چند تا سرفه ی پی در پی کرد و به سختی لب زد :
_ کمکم کن برم توی عمارت …
هنوز ساکت سرجام ایستاده بودم و گریه می کردم که صداشو بالا برد و گفت :
_ زووود باش سارااا …
نفس عمیقی کشیدم و بهش نزدیک شدم ، یعنی کی این بلا رو سرش آورده؟!
* * * *
روی مبل نشست ، به سمت آشپزخونه حرکت کردم و یه دستمال خیس کردم و به طرفش قدم برداشتم …
روی مبل دراز کشیده بود و چشماشم بسته بود !
بی صدا داشتم گریه می کردم تا عصبی نشه … پایین مبل نشستم ، زبونی روی لبام کشیدم و دستمال رو بالا اوردم …
گذاشتم روی زخماش و مشغول تمیز کردن صورتش شدم …
معلوم بود حسابی دردش میومد چون هربار که دستمال رو روی زخمای صورتش فشار می دادم یا روی صورتش می کشیدم ، اخماش توی هم میرفت و صورتش مچاله میشد !
منم که طاقت درد کشیدنش رو نداشتم ، گریَم شدت می گرفت … .
وقتی صورتش رو تقریبا تمیز کردم ، دستمال رو پایین گرفتم و با بغض لب زدم :
+ باید بریم بیمارستان !
حالت خیلی بده … .
چشماش رو باز کرد و بهم زل زد …
دست چپشو گذاشت روی گونم و آروم نوازشم کرد …
_ به دکتر گفتم بیاد اینجا …
نمیدونم چرا دیر کرده !
با گریه لب زدم :
+ نه اینطوری فایده نداره !
باید بریم بیمارستان … باید بستری شی … حالت بدجور وخیمه !
لبخند ریزی زد و گفت :
_ نمیدونستم اینقدر برات اهمیت دارم !
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :
+ تو واسم عین یه داداشی !
مگه میشه واسه آدم داداشش بی اهمیت باشه؟!
همه داداشاشونو دوست دارن …
منم دوستت دارم …!
لبخندش پررنگتر شد …
_ فکر میکنی لیاقت داداش بودنتو دارم؟!
با بغض گفتم :
+ خودت چی فکر میکنی؟!
دستشو عقب کشید و لب زد :
_ تو خیلی خوبی سارا …
بهترین و معصوم ترین دختری که توی عمرم دیدم !
صورتشو برگردوند جهت مخالفم و ادامه داد :
_ من مثل تو نیستم !
من آدم خیلی بدی هستم …
شاید از اول نباید تورو قاطی این ماجراها می کردم !
گریَم شدت گرفت …
اون نباید این حرفارو بزنه !
من خودم تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم !
دستشو گرفتم توی دستم و لب زدم :
+ نه ایلیاد …
این حرفارو نزن …
اتفاقا به نظر من تو بهترین داداش روی زمینی !
این حرفو زدم و خودمو اندختم توی بغلش …
سرمو گذاشتم روی سینش و چشمامو بستم …
دستشو گذاشت روی سرم و مشغول بازی کردن با موهام شد …
&& افشین &&
دستمال رو روی زخم پیشونیم فشار دادم تا خونش بند بیاد …
درد می کرد ، بدجور !
ساعت ۵ بعد از ظهره …
امروز صبح متوجه شدم ایلیاد قراره یه سری دختر رو قاچاقی بفرسته اونوَرا …
با افرادم رفتم مکانی که قراره دخترا رو قاچاق کنه …
خلاصه که دیگه با هم درگیر شدیم …
افراد من با افراد اون … و منو اونم با همدیگه … !
هر دوتامون حسابی زخمی شدیم …
کثافت با یه شیشه ضربه زد به پیشونیم !
منم جبران کردم و چند تا مشت محکم حواله ی صورتش کردم !
دستمال رو پایین آوردم … خدای من !
مثل رود داره از پیشونیم خون میاد !
وحشت زده به دستمال خیره شدم …
خدا لعنتش کنه …
حرومزاده ی عوضی !
همینطور داشتم توی ذهنم نقشه ی قتلشو می کشیدم که چند تقه به در اتاق خورد …
دستمالو گذاشتم روی زخمم و عصبی گفتم :
+ بیا تو …
در باز شد و دکتر به همراه آبتین داخل شد …
دکتر گفت :
_ سلام …باز چه بلایی سر خودت آوردی افشین ؟!
خوب منو میشناخت …
دکتر شخصیم بود !
کلافه سری تکون دادم …
به سمت تخت حرکت کردم و در همون حین لب زدم :
+ بیا و خودت ببین …
روی تخت دراز کشیدم و منتظرش موندم …
نفس عمیقی کشید و به سمتم اومد …
جعبه ی وسایلش رو گذاشت روی میزعسلی کنار تخت و بالا سرم ایستاد ، دستمال رو کنار گرفتم تا زخمم رو بررسی کنه …
عینک هاشو به چشمش زد و مشغول بررسی زخمم شد …
بعد از چند لحظه با وحشت سرش رو بالا آورد و بهم زل زد …
چشمام رو ریز کردم و پرسیدم :
+ چیشده ؟!
آب گلوشو قورت داد …
برگشت و به آبتین نگاهی انداخت ، سرشو برگردوند سمتم و لب زد :
_چیکار کردی با خودت پسر؟!
عصبی گفتم :
+ اَه … بنال دیگه …. چم شده؟!
_ خونریزی مغزی کردی !
یکی از رگ های سرت پاره شده …
همین چند کلمه رو گفت و سریع به سمت آبتین برگشت …
نگران و با عجله لب زد :
_ زنگ بزن اورژانس …
این پسر داره از دست میره !
زوووود باش … !!!
ترو خدا فردا صبح هم۲ پارت تولانی بزار امروز پارتات خیلی کوتاه بودن
باشه نفس 🙂
اگه بتونم حتما میزارم 🌷🌼🌿
مرسی 😍
من عاشق این رمانهاای که تومینویسی ام
قربونت بشم مهربون 😚😇⚘🌻
خدا نکنه
چرا نگذاشتی🥺😿🤔😳
امروز نشد عزیزم 🙂😢
😭😭😭😭😭😭😭😭😭
وایی عزیزم رمااااااااانتتتتتتت عااااااااااالیه من ک عاشقش شدم بعد این رمان واقعیه؟😍😍😍😂
مرسی عزیزم نظر لطفته 😄
نه واقعی نیس 😅😘
خخ فکر کردم واقعیه😂😂
😂😂😂 حالا متوجه شدی ؟! 😎😂