_ آماده باش واسه یه سکس توووپ ! … .
عصبی نفسمو بیرون فرستادم و لب زدم :
+ خفه شو ساشا … ما یه بار درمورد همین موضوع با هم بحث کردیم ! … و منم بهت گفتم که هرگز همچین کاری رو انجام نمیدم … !
دیگه هم اسمشو نیاااار … .
عصبی دستاشو مشت کرد و گفت :
_ چرا نباید اسمشو بیارم؟! …
سارا … من یه پسرم ! احساساتم گاهی اوقات بیدار میشن … تمومه پسرا همچین توقعی از دوست دخترشون دارن ! … .
با عصبانیت دندونامو روی هم فشار دادم و با صدایی که ولومش خیلی زیاد بود ، گفتم :
+ من همه نیستم ! … .
من یه هرزه نیستم ، یه آشغال نیستم …
عروسکت نیستم که هروقت احساساتت بیدار شد بیای سراغم !…
داد زد :
_ پس چرا باهام وارد رابطه شدی؟! … .
با بغض لب زدم :
+ خودمم نمیدونم ! … .
من ، من به اجبار باهات رابطه برقرار کردم …!
میفهمی ! … .
به اجباااار … .
پوزخندی زد …
دستاشو توی جیبای شلوارش کرد و گفت :
_ اجبار؟! … از طرف کی؟! …
تو که نه منو دوست داری نه هم هیچی … .
نه میشه گفت کسی تورو مجبور کرده ، نه هم قلبت …
چون کاملا واضحه که دوستم نداری ! …
حالا واسم توضیح بده … اجبار از طرف کی آخه؟! … .
زدم زیر گریه و گفتم :
+ از طرف یه حس ناشناس …
یه حسی که … که منو وادار به اینکار میکنه …!
سکوت کرد …
با چشمای پر حرفش بهم زل زد …
حس میکردم با چشماش سعی داره خیلی چیزا رو واسم بگه ! …
ولی من … من متوجه نمیشدم دقیق چیو میخواد بهم برسونه ! … متوجه نمیشدم …!
&& افشین &&
نفسمو حبس کردم و با دیدن نگهبان ، زودی خودمو پشت ستون قایم کردم …
واییی … اگه یکم دیرتر میجنبیدم ، مطمعنن لو میرفتم …!
خطر از بیخ گوشم رد شد ! …
نگهبان که سالن رو ترک کرد و بیرون رفت ، به زحمت آب دهنمو قورت دادم و سرمو کمی کج کردم تا یه نگاهی به اطرافم بندازم … الان دقیقا توی سالنِ حموم آیدین بودم … اونطور که معلومه قرار بود بیاد حموم ! … منم به هزار زحمت به خونش نفوذ کردم و اومدم داخل سالن حمومش … .
همینطور مشغول فکر کردن بودم که در سالن باز شد و صدای آیدین به گوشم رسید :
+ بَه … بریم واسه یه حموم ! …
نفسمو حبس کرده بودم و پشت ستون نشسته بودم …
با نفس نفس سرمو کمی جلو بردم و بهش زل زدم ، فقط یه لباس زیر تنش بود ! … .
به طرف وان پر اب حرکت کرد و آروم پاهاشو توش گذاشت و توی وان نشست و یه جورایی ولو شد … .
آهی کشید و چشماشو بست و سرشو به وان تکیه داد … .
زبونی روی لبام کشیدم و تیرک سَمی رو از توی جیب لباسم در اوردم …
به تیرک زل زدم و مثل همیشه توی فکر فرو رفتم …
اینکارم درسته؟! … هع … معلومه نه ! …
من یه خودخواهم ! …
اون از اون موقعی که سارا رو با بی رحمی و بی احساسی پس زدم و اینم از الان که واسه به دست اوردن قلبش ، میخوام جون یه آدم بی گناه رو بگیرم ! …
کسی که هیچ نقشی توی این اتفاقات نداره … .
سری تکون دادم تا این افکار مزخرف ازم دور بشن …
من یه بار تصمیم خودمو گرفتم …
دیگه نباید بزنم زیر حرفم ! …
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم ، سرمو کمی کج کردم و محافظ تیرک رو برداشتم و انداختم توی جیبم ،
تیرک رو بین دو انگشت شصت و اشارم گرفتم و با بستن یه چشمم ، سعی کردم قشنگ زوم کنم روی قلبش تا در جا بمیره …
همه چی داشت عالی پیش میرفت و کم کم میخواستم تیرک رو پرت کنم سمتش که همون موقع چند تقه به در زده شد …
زودی سرشو بلند کرد و به اطراف خیره شد ، به سرعت سر جای اصلیم برگشتم و پشت ستون پناه گرفتم …
اَه … لعنتی ! … یکم مونده بودا … پوفففف … !
