رمان مال من باش پارت 21

4.2
(13)

خودشو کمی جلو کشید …

خم شد و از روی میز بسته ی سیگارش رو برداشت ، یه نخ بیرون کشید و بسته رو گذاشت روی میز …

سیگار رو با فندک طلایی رنگش روشن کرد و تکیَش رو به صندلی زد … .

پوک عمیقی کشید و دودش رو توی هوا فوت کرد …

زل زد توی چشمام و لب زد :

 

_ ببین …

اول باید قول بدی که زیرش نمیزنی!

باشه؟!

 

+ تا وقتی ندونم چی ازم میخوای ،

نمیتونم قولی بدم!

 

سری تکون داد و گفت :

 

_ اوکی …

خب … ببین من ازت میخوام بری عمارت افشین و یه سری مدارک واسم بیاری … .

 

ابرویی بالا انداختم و لب زدم :

 

+ مدارک؟!

 

_ اوهوم … .

 

درست روی مبل نشستم و گفتم :

 

+ چه مدارکی؟!

 

پوک دیگه ای از سیگارش کشید و گفت :

 

_ مدارکی که خیلی مهمن …

یه سریاشون در مورد منن و اون مدارک دیگه چیزایی درباره ی خودِ افشینِ …

 

توی فکر فرو رفتم …

راستش دودل بودم!

نمیدونستم باید قبول کنم یا نه … !

 

_ به نظرت چرا افشین قبول نکرد برگرده ایران؟!

 

بهش زل زدم …

راستش این واسه خودمم سوال بود!

نفس عمیقی کشیدم …

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

 

+ خودمم نمیدونم!

 

پوزخندی زد …

پوک دیگه ای کشید و لب زد :

 

_ چون اینجا واسه خودش کار و باری راه انداخته …

اون نمیتونه برگرده چون ۵ ساله اینجاس و زحمت کشیده تا به این مقامی که الان داره رسیده!

 

ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم …

سیگارشو توی جاسیگاریش خاموش کرد و گفت :

 

_ باهام موافقی؟!

 

سری به نشونه ی آره تکون دادم …

اون درست می گفت …

تمامه داراییِ افشین اینجاس …

واسه همینم نمیتونه برگرده!

آهی کشیدم و ناراحت لب زدم :

 

+ پس با این اوصاف اصلا نمیتونم بر گردونمش!

 

سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :

 

_ سارا ، تو باهام همکاری کن … من قول میدم کاری کنم اون برگرده !…

ببین اگه اون اینجا همه چیش رو از دست بده دیگه چاره ای جز برگشت نداره!

قبول داری؟!

 

+ همه چیشو از دست بده؟!

منظورت چیه؟!

 

درست روی صندلی نشست …

انگشتاشو لای هم چفت کرد و گذاشت روی میز و لب زد :

 

_ اگه تو واسم اون مدارک رو بیاری ،

من اونا رو تحویل پلیس میدم …

پلیس هم با توجه به اون مدارک ، تمامه دارایی افشین رو … یعنی خونش ، ماشیناش و کلا همه چیش رو ازش میگیره … اون وقت دیگه افشین هیچی نداره … و بر میگرده با تو ایران!

 

نگران گفتم :

 

+ خب … خب اگه پلیسا خودشو هم گرفتن انداختن گوشه ی زندون چی؟!

اون موقع که دیگه گند زده میشه به همچی !…

 

لبخندی زد و گفت :

 

_ خیالت راحت …

من نمیزارم اینو بندازن زندان …

حالا بگو … قبوله؟!

 

نفس عمیقی کشیدم و یه کلمه گفتم :

 

+ قبوله …

فقط … الان من باید دقیقا چه کاری انجام بدم؟!

 

با همون لبخندش که اینو حسابی جذاب کرده بود ، گفت :

 

_ گفتم که …

تو فقط باید بری و اون مدارک رو واسم بیاری … .

 

+ خب … خب اون مدارک رو باید چجوری به دست بیارم؟!

 

_ اونطور که من میدونم ، تو حدود یه هفته ای میشه که توی عمارتش بودی!

درست میگم؟!

