خودشو کمی جلو کشید …
خم شد و از روی میز بسته ی سیگارش رو برداشت ، یه نخ بیرون کشید و بسته رو گذاشت روی میز …
سیگار رو با فندک طلایی رنگش روشن کرد و تکیَش رو به صندلی زد … .
پوک عمیقی کشید و دودش رو توی هوا فوت کرد …
زل زد توی چشمام و لب زد :
_ ببین …
اول باید قول بدی که زیرش نمیزنی!
باشه؟!
+ تا وقتی ندونم چی ازم میخوای ،
نمیتونم قولی بدم!
سری تکون داد و گفت :
_ اوکی …
خب … ببین من ازت میخوام بری عمارت افشین و یه سری مدارک واسم بیاری … .
ابرویی بالا انداختم و لب زدم :
+ مدارک؟!
_ اوهوم … .
درست روی مبل نشستم و گفتم :
+ چه مدارکی؟!
پوک دیگه ای از سیگارش کشید و گفت :
_ مدارکی که خیلی مهمن …
یه سریاشون در مورد منن و اون مدارک دیگه چیزایی درباره ی خودِ افشینِ …
توی فکر فرو رفتم …
راستش دودل بودم!
نمیدونستم باید قبول کنم یا نه … !
_ به نظرت چرا افشین قبول نکرد برگرده ایران؟!
بهش زل زدم …
راستش این واسه خودمم سوال بود!
نفس عمیقی کشیدم …
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
+ خودمم نمیدونم!
پوزخندی زد …
پوک دیگه ای کشید و لب زد :
_ چون اینجا واسه خودش کار و باری راه انداخته …
اون نمیتونه برگرده چون ۵ ساله اینجاس و زحمت کشیده تا به این مقامی که الان داره رسیده!
ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم …
سیگارشو توی جاسیگاریش خاموش کرد و گفت :
_ باهام موافقی؟!
سری به نشونه ی آره تکون دادم …
اون درست می گفت …
تمامه داراییِ افشین اینجاس …
واسه همینم نمیتونه برگرده!
آهی کشیدم و ناراحت لب زدم :
+ پس با این اوصاف اصلا نمیتونم بر گردونمش!
سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :
_ سارا ، تو باهام همکاری کن … من قول میدم کاری کنم اون برگرده !…
ببین اگه اون اینجا همه چیش رو از دست بده دیگه چاره ای جز برگشت نداره!
قبول داری؟!
+ همه چیشو از دست بده؟!
منظورت چیه؟!
درست روی صندلی نشست …
انگشتاشو لای هم چفت کرد و گذاشت روی میز و لب زد :
_ اگه تو واسم اون مدارک رو بیاری ،
من اونا رو تحویل پلیس میدم …
پلیس هم با توجه به اون مدارک ، تمامه دارایی افشین رو … یعنی خونش ، ماشیناش و کلا همه چیش رو ازش میگیره … اون وقت دیگه افشین هیچی نداره … و بر میگرده با تو ایران!
نگران گفتم :
+ خب … خب اگه پلیسا خودشو هم گرفتن انداختن گوشه ی زندون چی؟!
اون موقع که دیگه گند زده میشه به همچی !…
لبخندی زد و گفت :
_ خیالت راحت …
من نمیزارم اینو بندازن زندان …
حالا بگو … قبوله؟!
نفس عمیقی کشیدم و یه کلمه گفتم :
+ قبوله …
فقط … الان من باید دقیقا چه کاری انجام بدم؟!
با همون لبخندش که اینو حسابی جذاب کرده بود ، گفت :
_ گفتم که …
تو فقط باید بری و اون مدارک رو واسم بیاری … .
+ خب … خب اون مدارک رو باید چجوری به دست بیارم؟!
_ اونطور که من میدونم ، تو حدود یه هفته ای میشه که توی عمارتش بودی!
درست میگم؟!
سری به نشونه ی آره تکون دادم که ادامه داد :
_ میتونی به بهانه ی اینکه یه وسیله ای رو جا گذاشتی ، بری خونش …
مطمعنن اون مدارک رو توی اتاق کارِش نگه میداره!