همینطور داشتم کسی که پشت در ایستاده بود و گند زده بود به همه چی رو نفرین میکردم که صدای آیدین بلند شد :
_ مگه نگفتم وقتی توی حمومم مزاحمم نشید؟! …
پوزخندی زدم … نمیدونست همین مزاحم شدن جونشو فعلا نجات داده ! …
نگهبان پشت در دستپاچه ، با لکنت لب زد :
_ قربان … تماس تلفنی خیلی مهمی دارین ! … .
صداشو عصبی بالا برد و گفت :
_ برو گمشووو دنیس … .
وایی … خداکنه پسره رو رد کنه بره تا بتونم زودتر کارمو انجام بدم ! …
پسره اینبار با اضطراب بیشتری گفت :
_ اخه قربان ، آ … آقای بلانچارد پشت تلفنن … !
بلانچارد کی بود دیگه؟!
این فامیلی خیلی واسم آشناس ولی … ولی یادم نمیاد کجا شنیدمش ! اَه … .
آیدین تا این حرف پسره رو شنید ، زودی از توی وان پا شد و بیرون اومد …
همونطور که داشت گره کمری حولشو سفت میکرد ، عجله ای لب زد :
_ ب … باشه ، ا … اومدم ! … .
بعد از چند لحظه از سالن حموم بیرون زد و منِ شکست خورده رو تنها گذاشت … .
نا امید روی زمین رولو شدم ، کلافه دستی به صورتم کشیدم … خدایا … یه قدم فقط تا موفقیتم مونده بود ! …
فقط یه قدم مونده بود تا سارا رو دوباره به دست بیارم …!
یه قدممممم !!! … .
دندونامو عصبی روی هم سابیدم و از جام پا شدم … محافظ رو از توی جیبم بیرون کشیدم …
به تیرک وصلش کردم و دوباره توی جیبم قرار دادمش …
هوفی کشیدم … تصویر چهره ی بی احساس و بی روح سارا هی میومد جلوی چشمام و آزارم میداد … .
آهی کشیدم ، لعنت به این شانس ! لعنتتت … !
&& سارا &&
عصبی به سمت در عمارت قدم برداشتم …
صدای عصبیش از پشت به گوشم رسید :
_ کجا میری سارا؟! …
بدون اینکه چیزی بگم به سمت در پا تند کردم …
با عصبانیت دنبالم میومد …
_ وایسا ببینم ! … هوی ، با تو ام سارااا … .
لبامو روی هم محکم فشار دادم و از عمارتش بیرون زدم ، سریع و تند نگاهی به حیاط انداختم …
داشتم از پله ها پایین میومدم که سرگیجه ی بدی بهم دست داد ، چشمامو با زجر بستم …
داشتم میوفتادم که یکهو ساشا زیر بازوم رو گرفت و منو سر پا نگه داشت …
اگه یکم دیرتر رسیده بود ، الان پخش زمین شده بودم … !
آروم و به زحمت چشمامو باز کردم و بهش خیره شدم که عصبی لب زد :
_ دیوونه ی لجباز ! … .
پوزخندی زدم و همونطور که سعی داشتم ازش دور بشم ،
به زحمت گفتم :
+ و … ولم کن …!
نفس حرصی ای کشید و گفت :
_ توی این حال بدش ، کوتاه نمیاد و بازم دست بردار نیس … .
پوزخندی زدم ، لب باز کردم تا یه جواب دندون شکن بهش بدم …
اما یکهو با تیری که از سرم رد شد ، جیغ کوتاه و ضعیفی کشیدم و توی بغلش بیهوش شدم … .
عزیزم بیشتر بزار🙂😘
پارت بعد رو کی میزاری🤕
مشخص نیس 🤗شاید فردا 🌷
بزار دیگه😂
ای خداا چرا اینجوری شد یدفعه 😐
سارا تغییر کرد جادوگر امد نمیدونم …….
توروخداا یکم فکر کن بهترش کن رمان داره خسته کننده میشه🙂
سلام نفس 🌷
عزیزم قسمت هیجانیش تازه داره شروع میشه 😊
از همین ضد حالا ها شروع میشه که پایانش قشنگ تموم میشه خوشگل خانومم😘😅
سارا چرا پارت نمی زاری
دارم واسه امتحانا میخونم 😖…
اما خب بازم چشم سعی میکنم فردا پس فردا یه پارت بزارم 😌😂💔
بزارررر ب خدا اینقد ک پیگیر این رمان هستم اگه پیگیر امتحانام بودم تا الان پرفسور شده بودم خداااییی😂😂💔💔🤕
اوهوک😂😂😂عزیییزم🌷😅