رمان مال من باش پارت 41

4.2
(13)

چند هفته بعد …

+ خب پسرا …
اینجا رو نیگاه کنین ، ما از این راه مخفی میتونیم وارد اون عمارت بشیم … .

افشین در حالی که به نقشه ی روی میز زل زده بود ، با افسوس لب زد :

_ آخ … این نقشه ی کوفتی رو اگه من اون موقع ها داشتم ، هرگز توی جنگام شکست نمیخوردم … .

ایلیاد سری به نشونه ی تایید حرف افشین تکون داد و گفت :

_ دقیییقاااا …
باهات موافقم !…

خنده ی کوتاهی کردم و همونطور که روی صندلیم مینشستم ، لب زدم :

+ خیلی توی اشتباهید ! …

متعجب بهِم زل زدن که با پوزخند ادامه دادم :

+ شما ها حتی اگه این نقشه رو هم داشتین ، بازم شکست میخوردین … میدونین چرا؟! …
خب جوابش واضحه ! …
چون تعداد افراد هرکدومتون از تعداد افراد گروه خفاشا کمتره … .

بهَم دیگه نگاهی انداختن ، ایلیاد لب زد :

_ سارا درست میگه …
خفاشا تعدادشون خیلی زیاده ! …

افشین هم سری تکون داد و همونطور که روی صندلی می نشست گفت :

_ اوهوم … راستش من حتی الانم واهمه دارم که شکست نخوریم … !

ایلیاد هم نشست و سری به نشونه ی آره تکون داد …
همونطور که آدامسم رو می جوییدم لب زدم :

+ آخ ..‌. شماها چقدر ساده این ! …
وقتی یه رئیسی مثه من دارین ، نا امیدی چرا؟! …

هر دوشون زدن زیر خنده …
با اخم ریزی بهشون خیره شدم که ایلیاد با صدایی که ته مونده های خندش توش نمایان بود ، رو به افشین گفت :

_ خانوم چقدرم خودشو دست بالا میگیره ! …

افشین همونطور که میخندید ، انگشت شصتش رو به نشونه ی لایک حرف ایلیاد بالا آورد …
اخمم غلیظ تر شد …
مشتمو کوبوندم روی میز و با ناراحتی گفتم :

+ ایلیااااد …

کمرش رو کمی خم کرد و گفت :

_ اوه ، عذر میخوام بانو …

افشین از دیدن این حرکت ایلیاد قه قهه هاش بالا رفت …
معلوم بود دارن مسخرم میکنن ! …
دندونامو از حرص روی هم فشار دادم …
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که نگاهشون میکردم ، با صدای بلندی لب زدم :

+ وارااان …

واران زودی داخل اتاق شد و به سمتم اومد ، کنارم ایستاد و با سری خمیده لب زد :

_ امری دارید بانو؟! …

ایلیاد و افشین متعجب داشتن نگام میکردن که با حرص گفتم :

+ این دو تا رو ببر بنداز توی قفس خرسه …

هر سه نفرشون با بُهت بهِم نگاه می کردن ! …
واران آب دهنشو به زحمت قورت داد و با لکنت گفت :

_ ا … اما بانو …

پریدم بین حرفش و با داد گفتم :

+ کاری که گفتمو انجام بده … .

افشین اخم غلیظی کرد و عصبی گفت :

_ زده به سرت؟! …
میخوای به کُشتن بِدیمون؟! …

محکم و جدی سری به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم :

+ اوهوم …
بهتون گفته بودم رئیس منم و حق ندارین مسخرم کنین ! …
حالام که از دستورم سرپیچی کردین …

لبخند دندون نمایی زدم و ادامه دادم :

+ باید برید یکم با آقا خرسه خوش بگذرونید … .

* * * *

با بی رحمی به نگهبانایی که افشین و ایلیاد رو به طرف قفس خرسه می بردن ، زل زده بودم که با صدای آبتین به خودم اومدم …

_ اینکارو نکن سارا …

برگشتم سمتش و با نگاه سرد و یخیم بهش خیره شدم که ادامه داد :

_ هرکی ندونه ، من که میدونم چقدر هر دوشون رو دوست داری ! …
کاری نکن که بعدا خودت بیشتر زجر بکشی …‌ .

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به ایلیاد و افشین نگاه میکردم ، لب زدم :

+ درسته دوستشون دارم …
درسته نفسم به نفسشون بنده ! …
ولی … ولی اینبار باید تنبیه بشن تا دوباره به حرفای من نخندن ! …

_ صلاح مملکت خویش خسروان دانند … .

