رمان مال من باش پارت 20

4.7
(7)

_ برو داخل …

 

یکم ساکت نگاش کردم و در اخر از کنارش رد شدم و داخل عمارت شدم …

عمارتی که به نظرم خیلی زیاد شبیه عمارتِ افشین بود!

همونقدر مخوف ، همونقدر بزرگ و همونقدر زیبا!

نگاهی به سراسر حیاط بزرگش انداختم و حرکت کردم …

اون پسره که هنوز اسمشو نمیدونستم هم دنبالم راه افتاد ، همونطور که اطرافم رو داشتم بررسی میکردم ، لب زدم :

 

+ اینجا … مال توعه؟!

 

ایستادم …

سرمو چرخوندم سمتش و سوالی خیرش شدم ، بی تفاوت راهشو ادامه داد و در همون حین جواب داد :

 

_ نه … مگه مرض داشتم اینجا مال من می بود و من توی هتل اتاق رزرو می کردم!

اینجا مال من نیس …

 

خودمو بهش رسوندم و شونه به شونش حرکت کردم ، درهمون حین کنجکاو پرسیدم :

 

+ پس … مال کیه؟!

 

سرعت قدماشو بیشتر کرد و گفت :

 

_ به جای سوال پیچ کردن من ، ساکت باش و فقط بیا …

به زودی به جواب تمام سوالاتت میرسی!

 

شونه ای بالا انداختم و دیگه حرفی نزدم … .

داخل خونه شدیم ، خدای من!

حتی داخل شم شبیه خونه ی افشینِ !!!

همینطور مشغول بررسی خونه بودم که یکهو صدای مرد غربیه ای اومد …

 

_ هرمان؟!

 

همون پسره زودی جلو رفت و کمی سرشو خم کرد …

وا …. !!!

الان این یعنی ادای احترام … !

چرا؟!!

مگه این پسره کیه؟!

همینطور متعجب به مردی که شباهت عجیبی با افشین داشت ، خیره شده بودم … با صدای پسری که متوجه شده بودم اسمش هرمانِ ، به خودم اومدم :

 

_ سلام رئیس !

خسته نباشید … .

 

همون پسره در حالی که با اون چشمای سیاه رنگ و وحشیش به من زل زده بود ، با اخم گفت :

 

_ این کیه؟!

 

چشمام از حدقه داشت میزد بیرون ، چقدر آدم باید بی شعور و بی ادب باشه!

اخم غلیظی کردم و دست به کمر ، زودتر از هرمان لب زدم :

 

+ ببخشیدااا ولی این رو به درخت میگن … من اسم دارم … .

 

چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد و در اخر با پوزخند و اخم کمرنگی گفت :

 

_ اوه ببخشید بانوو …

ولی اخه خانوم عاقل ، بنده وقتی اسمتون رو نمیدونم … دقیقا باید چی بگم؟!

 

خدایی اینو راست می گفت!

هرمان خنده ی ریزی کرد …

خودمم خندم گرفته بود!

اون پسره هم حتی لبخند ریز و کوچیکی که بیش از حد جذابش کرده بود ، زد …

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

 

+ خب … خب در هر صورت به یه بانوی با شخصیت و با وقار نباید گفت این …

باید میگفتی ایشون!

 

یه تای ابروشو بالا انداخت …

مثل اینکه رفتار من واسش تازگی داشت!

چون هر حرفی که بهش میزدم ، زودی تعجب و اخم میکرد …!

دست به سینه خیرش شده بودم …

سکوت بزرگی همه جا رو فرا گرفته بود … !

و این بار هرمان بود که این سکوتو شکست!

 

_ قربان …

این همون کسیِ که راجبش باهاتون حرف زده بودم!

 

سرمو کمی کج کردم …

راجب من با اون حرف زده بود؟!

اخه یعنی چی؟!

من که اصلا اینا رو نمی شناسم … !

چند بار متعجب نگاهمو بینشون

رد و بدل کردم …

اون پسره حالا یه جور خاصی نگام میکرد …

این طرز نگاهشو دوست نداشتم!

ترسناک بود … .

بعد از گذشت چند لحظه همونطور که به من خیره شده بود ، گفت :

 

_ هرمان … تو میتونی بری …

 

هرمان هم سری تکون داد …

فوری بیرون رفت و من رو با این آدم وحشتناک و دلهره انگیز ، تنها گذاشت … .

اب گلومو قورت دادم وساکت خیرش شدم …

پشتش رو بهم کرد …

به سمت اتاقی قدم برداشت و گفت :

 

_ بیا … .

