با حس دستش روی بالاتنم ،
به سرعت چشمامو باز کردم و نگاه عصبیم رو بهش دوختم …
لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت …
دیگه داره شورِشو در میاره !
هر بار بهم نزدیک میشه و هرکاری دلش میخواد باهام انجام میده ولی دریغ از
یه ذره ابراز علاقه !
اخم غلیظی کردم …
دستمو بالا بردم و گذاشتم روی دستش که به بالا تنم چنگ انداخته بود ،
نگاه متعجبش رو بهم دوخت ، چشماشو ریز کرد و روم زوم کرد …
با حرص و عصبانیت لب زدم :
+ افشین ، من میخوام برم بیرون!
ولم کن …
با چشمایی خمار و لحنی بی حال و بی قرار ، گفت :
_ بیخیال سارا …
سخت نگیر دختر !
یکهو به شدت دستشو از روی بالاتنم کنار زدم ، همونطور که می چرخیدم تا در رو باز کنم و خارج بشم ، گفتم :
+ مگه نمیگی دوستم نداری؟!
پس چرا هی نزدیکم میشی و بهم دست میزنی !!؟
دیگه به این کارای مسخرت ادامه نده افشین …
کاری نکن پشیمون بشم از دوست داشتنت!
دستمو گذاشتم روی دستگیره ولی هنوز در رو باز نکرده بودم که از پشت بهم نزدیک شد و دستاشو دور شکمم حلقه کرد …
منو به خودش فشرد ، چونش رو گذاشت روی شونم و با آرامشی که واسه من گنگ و نامفهوم بود ، کنار گوشم لب زد :
_ سعی نکن مخالفت کنی باهام سارا …
خودت خوب میدونی من الان هر کاری بخوام میتونم سرت در بیارم !
ولی این کار رو نمی کنم ، چون دوست ندارم توی ذهنت من ادم بده دیده بشم … .
من الان با افشینِ چند سال پیش خیلی فرق کردم !
من دیگه اون افشین نیستم …
وقتی اومدم پاریس ،
انگار … انگار دوباره متولد شدم !
از من نخواه که عین پسر پنج سال پیش ، خونسرد و مهربون رفتار کنم !
نفس عمیقی کشیدم …
من حتی خودمم متوجه این موضوع شده بودم !
اینکه افشین خیلی تغییر کرده …
کم کم داشتم مثل همیشه توی فکر فرو میرفتم که دوباره افشین لب زد :
_ سارا …
من نمیتونم خودمو کنترل کنم !
حالم خیلی بده … .
متوجه حرفاش نشده بودم ، یعنی چی نمیتونه خودشو کنترل کنه ؟!
مگه چیشده ؟!
گیج و منگ لب باز کردم و خواستم بگم « چیشده » … که با کاری کرد خودم جوابمو به دست آوردم …
اون … اون تحریک شده بود !
سرمو خم کردم … با دیدن مردونگی باد شدش ، یکهو سعی کردم ازش جدا بشم !
اون که متوجه قصدم شد ، محکم تر گرفت منو و با صدای ناآرومی گفت :
_ چیکار میکنی دختر ؟!
تو باعث این حالم شدی !
پس خودتم باید آرومم کنی … .
با چشمایی لبریز از اشک و بغضی که گلومو گرفته بود ، لب زدم :
_ افشین …
اگه … اگه ولم نکنی ، به جونِ مامان و بابام دیگه قِیدتو میزنم …
دیگه ازت دل می کنم !
خودت مختاری کدوم راه رو انتخاب کنی !
با تموم شدن حرفم ، دستای اون شل شدن و پایین افتادن … سرمو برگردوندم سمتش و بعد از انداختن یه نگاه تاسف بار ، در رو باز کردم و از حموم خارج شدم …
من اینجا دیگه امنیت هم ندارم !
عشقم ، تمومه زندگیم … آرومه جونم داشت باهام بد تا می کرد … .
در اتاق رو باز کردم و با هق هق زدم بیرون …
به سمت طبقه ی بالا راه افتادم تا هرچه زودتر خودمو به اتاقم برسونم …
&& ایلیاد &&
نگاهی به در های سیاه رنگِ عمارته افشین انداختم …
اومدم اینجا تا باهاش حرف بزنم …
شاید بتونم رامش کنم و نزارم دودمانم رو به باد بده !!!
پوفی کشیدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم …
ساعت دقیق ۸ صبحه !
