&& سارا &&
همینطور عصبی داشتم به کیسه بوکس ضربه میزدم که صدای ایلیاد رو شنیدم :
_ اوه اوه ! چه عصبی … .
نفس عمیقی کشیدم و دست از ضربه زدن برداشتم ، چرخیدم سمتش و ساکت بهش زل زدم … .
لبخند ریزی زد و گفت :
_ معلومه دیگه یاد گرفتی … هومم؟!
زبونی روی لبام کشیدم که بهم نزدیک شد …
رو به روم ایستاد و ادامه داد :
_ نظرت چیه بریم واسه تمرین بعدی؟!
هنوز از دیروز از دستش عصبی و ناراحت بودم … واسه همین هیچی نگفتم !
سرشو کمی کج کرد و گفت :
_ قهری؟!
+ چرا از روی تخت بلند شدی؟!
مثل اینکه تو مثلا مریضیا …
لبخند ریزی زد و گفت :
_ خب از دیشب ندیدمت !
دلم واست تنگ شده بود …!
پوخندی زدم که منو توی بغلش کشید …
عکس العملی نشون ندادم !
نه میتونستم خودمو بکِشم عقب چون دل خودمم واسش تنگ شده بود !
و نه هم میتونستم همینطور ساکت وایسم ! چون عقلم اجازه ی اینکار رو نمیداد …
ناخودآگاه شروع کردم به زمزمه کردن آهنگی که دقیقا حس و حال الان منو بیان می کرد !
+ تمومه راهرو های خونه رو شمع که بچینی من باهات قهرم !
میدونی تا خود صبح پیش من شب که بشینی هم باهات قهرم …
بزار اصلا من از چشمت بیفتم که ازت خونه دلم !
مکثی کردم و هلی به سینش وارد کردم که یه قدم ازم دور شد …
زل زدم توی چشماش و با بغض لب زدم :
+ برو دور شو ازم … جون دلم !!!
بزار از این به بعد ، اصلا منو بچه ببینی من باهات قهرم … .
زدم زیر گریه که کلافه دستی توی موهاش کشید …
با گریه ادامه دادم :
+ من باهات قهرم !
ولی خب تنها ترین آدمِ این شهرم !
پرید بین حرفم و عصبی گفت :
_ از تتلو متنفرم !
ادامه نده … .
با چشمای اشکیم بهش خیره شدم و گفتم :
+ میشه باهات درد و دل کنم؟!
لبخندی زد و به میز و صندلی هایی که توی سالن بود اشاره کرد …
با هم به همون سمت رفتیم ، یکی از صندلی ها ر بیرون کشیدم و روش نشستم …
ایلیاد هم رو به روم نشست !
نفس عمیقی کشیدم و با بغض لب زد :
+ دلم واسش تنگ شده ایلیاد …
سرشو کمی کج کرد و گفت :
_ واسه کی دقیقا؟!
+ افشین !…
با شنیدن اسم افشین ، حس کردم دستپاچه شد …
_ آ ، آها …
چشمام رو ریز کردم و مشکوک گفتم :
+ چت شد؟!
خنده ی ریزی کرد و با لکنت گفت :
_ هی …هیچی !
بیخیال این ماجرا شدم و با فکر به افشین ادامه دادم :
+ تو فکر میکنی الان داره چیکار میکنه؟!
یعنی دل اونم مثل دل من بیتابه؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ شاید آره … شایدم نه !
اخمی کردم و لب زدم :
+ یعنی چی شایدم نه؟!
لبخند ریزی زد و گفت :
_ چه عصبانی هم میشه !
نمیدونم چیشد که گفتم :
+ میشه منو ببری پیشش ایلیاد …
متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
_ چ … چی؟!
با عجله از جام بلند شدم و گفتم :
+ باید برم پیشش …
من طاقت دوریشو ندارم !
بلافاصله بلند شد …
به سمتم پا تند کرد و عصبی گفت :
_ چی داری میگی دیوونه !
اگه بری مطمعنن شک میکنه !
بهم که رسید ، مچ دستم رو گرفت و لب زد :
_ نمیشه بری … .
با گریه لب زدم :
+ اما من اونو میخوام …
توروخدا ایلیاد اجازه بده برم …
قول میدم گند نزنم به همچی …
میخوام فقط ببینمش ! همین … .
با داد گفت :
_ خفه شو سارا …
گفتم نمیشه بری یعنی نمیشه !
نمیخوام دیگه چیزی بشنوم !!!…
با ترس و بُهت خیرش شدم !
واقعا این پسر عصبی ایلیادِ؟!
یه ترس بدی وجودمو فرا گرفت !
باورم نمیشد اون اینطور سر من داد زده باشه … .
مرسی ❤️
ولی چرا اینقد کم 😐
ایشالله فردا یه پارت بلند جبرانی میزارم 😂😊
مرسی
عزیزی .
رمانت هم عالیهههه
مرسی نفس 🙂 نظر لطفته دلبر 😚🌱
چرا پارت نمیزاری، 😢😢😢🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️😤😤😤😫😫
پارت ۳۰ رو امروز میزارم