 

با کمی مکث دنبالش راه افتادم …

در رو باز کرد و داخل اتاق شد …

پشت سرش داخل شدم و در اتاق رو بستم … .

به سمت میز بزرگی که گوشه ی اتاق بود ، حرکت کرد و پشتش روی صندلی نشست … هنوز همونطور ساکت ایستاده بودم و متعجب اطرافمو نگاه میکردم که بت صدای پسره به خودم اومدم :

 

_ چرا وایستادی؟!

 

سرمو چرخوندم سمتش و خیرش شدم …

به یکی از مبل های روبه روی میزش اشاره کرد و ادامه داد :

 

_ بیا اینجا بشین …

 

با کمی مکث راه افتادم و روی یکی از مبل ها نشستم …

بهش خیره شدم و لب زدم :

 

+ خب … هرمان میگفت راجب افشین باهام حرفی دارین !…

چه حرفی؟!

اصلا مگه شماها اونو میشناسین؟!

تو کی هستی؟!

اینجا مال کیه؟!

 

پرید بین حرفم و گفت :

 

_ یه نفس بگیر حداقل …

اینقدر تند تند و پشت سر هم حرف میزنی ، سکته نکنی!

 

نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم … حالا نوبت اون بود که جواب تمام سوالامو بده ، زبونی روی لبش کشید و گفت :

 

_ هرمان درست گفته …

من خودم بهش گفتم تورو بیاره پیشم …

و حرفایی هم که میخوام الان بزنم ، همشون مربوط به افشینِ … !

 

مکثی کرد …

نفس عمیقی کشید و ادامه داد :

 

_ من ایلیادم …

شغلم تقریبا مثل افشینِ …

ولی خب با تفاوتای کوچولو و ریزی!

من یه جورایی رقیب افشین به حساب میام و … اینجا هم عمارت منه … .

خب حالا جواب سوالاتتو گرفتی؟!

 

سری به نشونه ی اره تکون دادم و اوهومی گفتم …

راستش یه جورایی توی بهت مونده بودم!

خدای من … پس افشین راست میگفت!

پاریس خیلی خطرناکه … .
خییییلیییی!
اب گلومو با ترس قورت دادم که ایلیاد ادامه داد :

_ ببین … من نگفتم بیای اینجا تا فقط خودمو بهت معرفی کنم!
من … من میخوام بدونم تو چیکاره ی افشینی؟!
ابجیشی؟! رفیقشی؟! رلشی؟!
دقیقا چیکارشی؟!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

+ حالا این به تو چه ربطی داره که من چیکار شم؟!

_ جواب منو بده تا ربطشو بهت بگم … .

_ من … من دختر عموشم!

با شنیدن جواب من کُپ کرد …
انگار واسش خیلی عجیب بود !!!
بعد از چند لحظه با لکنت گفت :

_ د … دختر عموشی؟!
واقعااا؟!

اخم ریزی کردم و جواب دادم :

+ چه دلیلی داره دروغ بگم؟!

نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت …
خیلی مشکوک میزد!

+خب …
حالا بگو … چیکارم داری؟!

_ فقط دختر عموشی؟!

شونه ای بالا انداختم و لب زدم :

+ آره دیگه … .

چشماشو ریز کرد و پرسید :

_ چرا میخوای بَرش گردونی ایران؟!
ها … ؟!

+ تو از کجا میدونی …

پرید بین حرفم و گفت :

_ جوابمو بده سارا … .

متعجب خیرش شدم ،
این حتی اسمم میدونس! …
با کمی مکث ، گفتم :

+ چون …
چون اومدم اینجا تا به ایران برگردونمش!
چون به مامان بزرگم قول دادم نوه شو بر می گردونم!

سری تکون داد و گفت :

_ پس … یعنی تو واقعا قصد داری برگردونیش … درسته؟!

+ خب معلومه که آره … .

_ تونستی به نتیجه ای هم برسی؟!
تونستی راضیش کنی برگرده؟!

آهِ دردناکی کشیدم و ناراحت لب زدم :

+ نه متاسفانه … .

_ اگه بخوای ، من میتونم کمکت کنم که اونو برگردونی ایران !… .

لبخندی زدم و گفتم :

+ واقعا؟!
چجوری اخه؟!

خنده ی ریزی کرد و گفت :

_ اهل معامله هستی؟!

ابرویی بالا انداختم …

+ م … معامله؟!
چه معامله ای؟! …

لبخند ریزی زد و گفت :

_ بین من کاری میکنم افشین برگرده ایران … در عوض تو هم کاری میکنی که من میخوام … قبول؟!

+ تو چی میخوای؟!

بشکنی زد و گفت :

_ آهاااا …. .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x