میتونی بری اونجا و پیداشون کنی …
+ اوممم …
خب یعنی به نظرت اون مدارکِ به اون مهمی رو میزاره یه جایی که راحت بشه پیداشون کرد؟!
لبخند کوچیک و ریزی زد و گفت :
_ خوشم اومد …
دختر باهوشی هستی!
ببین من توی این ۵ سال افراد ماهر و کار بلدم رو فرستادم عمارت این پسر عموی شما …
تا اون مدارکی که واسم خیلی زیاد ارزشمندن رو بیارن ، اما خب هیچ کدومشون به نتیجه ای نرسیدن!
واسه همینم الان میخوام با تو این معامله رو بکنم …
نمیدونم چرا ولی به تو امیدوارم و یه جورایی مطمعنم نا امیدم نمیکنی!
به صندلیش تکیه زد و ادامه داد :
_ افشین خیلی زرنگه … !!!
مدارکشو یه جایی پنهون کرده که یه ادم معمولی عمرا بتونه پیداش کنه …
پریدم بین حرفش و ناراحت لب زدم :
+ خب پس من مطمعنن نمیتونم اون مدارکو پیدا کنم!
نفس عمیقی کشید …
از روی صندلی بلند شد …
میز رو دور زد و به سمت من قدم برداشت …
کنارم نشست و به نمیرخم خیره شد و لب زد :
_ سارا … من مطمعنم تو میتونی …
تو و افشین از یه خانواده این!
تو هم مثل اون باهوشی …
خودتو دست کم نگیر … .
سرمو چرخوندم سمتش و بهش زل زدم …
چند لحظه همینطور ساکت نگاش کردم و در اخر لب زدم :
+ احتمال میدی اون مدارک رو کجا گذاشته باشه؟!
دستشو بالا اورد ، موهامو که روی صورتم بود رو با انگشت اشارش انداخت پشت گوشم و در همون حال لب زد :
_ احتمالا توی یه گاو صندوقی ، اتاق مخفی ای … جایی پنهون کرده!
لبامو روی هم فشار دادم …
اب گلومو قورت دادم و لب زدم :
+ باشه … فقط تو بهم قول بده به کسی آسیبی نمیرسه ، بعدش همچی اوکیه!
با پشت انگشتاش ، گونمو نوازش کرد و در همون حال گفت :
_ نه … من نمیتونم همچین قولی بدم …چون ، چون …
نفس عمیقی کشید و کمی عقب رفت …
با فاصله ازم نشست و ادامه داد :
_ ببین سارا …
ما خلافکارا ، توی یه روز باید خودمونو واسه مبارزه با یه لشکر هم اماده کنیم!
و اینو مطمعن باش … توی این نقشه ی ما ، ادمای زیادی جونِ خودشونو از دست خواهند داد … !
اما خب … اگه منظورت فقط افشینِ …
که من تضمین میکنم کوچیکترین خط و خشی روش نیفته!
هوووم؟!
چند لحظه ساکت نگاش کردم و در آخر لب زدم :
+ باشه …
مهم هم همون افشینِ … !
لبخند ریزی زد و گفت :
_ عاشقشی … درسته؟!
از این حرفش خیلی تعجب کردم …
چطور متوجه شد آخه؟!
هوفی کشیدم و گفتم :
+ تو خیلی آدم موزماری هستی …
آره! عاشقشم …
خیلی وقته عاشقشم … !
تو با این موضوع مشکلی داری؟!
جدی شد و گفت :
_ معلومه نه …
من الان برام فقط مهم همون مدارکایی که گفتم هست!
چیز دیگه ای واسم اهمیت نداره … .
سری به نشونه ی خوبه تکون دادم و حرفی نزدم …
دست راستشو جلو اورد و گفت :
_ پس قرارداد ما انجام شد …
هوومممم؟!
دستمو گذاشتم توی دستش و لب زدم :
+ اره ، انجام شد …
امیدوارم به سودِ هر دومون باشه … !
لبخندی زد و دستمو آهسته فشرد … .