ازرفتن افشین که مطمعن شدم ، برگشتم و به سمت عمارت پا تند کردم …
داخل که شدم ، به طرف اتاق سارا حرکت کردم …
اما همینکه در رو باز کردم بهت زده بهش خیره شدم !
هدفون روی گوشاش بود و صدای آهنگ هم اونقدر زیاد بود که من حتی واضح میشنیدم !
داخل اتاق شدم و در رو بستم …
روی تخت دراز کشیده بود و چشماشم بسته بود !
بهش نزدیک شدم و چند بار صداش زدم :
+ سارا … سارا؟!
اما انگار نه انگار …
خب منم اگه می بودم با صدای اهنگ به اون بلندی نمیشنیدم !
یه نور امیدی توی دلم درخشید …
این یعنی ممکنه سارا اصلا متوجه صدای افشین نشده باشه !
لبخندی زدم و بالا سرش ایستادم ،
مچ دست راستش رو که اون موقع فشار داده بودم ، گرفتم توی دستام …
چشماشو باز کرد و بهم خیره شد …
چند لحظه ساکت نگام کرد و در آخر نشست روی تخت … گوشیشو از روی میزعسلی کنار تخت ور داشت و اهنگو قطع کرد ، هدفون رو از گوشاش برداشت و گذاشت روی میز عسلی …
سرشو برگردوند سمتم و با دلخوری گفت :
_ چیه؟! کاریم داری؟! …
لبخند ریزی زدم …
خدایا شکرت ! شکرت که متوجه وجود افشین و اون سروصدا ها نشد !
کنارش روی تخت نشستم ، به نیمرخش زل زدم و گفتم :
+ نمیخوای این قهر رو تموم کنی؟!
من مثلا امروز اومدم که آشتی کنیم ! بدتر شد که …
ناراحت بهم خیره شد و گفت :
_ من خواسته ی زیادی ازت دارم ایلیاد؟!
من یه عاشقم … یه ، یه کسی که … که حاضره جونشو واسه عشقش بده !
دلم واسش تنگ شده …
فقط گفتم میخوام ببینمش … همین !
من حتی راضی به دیدنش از دور هم هستم !
لبخندی زدم ، دستش و گرفتم توی دستم و لب زدم :
+ اوممم …. خب باشه !
اگه دختر خوبی باشی ، منم قول میدم به وقتش ببرمت پیشش … .
لبخندی زد و خوشحال گفت :
_ واقعا؟! …
سری تکون دادم و گفتم :
+ آره … به شرطی که به حرفام گوش بدی و هر وقت که خودم صلاح دونستم ببرمت پیشش !
خنده ی بلندی کرد ، پرید توی بغلم و لب زد :
_ باشه … هر چی تو بگی داداشی !
اینقدر خوشم میومد بهم می گفت داداش !
خیلی از شنیدن واژه ی داداش اونم از زبون سارا ، یه همچین دختر خوشگل و دلربایی خوشحال میشدم !
دستامو دور کمرش حلقه کردم ، به خودم فشارش دادم و در گوشش لب زدم :
+ آفرین … حالا شدی یه دختر خوب !
&& افشین &&
در اتاق رو محکم کوبوندم که با صدای خیلی بدی بسته شد …
عصبی به سمت میز کارم حرکت کردم و در همون حین شروع به باز کردن چند دکمه ی اول پیراهنم شدم …
پشت میز ، روی صندلی نشستم و ولو شدم …
نفس عمیقی کشیدم …
دلم بدجور گرفته بود !
دلیلش نه ایلیاد بود ، نه اتفاقات اخیر !
فقط و فقط یه چیز بود … سارا !
دستمو گذاشتم روی قلبم …
آخ قلبم ! آخ … تو چرا با نبودنش کنار نمیای لعنتی؟!
اون مال تو نیست … اون ، اون مال یکی دیگه هست !
نه تو مال اونی و نه اون مال تو !
اما این لامصب اصلا حالیش نمیشد !
موقعیت رو درک نمی کرد … .
کاش سارا نمیومد !
کم کم داشتم فراموشش می کردم ، اما با اومدنش به پاریس اونم بعد ۵ سال … تمومه خاطراتمونو واسم زنده کرد !
درست روی صندلی نشستم و دستمو به سرم گرفتم …
پوزخندی به حال و روز بدم زدم !
دیگه حتی یه تار مو روی سرم نداشتم …
موهای طلایی رنگمو که سارا عاشقشون بود رو از ته زدن …
واسه عمل مجبور به انجام اینکار بودن !
هوفی کشیدم و از روی میز جعبه ی قرصم رو برداشتم …
قرصای ضد افسردگی !
هع … قرصایی که پنج ساله دارم مصرفشون میکنم !
یعنی الان سارا کجاس؟!
کجای پاریسِ؟!
کاش اجازه نمیدادم بره …کاش کنار خودم نگهش
می داشتم !
من مطمعنم اگه بهش این پیشنهاد رو می دادم قبول می کرد !
اما من نگفتم چون … چون نمیخواستم بهش صدمه ای وارد بشه !
من یه قاچاقچی ام …
رقبای زیادی دارم ، که فقط دنبال یه نقطه ضعف ازم من هستن !
اگه سارا می موند ، اونوَقت اونا هم متوجه میشدن خط قرمزم سارائه … و از سارا سو استفاده می کردن ، منو هم با وجود اون تهدید می کردن !
آخ … حتی فکر بهش هم زجر آوره !
من حاضرم این غم دوری رو تحمل کنم ولی آسیبی به سارا وارد نشه !
کاش می دونست هنوزم میخوامش ولی فقط به خاطر جون خودش ، رهاش کردم !…