 

سری به نشونه ی آره تکون دادم که ادامه داد :

 

_ میتونی به بهانه ی اینکه یه وسیله ای رو جا گذاشتی ، بری خونش …

مطمعنن اون مدارک رو توی اتاق کارِش نگه میداره!

میتونی بری اونجا و پیداشون کنی …

 

+ اوممم …

خب یعنی به نظرت اون مدارکِ به اون مهمی رو میزاره یه جایی که راحت بشه پیداشون کرد؟!

 

لبخند کوچیک و ریزی زد و گفت :

 

_ خوشم اومد …

دختر باهوشی هستی!

ببین من توی این ۵ سال افراد ماهر و کار بلدم رو فرستادم عمارت این پسر عموی شما …

تا اون مدارکی که واسم خیلی زیاد ارزشمندن رو بیارن ، اما خب هیچ کدومشون به نتیجه ای نرسیدن!

واسه همینم الان میخوام با تو این معامله رو بکنم …

نمیدونم چرا ولی به تو امیدوارم و یه جورایی مطمعنم نا امیدم نمیکنی!

 

به صندلیش تکیه زد و ادامه داد :

 

_ افشین خیلی زرنگه … !!!

مدارکشو یه جایی پنهون کرده که یه ادم معمولی عمرا بتونه پیداش کنه …

 

پریدم بین حرفش و ناراحت لب زدم :

 

+ خب پس من مطمعنن نمیتونم اون مدارکو پیدا کنم!

 

نفس عمیقی کشید …

از روی صندلی بلند شد …

میز رو دور زد و به سمت من قدم برداشت …

کنارم نشست و به نمیرخم خیره شد و لب زد :

 

_ سارا … من مطمعنم تو میتونی …

تو و افشین از یه خانواده این!

تو هم مثل اون باهوشی …

خودتو دست کم نگیر … .

 

سرمو چرخوندم سمتش و بهش زل زدم …

چند لحظه همینطور ساکت نگاش کردم و در اخر لب زدم :

 

+ احتمال میدی اون مدارک رو کجا گذاشته باشه؟!

 

دستشو بالا اورد ، موهامو که روی صورتم بود رو با انگشت اشارش انداخت پشت گوشم و در همون حال لب زد :

 

_ احتمالا توی یه گاو صندوقی ، اتاق مخفی ای … جایی پنهون کرده!

 

لبامو روی هم فشار دادم …

اب گلومو قورت دادم و لب زدم :

 

+ باشه … فقط تو بهم قول بده به کسی آسیبی نمیرسه ، بعدش همچی اوکیه!

با پشت انگشتاش ، گونمو نوازش کرد و در همون حال گفت :

_ نه … من نمیتونم همچین قولی بدم …چون ، چون …

نفس عمیقی کشید و کمی عقب رفت …
با فاصله ازم نشست و ادامه داد :

_ ببین سارا …
ما خلافکارا ، توی یه روز باید خودمونو واسه مبارزه با یه لشکر هم اماده کنیم!
و اینو مطمعن باش … توی این نقشه ی ما ، ادمای زیادی جونِ خودشونو از دست خواهند داد … !
اما خب … اگه منظورت فقط افشینِ …
که من تضمین میکنم کوچیکترین خط و خشی روش نیفته!
هوووم؟!

چند لحظه ساکت نگاش کردم و در آخر لب زدم :

+ باشه …
مهم هم همون افشینِ … !

لبخند ریزی زد و گفت :

_ عاشقشی … درسته؟!

از این حرفش خیلی تعجب کردم …
چطور متوجه شد آخه؟!
هوفی کشیدم و گفتم :

+ تو خیلی آدم موزماری هستی …
آره! عاشقشم …
خیلی وقته عاشقشم … !
تو با این موضوع مشکلی داری؟!

جدی شد و گفت :

_ معلومه نه …
من الان برام فقط مهم همون مدارکایی که گفتم هست!
چیز دیگه ای واسم اهمیت نداره … .

سری به نشونه ی خوبه تکون دادم و حرفی نزدم …
دست راستشو جلو اورد و گفت :

_ پس قرارداد ما انجام شد …
هوومممم؟!

دستمو گذاشتم توی دستش و لب زدم :

+ اره ، انجام شد …
امیدوارم به سودِ هر دومون باشه … !

لبخندی زد و دستمو آهسته فشرد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x