هنوز چند قدم بیشتر از عمارت لعنتیش فاصله نگرفته بودم که صداش به گوشم رسید :
_ وایسا ، سارا …
سرعت قدمامو بیشتر کردم تا بهم نرسه … دیگه نمیخواستم چشمم به چشمش بیفته!
همینطور با اون کفشای پاشنه بلندم ، داشتم سریع سریع راه می رفتم که یکهو یکی از پشتِ سرم ، بازومو گرفت و منو سرجام نگه داشت …
چشمامو بستم و تند تند نفس کشیدم ،
از بوی عطر تلخ و تند و همچنین خاصی که حس می کردم ، متوجه شدم کسی که الان رو به روم ایستاده ، افشینِ … .
_ چشماتو باز کن سارا …
آروم چشمامو باز کردم و نگاهمو بهش دوختم …
+ چیه؟!
دیگه چی کارم داری؟!
هااااا؟!
مشتمو چند بار محکم به سینش زدم و ادامه دادم :
+ هااا کثافت؟!
دستامو گرفت توی دستاش و عصبی داد کشید :
_ خفه شو سارااا … !
با ناراحتی خیرش شدم که ادامه داد :
_ کجا میخوای بری؟!
تو اخه مگه توی پاریس جایی رو داری؟!
هووووم؟!
با بغض لب زدم :
+ به تو ربطی نداره …
همونطور که کارای تو به من ربط نداره ، کارای منم به تو مربوط نیس!
اخم غلیظی روی صورتش شکل گرفت … فاصله ی بین دو تا ابروهاش هر لحظه داشت کمتر و کمتر می شد !
فشار آرومی به دستام آورد و گفت :
_ سارا … اینجا مثل ایران نیس
اینجا پاریسِ!
آدمای خلافکار و هوس باز زیادی اینجا هستن که دنبال افراد ضعیفی مثل
تو ان !
من نمی تونم اجازه بدم تنها توی این شهر بچرخی!
تو جز من اینجا کسی رو نداری …
نمی خوام بعدا عمو بیاد یقه ی من رو بگیره … که مواظب تک دخترش نبودم … !
پوزخندی زدم …
ضربه ی آرومی به سینش زدم و گفتم :
+ نیازی نیس تو نگران من باشی …
زودی پرید بین حرفم و با بی احساسی لب زد :
_ اشتباه نکن سارا …
من نگران تو نیستم ، من فقط نمی خوام دردسری واسم پیش بیاد … میفهمی؟!
کنترل احساساتمو از دست دادم …
اشکام دیگه راه خودشونو خوب بلد بودن!
+ برات متاسفم افشین …
تو خیلی عوضی ای …
چند مشت محکم به سمت چپ سینش زدم و ادامه دادم :
+ آخه این لعنتی از چیه؟!
هااا … ؟!
من مطمعنم این قلب لعنتیت از سنگه …
از سنگه که اینقدر بی رحمی …
از سنگه که دیگه اصلا واست ناراحت بودنم اهمیت نداره!
برو بمیر افشین … برو بمیر عوضی!
برگشتم و شروع کردم به دوییدن …
دیگه دنبالم نیومد!
و خب جای شُکر داشت …
چون اصلا دلم نمیخواست باز باهاش رودررو شم!
من باور نمیکنم این آدم بی رحم و بی احساس ، افشینِ من باشه!
یه ربعی میشد داشتم میدوییدم …
خسته سر جام ایستادم و خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم …
از عمارت لعنتیش به اندازه ی کافی دور شده بودم!
بی حوصله صاف ایستادم و شروع کردم به اهسته قدم برداشتن …
از همین الان دیگه دلتنگش شده بودم!
این قلب لعنتیمم مثل اینکه واقعا شوخیش گرفته …
خوبه می بینه اون دیگه دوستش نداره ولی بازم میخوادش …
بازممممم … .
