی برای کلید انداختن توش داره … و نه اصلا قفلی داره که بخواد با کلید باز بشه …
چطور ممکنه آخه؟!
پس چجوری داخلش میشن؟!
یعنی اصلا راهی واسه ورود و خروج نداره ؟!
آخه یعنی چییی …
آها … شاید ، شاید این در هم مثه اون در اولیه یه رمزی ، چیزی داره که باید فشارش بدیم تا در باز شه!
هومممم؟!
لبخند ریزی زدم ، چشمامو باریک کردم و شروع کردم به بررسی اون در و دیوار های دورش …
یه ده دیقه ای میشه که مو به مویِ این در رو دیوار ها رو دارم بررسی میکنم ولی هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردم …
چیزی که بتونم باهاش این در کوفتی رو وا کنم و داخلش بشم !
ناامید تکیَمو به دیوار زدم و نگاهی به اطراف انداختم …
مطمعنن یه چیزی باید باشه که بتونه این در رو باز کنه!
اما آخه اون چیه؟!
کلافه پوفی کشیدم که درست همون موقع چند تا پسر به این سمت داشتن میومدن!
چشمام گرد شد و ابروهام بالا پریدن … اخه این چه شانسیِ که من دارم؟!
استرس تموم وجودمو در بر گرفته بود و دستام بی اختیار می لرزیدن …
اصلا نمی فهمیدم چه کاری درسته و چه کاری غلط؟!
اولین کاری که کردم ، این بود که کلاهمو بیشتر پایین بکشم تا نتونن صورتمو ببینن …
و بعد نگاه سریعی به دورو وَرم انداختم …
خدایا …
چیکار کنم؟!
چیکار کنمممم؟!
توی یه حرکت خودمو انداختم اون سمت دیوار …
نفس کشیدنام نامنظم شده بود ،
کنترل این لرزش بدنم و ترس و دلهره ی توی وجودمو از دست داده بودم و انگار اصلا اختیارم دست خودم نبود …
باز اتفاق بدترش اینه که دقیقا پشت سرم
چند تا فرمانده و پسر هست که دارن با هم مبارزه می کنن و واییی که اگه اونا متوجهم بشن!
اب گلومو با استرس قورت دادم …
خودمو کمی جلو کشیدم و نگاهی به اون پسرا انداختم …
الان دقیقا رو به روی در هستن …
باید بفهمم چجوری میخوان داخل بشن!
یکیشون که لباسای تنش دقیقا شبیه لباسای من بود و اون چند تا پسر دیگه همش اینو
« قربان »
یا …
« فرمانده »
خطاب میکردن ،
کارتی از توی جیب
لباسش بیرون کشید و دقیقا
روی دیوارِ سمتِ چپِ در کشید …
اینکار رو که انجام داد ، صدای تیکی بلند شد و اون در آهنی به راحتی از جلوی راهشون کنار رفت …
پسره کارت رو توی جیبش گذاشت و همراه اون چند تا پسره دیگه داخل اون اتاق شد و بعد هم در بسته شد … .
به دیوار تکیه زدم و توی فکر فرو رفتم …
که اینطور ، پس باید کارت مخصوص داشته باشم تا از اون در بتونم رد شم و مطمعنن اون کارت رو میتونم از توی اتاق کار افشین گیر بیارم … . اره … اینم از این … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
**
**
2 سال قبل

میشه بگی کی پارت بعدی رو میزاری ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x