دستم روی دستگیره ی در ماشین رفت تا در رو باز کنم و پیاده بشم ولی با دیدن پلیس هایی که مثلا مخفیانه دور عمارتش بودن ، از پیاده شدن انصراف دادم و روشون زوم کردم …
پس بگووو …
مطمعنن اینا فکر کردن افشین توی کارایِ من شریکِ و این حرفا که خونش رو زیر نظر دارن !
و به همین دلیل هم هست که …
که افشین اونقدررر کینه به دل گرفته از کار هرمان !
پلکامو با زجر روی هم گذاشتم و با کف دست ضربه ی آرومی به پیشونیم زدم … .
دیگه از این بد تر نمیشد !
من نمیتونستم برم توی عمارتش ، چون اگه پلیسا منو ببینن دیگه شَکِشون به یقین تبدیل میشه …
و هم اینکه نمیتونم همینطور دست روی دست بزارم ، ببینم زندگیم داره به باد میره … .
باید خودم ، رو در رو باهاش حرف بزنم تا شاید بتونم نظرشو عوض کنم … .
کلافه پوفی کشیدم و بی حوصله سرمو به صندلی تکیه دادم ، حالا باید چیکار کنم ؟!
گوشیمو از توی جیب شلوارم در آوردم و بعد از باز کردن قفلش ، رفتم توی مخاطبین و دنبال شمارش گشتم ،
پیداش کردم … « نعره ی شیر »
این اسم گروهش بود و منم با همین اسم توی گوشیم سیوش کردم !
شمارش رو گرفتم و گوشی رو سمت گوشم بردم …
یک بوق ، دو بوق ، سه بوق …
ای بابا پس چرا بر نمیداره ؟!
خسته گوشیو پایین آوردم و خواستم تماس رو قطع کنم که همون لحظه صدای افشین اومد :
_ بنال …
اخم غلیظی کردم ، خیلی داشتم خودداری می کردم تا چیزی بهش نگم …
نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث لب زدم :
+ باید ببینمت …
_ من حرفی باهات ندارم !
+ ولی من دارم …
گفتم باید ببینمت یعنی باااید ببینمت !
_ دیگه داری اون روی سگمو …
پریدم بین حرفش و عصبی گفتم :
+ رو به رویِ عمارتتم …
نمیخوای که خودم دست به کار بشم و جلوی اون همه پلیس بیام توی عمارتت !
هومم؟!
_ ببین ایلیاد غلط اضافی بکنی خودتو که هیچ ، اون گروه لامصبتو نابود می کنم …
فکر کنم دیگه باید منو شناخته باشی ! جنابِ مثلا زرنگ ! هع …
+ اینقدر تهدید نکن منو …
قرارمون کجا باشه و چه زمان ؟!
پوفی کشید و گفت :
_ نمیشه پشت تلفن حرفاتو بزنی ؟!
من وقت ندارم واقعا !
+ افشییین …
حرفمو قطع کرد و سریع سریع گفت :
_ اوکی ، اوکی …
ساعتِ ۶ … روبه روی کافه رستوران فوکتز باش … حله؟!
+ اوهوم !
پس بعد از ظهر می بینمت … .
_ اوکی … فعلا
+ فعلا … .
گوشی رو قطع کردم و گذاشتم توی جیبم …
بعد از انداختن یه نگاه به عمارت رو به روم ، ماشین رو روشن کردم و به سمت عمارت خودم حرکت کردم …
خداکنه بتونم راضیش کنم ! خداکنه … .
این افشین دیگه داره شورش رو در میاره ی ساعت میگه دیگه دوست ندارم دوساعت بعدش میاد ….. استغفرالله میکنه ..😑
راستی اون یارویی که روز اولی سارا رو تو هتل بوسید کی بود بنظرتون؟ ؟؟🤔
در مورد اون یارویی که میگی…
ماجراش مفصل 😂
بصبر متوجه میشی 😉😌😅
اووووف خیلی در موردش کنجکاوم 😕
همون ایلیاد که با افشین دعوا داره 😂
او لع لع 😂😂
سلام پارت بعدی رو کی میزارید ؟
ممنون رمانتون عالی هستش ❤🖇
اگر میشه فقط ی کوچولو🤏🏻 بیشترش کنید ممنون 🤍🦋
سلام رمانت عالیه پارت ۱۷ رو کی میزاری؟