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم ، سرمو چرخوندم و به بوگاتی ای که در حال بوق زدن بود نگاهی انداختم …
شیشه ها دودی بود و چیزی از داخل ماشین معلوم نمیشد!
اخم غلیظی کردم …
مطمعنن مزاحمه!
دستی به شالم کشیدم و سرعت قدمامو بیشتر کردم …
اما مگه اون دست بردار میشد؟!
هی بوق ، بوق داشت و دنبالم میومد!
کم کم حس ترس سراغم اومد!
اب گلومو اروم و با استرس قورت دادم که همون لحظه صدای مردی که واسم بیش از حد آشنا بود رو شنیدم :
_ هی … دختر!
وایسا … .
متعجب سر جام ایستادم و با کمی مکث برگشتم سمتی که ماشین بود …
ایندفعه شیشه ی ماشین سمت شاگرد ، پایین داده بود … با دیدن کسی که توی ماشین نشسته بود ، کُپ کردم …
این دیگه اینجا چیکار میکنه؟!
هوفففففف … .
چشمامو ریز کردم و لب زدم :
+چی میخوای مزاحم؟!
یه تای ابروشو بالا انداخت و کلمه ی مزاحم رو زیر لب واسه خودش تکرار کرد!
نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه نگاش کردم …
بعد از چند لحظه از توی فکر در اومد و با اخم ریزی لب زد :
_ سوارشو …
جاااانننننن؟!
چقدر ادم باید پررو باشه اخه؟!
این راجب من چی پیش خودش فکر کرده؟!
اون از روز اولی که دیدمش و توی هتل اونقدر وحشیانه لبامو بوسید …
اینم از الان که با کمال گستاخی اومده بهم میگه سوار ماشینش شم؟!
وایی خدااا …
مطمعنم صورتم الان از حرص و عصبانیت ، قرمز شده!
دندونامو روی هم فشار دادم و بعد با ارامش قبل از طوفان ، لب زدم :
+ تو خیلی جسوری …
میشه بگی ، الان من دقیقا چرا باید سوار ماشین تو بشم؟!
هووومممم؟!
به روبه رو زل زد و خیلی بیخیال ،
عادی و ریلکس جواب داد :
_ خب معلومه …
سرشو برگردوند سمتم …
شونه ی بالا انداخت و ادامه داد :
_ چون من میگم …
پقی زدم زیر خنده …
آقااا رو باش … فکر کرده من نوکرشم که هرکاری بگه ، انجام بدم و بگم چشم سرورم!
هععع … .
سری از روی تاسف واسش تکون دادم و لب زدم :
+ ببین پسر جون …
من حوصله ی بازی ندارم!
پس بیخیال ما شو !!! …. .
پوزخندی بهش زدم و راهمو در پیش گرفتم …
هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که صداش به گوشم رسید :
_ باشه … مشکلی نیس!
ولی این چیزی که الان میخواستم بهت بگم … در مورد افشین بود!
افشین؟!
من … من درست شنیدم؟!
اون … اون گفت افشییین؟!
به سرعت برگشتم سمتش و به طرف ماشینش پا تند کردم ،
در صندلی شاگرد رو باز کردم و سوار شدم …
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد …
صدای پوزخندشو شنیدم ولی واسم اهمیتی نداشت!
الان مهمترین چیز افشین بود …
واقعا واسم سوال بود !!!
اون افشین رو از کجا میشناسه؟!
یعنی … ممکنه رفیقش باشه؟!
نفس عمیقی کشیدم و سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم …
خدایا خودت کمکم کن …
من دارم مرز دیوونگی رو رد میکنم!
من ثبت نام کردم اما نمیدونم چجوری باید رمانم رو به ثبت برسونم
کمکم میکنید
سلام عزیزم 💜
باید با ادمین قادر حرف بزنی 😊
اما فکر نکنم فعلا نویسنده ی جدید بپذیرن 🙂….. .