به سراسر سالن نگاهی انداختم …
خیلی اینجا عجییب بود!
عجیب و ترسناک … !
همینطور مضطرب مشغول بررسی سالن بودم که صدای عصبی ایلیاد رو شنیدم :
_ اصلا گوش میدی چی میگم؟!
زودی سرمو چرخوندم سمتش و تند تند گفتم :
+ آ … آره …!
در صورتیکه از اول اصلا یه کلمه از حرفهاشو متوجه نشدم!
بعد از توافق مون منو آورد اینجا تا کار های لازمو بهم یاد بده …
الانم داشت طرز باز کردن گاوصندوق کلیدی رو با استفاده از سنجاق بهم یاد می داد!
نفس عمیقی کشید و عصبی لب زد :
_ باشه ، اگه واقعا یاد گرفتی …
مکثی کرد و به سمت یه گاوصندوقی که بسته بود ، قدم برداشت …
روبه روش ایستاد و ادامه داد :
_ بیا این گاو صندوق رو برام باز کن …
دوتا سنجاق توی دستش رو به سمتم گرفت و با لحن محکمی گفت :
_ زود باش سارا … .
نفس عمیقی کشیدم …
سرمو انداختم پایین و شرمنده لب زدم :
+ ببخشید ایلیاد …
من از اول هواسم پی این سالن و وسایلای عجیب و غریب توش بود!
خنده ی عصبی و کوتاهی کرد و لب زد :
_ همین … ببخشید؟!
ببین سارا تو دنیای ما آدم خلافکارا ، کلمه ی ببخشید معنی نمیده!
اصلا وجود نداره … .
تو مثل اینکه اصلا دلت نمیخواد یاد بگیری و افشین رو برگردونی به ایران!
اگه واقعا دوست نداری ، من مجبورت نمیکنم!
انگشت اشارشو به سمت در خروجی گرفت و لب زد :
_ میتونی بری … .
زبونی روی لبهام کشیدم و بهش نزدیک شدم … رو به روش با فاصله ی کمی ایستادم ، زل زدم توی چشماش و گفتم :
+ نه ایلیاد …
من واسه اینکه افشین برگرده ایران حاضرم هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم!
گفتم که … ببخشید!
چند لحظه ساکت نگام کرد …
سکوت عجیبی بینمون برقرار شده بود!
یکهو منو کشید توی آغوشش …
اول خیلی تعجب کردم ولی بعد اون حس تعجبم بر طرف شد!
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شونش …
اروم به خودش فشارم داد و لب زد :
_ خوشبحال افشین …
چه عشق نابی داره!
لبخندم پررنگ تر شد …
دستامو انداختم دور کمرش و گفتم :
_ چه فایده؟!
اون که قدر نمیدونه …
بدون از اینکه ازم فاصله بگیره ، سرشو عقب برد ….
با حالت خاصی زل زد توی چشمام و گفت :
_ سارا … همه وقتی یه چیزیو دارن قدر نمیدونن!
وقتی از دستش میدن ، اون موقع تازه متوجه میشن چه الماسی داشتن …!
اب گلومو قورت دادم و لب زدم :
+ تجربه کردی؟!
متعجب سری تکون داد و گفت :
_ چیو؟!
لبخندی زدم و گفتم :
+ تا حالا کسی رو از دست دادی که بعدش پشیمون باشی؟!
لبخند تلخی زد …
سرمو متعجب کمی خم کردم و
چشمام و ریز کردم …
یعنی معنی این تلخند چی میتونه باشه؟!
پوزخندی زد و گفت :
_ بیخیال … خوش ندارم راجبش با کسی حرف بزنم!
با اینکه خییلی کنجکاو بودم ولی گفتم :
+ باشه هرطور مایلی … .
بوسه ای روی پیشونیم نشوند و ازم فاصله گرفت …
جدی شد و لب زد :
_ این بارِ آخریِ که به حرفام گوش نمیدی …
دوباره واست توضیح میدم طرز باز کردن گاوصندوق رو … دیگه نبینم تکرار بشه!
با لبخند سری به نشونه ی باشه تکون دادم …
برگشت سمت گاو صندوق و از اول واسم توضیح داد چجوری بازش کنم …
منم که این دفعه دیگه واقعا دختر خوبی شده بودم ، قشنگ تمومه حرفاشو گوش دادم!
