رمان مال من باش پارت 27

4.6
(12)

&& سارا &&

همینطور عصبی داشتم به کیسه بوکس ضربه میزدم که صدای ایلیاد رو شنیدم :

_ اوه اوه ! چه عصبی … .

نفس عمیقی کشیدم و دست از ضربه زدن برداشتم ، چرخیدم سمتش و ساکت بهش زل زدم … .
لبخند ریزی زد و گفت :

_ معلومه دیگه یاد گرفتی … هومم؟!

زبونی روی لبام کشیدم که بهم نزدیک شد …
رو به روم ایستاد و ادامه داد :

_ نظرت چیه بریم واسه تمرین بعدی؟!

هنوز از دیروز از دستش عصبی و ناراحت بودم … واسه همین هیچی نگفتم !
سرشو کمی کج کرد و گفت :

_ قهری؟!

+ چرا از روی تخت بلند شدی؟!
مثل اینکه تو مثلا مریضیا …

لبخند ریزی زد و گفت :

_ خب از دیشب ندیدمت !
دلم واست تنگ شده بود …!

پوخندی زدم که منو توی بغلش کشید …
عکس العملی نشون ندادم !
نه میتونستم خودمو بکِشم عقب چون دل خودمم واسش تنگ شده بود !
و نه هم میتونستم همینطور ساکت وایسم ! چون عقلم اجازه ی اینکار رو نمیداد …
ناخودآگاه شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی که دقیقا حس و حال الان منو بیان می کرد !

+ تمومه راهرو های خونه رو شمع که بچینی من باهات قهرم !
میدونی تا خود صبح پیش من شب که بشینی هم باهات قهرم …
بزار اصلا من از چشمت بیفتم که ازت خونه دلم !

مکثی کردم و هلی به سینش وارد کردم که یه قدم ازم دور شد …
زل زدم توی چشماش و با بغض لب زدم :

+ برو دور شو ازم … جون دلم !!!
بزار از این به بعد ، اصلا منو بچه ببینی من باهات قهرم … .

زدم زیر گریه که کلافه دستی توی موهاش کشید …
با گریه ادامه دادم‌ :

+ من باهات قهرم !
ولی خب تنها ترین آدمِ این شهرم !

پرید بین حرفم و عصبی گفت :

_ از تتلو متنفرم !
ادامه نده … .

با چشمای اشکیم بهش خیره شدم و گفتم :

+ میشه باهات درد و دل کنم؟!

لبخندی زد و به میز و صندلی هایی که توی سالن بود اشاره کرد …
با هم به همون سمت رفتیم ، یکی از صندلی ها ر بیرون کشیدم و روش نشستم …
ایلیاد هم رو به روم نشست !

نفس عمیقی کشیدم و با بغض لب زد :

+ دلم واسش تنگ شده ایلیاد …

سرشو کمی کج کرد و گفت :

_ واسه کی دقیقا؟!

+ افشین !…

با شنیدن اسم افشین ، حس کردم دستپاچه شد …

_ آ ، آها …

چشمام رو ریز کردم و مشکوک گفتم :

+ چت شد؟!

خنده ی ریزی کرد و با لکنت گفت :

_ هی …هیچی !

بیخیال این ماجرا شدم و با فکر به افشین ادامه دادم :

+ تو فکر میکنی الان داره چیکار میکنه؟!
یعنی دل اونم مثل دل من بیتابه؟!

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ شاید آره … شایدم نه !

اخمی کردم و لب زدم :

+ یعنی چی شایدم نه؟!

لبخند ریزی زد و گفت :

_ چه عصبانی هم میشه !

نمیدونم چیشد که گفتم :

+ میشه منو ببری پیشش ایلیاد …

متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :

_ چ … چی؟!

با عجله از جام بلند شدم و گفتم :

+ باید برم پیشش …
من طاقت دوریشو ندارم !

بلافاصله بلند شد …
به سمتم پا تند کرد و عصبی گفت :

_ چی داری میگی دیوونه !
اگه بری مطمعنن شک میکنه !

بهم که رسید ، مچ دستم رو گرفت و لب زد :

_ نمیشه بری … .

با گریه لب زدم :

+ اما من اونو میخوام …
توروخدا ایلیاد اجازه بده برم …
قول میدم گند نزنم به همچی …
میخوام فقط ببینمش ! همین … .

با داد گفت :

_ خفه شو سارا …
گفتم نمیشه بری یعنی نمیشه !
نمیخوام دیگه چیزی بشنوم !!!…

با ترس و بُهت خیرش شدم !
واقعا این پسر عصبی ایلیادِ؟!
یه ترس بدی وجودمو فرا گرفت !
باورم نمیشد اون اینطور سر من داد زده باشه … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
💜
💜
2 سال قبل

مرسی ❤️
ولی چرا اینقد کم 😐

ایرین
ایرین
2 سال قبل

مرسی
عزیزی .
رمانت هم عالیهههه

*ترشی سیر *
2 سال قبل

چرا پارت نمیزاری، 😢😢😢🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️😤😤😤😫😫

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x