این جمله رو گفت و ازم فاصله گرفت …
شاید حق با اون بود ! من داشتم زیاده روی میکردم …
ولی … ولی آخه من بدم میاد همش حرفامو شوخی شوخی میگیرن … .
هوفی کشیدم و قبل از اینکه بندازنشون توی قفس ، با صدای بلندی لب زدم :

+ ولشون کنین …

نگهبانا با تعجب بهِم زل زدن …
به طرفشون قدم برداشتم و ادامه دادم :

+ پشیمون شدم …

رو به روی افشین و ایلیاد ایستادم و گفتم :

+ در قفس رو ببند واران …
همتون هم برید ! …

واران سری به نشونه ی اطاعت تکون داد و بعد از بستن در قفس ، با افرادش محل رو ترک کرد …
حالا فقط منو افشین و ایلیاد بودیم ! …
ایلیاد با خشم و نفس نفس گفت :

_ اصلا شوخی قشنگی نبود سارا …

اخم ریزی کردم و جدی گفتم :

+ شوخی نبود …
من جدی جدی قصد داشتم شما دوتا رو بندازم توی قفس خرسه …
ولی خب … دلم به حالتون رحم اومد ! …
این یه دفعه رو که می بخشم ولی دوباره حواستون رو جمع کنید که منو مسخره نکنید … .

ایلیاد که خیلی عصبانی بود ، دستاش رو مشت کرد و چیزی نگفت ، اما افشین …
یکم ساکت بهِم خیره شد و بعد چند لحظه ، با یه پوزخند ازم دور شد و به سمت عمارت رفت …
سری به نشونه ی تاسف واسه هر دوشون تکون دادم …

* * * *

خودمو توی آینه ی روبه روم برانداز کردم …
حسابی خفن و ترسناک شده بودم  ! …
عین تو فیلما که یه لباس سیاه رنگ میپوشن …
به همراه یه پارچه واسه مخفی بودن صورتشون ! …
من دقیقا الان اونطوری بودم … .
دستمو بردم پشت سرم و گره پارچه صورتم رو محکم تر کردم تا یه وقت وا نشه و اونجا هویت اصلیم لو بده ! …
بعد از مطمعن شدن از لباسام ، به سمت کمدم حرکت کردم …
روی زمین نشستم و کشوی آخری رو کشیدم ، تفنگو و تمام اسلحه های لازم رو برداشتم و کشو رو بستم … .
تموم اسلحه هارو توی لباسام‌و کیف کمریم جا ساز کردم …
نگاعی به سراسر اتاق انداختم تا مطمعن بشم چیزی جا نمونده … .
همون موقع بود که چند تقه به در اتاق زده شد …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌ :

+ بیا داخل …

بعد از گفتن این حرفم ، در باز شد و ایلیاد و افشین داخل شدن ، ایلیاد در رو بست و کنار افشین ایستاد …
لبم پایینیمو زیر دندونم گرفتم و دست به کمر براندازشون کردم …
دقیقا تیپ منو زده بودن ! بدون هیچ تفاوتی …
سری تکون دادم و گفتم :

+ خوبه … افراد آمادن؟! …

هردوشون سری به نشونه ی آره تکون دادن که لب زدم :

+ اوکی … منم دیگه کارم تمومه ! میتونیم بریم … .

به سمت در حرکت کردم ولی قبل از اینکه در رو باز کنم ؛ افشین خودشو بهم رسوند و با گرفتن بازوم ، لب زد :

_ سارا …

نگاهی به دستش که بازومو گرفته بود انداختم و بهش زل زدم و گفتم :

+ بله؟! …

نفس عمیقی کشید و عقب رفت …
بعد از یکم من من کردن لب زد :

_ من و ایلیاد از پس این ماموریت بر میایم …
تو نیازی نیست بیای …!

اخم غلیظی کردم و گفتم :

+ یعنی چی؟! …
من رئیس شما هستم …
بعد میگی من نیام؟! …

خنده ی عصبی ای کردم و ادامه دادم :

+ خیلی مسخرس ! …

ایلیاد نزدیک اومد و گفت :

_ درسته رئیس مایی …
درسته همه کاره تویی ، ولی …
ولی سارا این ماموریت خیلی خطرناکه …!
م … من و افشین دوست نداریم به تو آسیبی برسه …!
لطفا درکمون کن … .

نفسمو عصبی بیرون فرستادم و لب زدم :

+ چرت گویی رو تعطیل کنین …
حوصله ی شنیدن این خرافاتتون رو ندارم …
من میام شماهام اطاعت میکنین … .
تماااام ! … .

* * * *

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
Nafas
2 سال قبل

یهو شخصیت سارا چقد تغییر کرد😐😂
عالی نویسنده همینجوری ادامه بده 🙃❤

Mina
2 سال قبل

عالی عالی عالییییییییییی
نویسنده همینجوری ادامه بدههههههه
ولطفاااااااااااا ی پارت دیگه هم بزاررر🥺

*ترشی سیر *
2 سال قبل

پارت لطفا 🥺🥺

ی بنده خدا ....
2 سال قبل

لطفا ی پارت دیگ هم بزارید 🥺رمانتون عالیه

ارامش
2 سال قبل

پارتتتتتت لطفاااااااااان
نویسنده امروز پارت های زیادی بزار که معتاد رمانتم🤤

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x