* * * *
سنجاق ها رو به سمتم گرفت و خسته لب زد :
_ خب … حالا نوبت توعه که …
انگشت اشارشو به سمت یه گاو صندوقی که بسته بود گرفت و ادامه داد :
_ این گاو صندوق رو واسم باز کنی!
با کمی مکث دستمو جلو بردم و سنجاق ها رو ازش گرفتم …
به سمت گاوصندوقی که گفته بود ، قدم برداشتم و با یه بسم الله شروع کردم …
تقریبا بعد از ۲۰ دقیقه کلنجار رفتن باهاش ، بالاخره بازش کردم … !
لبخند پیروز مندانه ای زدم و به ایلیاد خیره شدم ، سری به نشونه ی خوبه تکون داد و گفت :
_ آفرین … عالیه!
پس دیگه کامل یاد گرفتی؟!
مغرورانه سری به نشونه ی آره تکون دادم و دست به کمر خیرش شدم …
لبخندی زد و پشتش رو بهم کرد و به سمتی قدم برداشت و در همون حال لب زد :
_ پس دنبالم بیا …
سنجاق هارو همونجا گذاشتم و دنبالش راه افتادم … .
منو برد جای گاو صندوق های دیگه …
تمومشون رو بهم یاد داد که چجوری باید بازشون کنم!
گاو صندوق های خونگی ، مخفی ، دیجیتالی ، نسوز و اثر انگشتی!
برای باز کردن همشون یه راهکاری داشت!
تازه داشتم به این پی می بردم که این قاچاقچیا واسه خودشون فیلسوفی هستن!
و خیلییی خطرناکن!
* * * *
_ خب پس حالا دیگه توی باز کردن گاوصندوقا مشکلی نداری … درسته؟!
لبخندی زدم و سری به نشونه ی آره تکون دادم …
_ خوبه … حالا که اینو یاد گرفتی ، بیا بریم که اصلی ترین چیز مونده …
ابرویی بالا انداختم و بی حوصله لب زدم :
+ ای بابااااا …
مگه از گاوصندوق چیز مهمتری هم هست؟!
پوزخندی زد و گفت :
_ هنوز تو به تمرین های زیادی نیاز داری!
هنوز اول راهی … !
به سمتی حرکت کرد …
هوفی کشیدم و خسته دنبالش قدم برداشتم …
* * * *
جیغی کشیدم و چند قدم عقب رفتم …
با ترس و لکنت لب زدم :
+ ا … ایلیاد بگیرش اونوَر …
من میترسم … !
خنده ی بلندی کرد و گفت :
_ ترس نداره که!
تفنگه … .
اونقدر عقب رفتم که به یه چیزی برخورد کردم!
برگشتم عقب تا ببینم چیه؟!
اما همینکه برگشتم ، جیغ بنفش بلندی کشیدم …
یه میز که پر از انواع سلاح بود !!!
دستمو گرفتم جلوی دهنم و زدم زیر گریه …
حسابی ترسیده بودم!
ایلیاد زودی خودشو بهم رسوند و منو گرفت توی بغلش …
موهامو نوازش کرد و در همون حین لب زد :
_ هیس … آروم باش دختر خوب!
ببین … اینا فقط اسلحه هستن!
همین … .
ترس ندارن که!
من میخوام راه و روش کار با تمومه اینا رو بهت یاد بدم!
با گریه گفتم :
+ اما ایلیاد من میترسم!
بوسه ای روی موهام نشوند و گفت :
_ عزیزم … باید به ترست غلبه کنی!
متوجهی؟!
جوابی ندادم …
حلقه ی دستمو دور کمرش تنگ تر و محکم تر کردم و با شدت بیشتری گریه کردم!
خیییلی ترسیده بودم … خیلییی!
اولین بار بود توی عمرم اسلحه های واقعی از نزدیک میدیدم !!! … .
عالییی😍
مرسی 🙏
چه خبر النا جون…
نبودی این چند روز؟!
نگرانت شده بودم 😅🙂
سلامتی
چطوری؟
بودم رمانو میخوندم ولی سریع میرفتم درس مرسا ریخته بود سرم و یه دو هفته ای هست آنفولانزا گرفته م البته دیگه علائمش رفته ولی خب میگن هست تا چندروز😂
شکر منم خوبم 😘
عه… الان بهتری عزیزم 🙁
ایشالله زود خوب میشی جیگر😍
بیشتر مواظب خودت باش 😇😄
آره بهترم عسلم
ممنونم💜
چشم بزرگوار😆
قربونت شم 👻😍😘
عالیی سارا جون😍♥️
تشکرررر😄😉