رمان مال من باش پارت 33

4.4
(9)

&& سارا &&

هدفون رو روی گوشام گذاشتم و به گوشیم وصلش کردم …
روی آهنگ مورد نظرم کلیک کردم ، بعد از چند لحظه صدای آهنگ بلند شد :

” باز دلم پر زده سر زده بیای تو کوچه …
شب باشه سرد باشه دستاتو منو بپوشه !
ماه پشت ابر باشه ، بارون زمینو ببوسه … .
واسه عشقم کجا از دلِ تو قشنگ تر؟! …
واسه چشمام ، چی از دیدنت آخه بهتر … !
عشقتو بِم بده … من میزارمش روی سر …
مگه دسته خودته بخوای با من لج کنیو !
مگه دسته خودته قلب منو بد کنیو …
مگه دسته خودته ، بارون بشم … چتر نشی !
مگه دسته خودته با من بخوای ، سرد بشی؟! ”

” امیر خوشنگار _ باز دلم پر زده ”

نفس عمیقی کشیدم ، واقعا هم !
دلم اینقدر براش پر زده …
هوفی کشیدم که همون موقع در اتاق زده شد ، لب زدم :

+ بیا تو …

در باز شد ، ایلیاد داخل اتاق شد و در رو بست …
لبخندی به روم پاشید و گفت :

_ چه خبر آبجی کوچیکه؟! ، بهتری؟ …

لبخندی زدم … ساعت ۹ شبِ ، گفتم :

+ مرسی داداشی ، نه فکر کنم زیاد خوب نیستم …

اخم ریزی کرد ، روی مبل کنار تختم نشست و گفت :

_ چرا؟! …

پوفی کشیدم و گفتم :

+ حادثه ی امروز یه کابوس میشه واسم … مطمئنم !

_ بهش فکر نکن … اتفاقی بوده که دیگه گذشته ، نمیشه کاریش کرد … .

با ناراحتی لب زدم :

+ کاشکی به حرفت گوش میدادم و شنا نمی کردم به طرف اون قسمت ! …

خنده ی ریزی کرد و گفت :

_ اینم شد یه درس عبرت ! تا دومرتبه از دستورات سرپیچی نکنی …!

یکم ساکت نگاش کردم و بعد سرمو انداختم پایین …
توی فکر و ذهنم فقط افشین بود که چرخ میخورد !
پسری که منو پس زد … با بی رحمی !
با صدای ایلیاد به خودم اومدم :

_ اوممم ، سارا …

سرمو بالا گرفتم و جواب دادم :

+ جانم …

زبونی روی لباش کشید و گفت :

_ اومدم به … به قولی که بهت داده بودم عمل کنم !

متعجب ابرویی بالا انداختم و لب زدم :

+ قول … چه قولی؟! …

_ تو مگه نمیخواستی افشین رو ببینی؟! …

با شنیدن اسم افشین ، لبخند دندون نمایی زدم و با خوشحالی گفتم :

+ خب؟! …

لبخند ریزی زد و گفت :

_ میخوام تو رو ببرم پیشِش …

از روی تخت پایین اومدم ، به سمتش حرکت کردم و با ذوق و شوق گفتم :

+ جدی؟! …

روبه روش ایستادم که از روی مبل پا شد و گفت :

_ آره …

خنده ی بلندی کردم ، پریدم توی بغلش و در همون حین لب زدم :

+ واییی مرسی ایلیاد …

سرمو عقب بردم ، زل زدم توی چشاش و گفتم :

+ اما … چجوری؟! …

لبخندی زد ، سرشو جلو آورد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و لب زد :

_ منو افشین هر دوتامون به یه پارتی دعوت شدیم …
تورو همراه خودم به عنوان یه دوست میبرم …

لبخندی زدم و گفتم :

+ ایول … چه فکر عاقلانه ای !

اما با چیزی که یکهو به ذهنم اومد ، لبخند از روی صورتم پر کشید و با ناراحتی گفتم :

+ ولی ایلیاااد …

با همون لبخند جذاب روی لباش لب زد :

_ جونم‌ عزیزم …

با لب و لوچی آویزون گفتم :

+ افشین اگه منو کنار تو ببینه منو میکُشه که … !

با پشت دستش ، گونمو نوازش کرد و گفت :

_ خوشگل خانوم … منم قرار نیس همینطوری تورو ببرم اونجا !

سرمو کمی کج کردم و با تعجب لب زدم :

+ یعنی چی؟! …

_ گریم میکنم … بعد می برمت !

لبخندی زدم و گفتم :

+ وایی خدا ، تو یه فیلسوفی واقعا ایلیااد …!

خنده ی ریزی کرد و گفت :

_ آره دیگه … دست کم گرفتیمون ابجی خانوم؟! …

لبخندی زدم و خودمو انداختم توی آغوشش …
این پسر … این پسر فوق العاده بود !
یه معجزه بود توی زندگیم !…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x