رمان مال من باش پارت 50

4.5
(17)

_ آماده باش واسه یه سکس توووپ ! … .
عصبی نفسمو بیرون فرستادم و لب زدم :
+ خفه شو ساشا … ما یه بار درمورد همین موضوع با هم بحث کردیم ! … و منم بهت گفتم که هرگز همچین کاری رو انجام نمیدم … !
دیگه هم اسمشو نیاااار … .
عصبی دستاشو مشت کرد و گفت :
_ چرا نباید اسمشو بیارم؟! …
سارا … من یه پسرم ! احساساتم گاهی اوقات بیدار میشن … تمومه پسرا همچین توقعی از دوست دخترشون دارن ! … .
با عصبانیت دندونامو روی هم فشار دادم و با صدایی که ولومش خیلی زیاد بود ، گفتم :
+ من همه نیستم ! … .
من یه هرزه نیستم ، یه آشغال نیستم …
عروسکت نیستم که هروقت احساساتت بیدار شد بیای سراغم !…
داد زد :
_ پس چرا باهام وارد رابطه شدی؟! ‌… .
با بغض لب زدم :
+ خودمم نمیدونم ! … .
من‌ ، من به اجبار باهات رابطه برقرار کردم …!
میفهمی ! … .
به اجباااار … .
پوزخندی زد …
دستاشو توی جیبای شلوارش کرد و گفت :
_ اجبار؟! … از طرف کی؟! …
تو که نه منو دوست داری نه هم هیچی … .
نه میشه گفت کسی تورو مجبور کرده ، نه هم قلبت …
چون کاملا واضحه که دوستم نداری ! …
حالا واسم توضیح بده … اجبار از طرف کی آخه؟! … .
زدم زیر گریه و گفتم :
+ از طرف یه حس ناشناس …
یه حسی که … که منو وادار به اینکار میکنه …!
سکوت کرد …
با چشمای پر حرفش بهم زل زد …
حس میکردم با چشماش سعی داره خیلی چیزا رو واسم بگه ! …
ولی من … من متوجه نمیشدم دقیق چیو میخواد بهم برسونه ! … متوجه نمیشدم …!

&& افشین &&

نفسمو حبس کردم و با دیدن نگهبان ، زودی خودمو پشت ستون قایم کردم …
واییی … اگه یکم دیرتر میجنبیدم ، مطمعنن لو میرفتم …!
خطر از بیخ گوشم رد شد ! …
نگهبان که سالن رو ترک کرد و بیرون رفت ، به زحمت آب دهنمو قورت دادم و سرمو کمی کج کردم تا یه نگاهی به اطرافم بندازم … الان دقیقا توی سالنِ حموم آیدین بودم … اونطور که معلومه قرار بود بیاد حموم ! … منم به هزار زحمت به خونش نفوذ کردم و اومدم داخل سالن حمومش … .
همینطور مشغول فکر کردن بودم که در سالن باز شد و صدای آیدین به گوشم رسید :

+ بَه … بریم واسه یه حموم ! …

نفسمو حبس کرده بودم و پشت ستون نشسته بودم …
با نفس نفس سرمو کمی جلو بردم و بهش زل زدم ، فقط یه لباس زیر تنش بود ! … .
به طرف وان پر اب حرکت کرد و آروم پاهاشو توش گذاشت و توی وان نشست و یه جورایی ولو شد ‌… .
آهی کشید و چشماشو بست و سرشو به وان تکیه داد … .
زبونی روی لبام کشیدم و تیرک سَمی رو از توی جیب لباسم در اوردم …
به تیرک زل زدم و مثل همیشه توی فکر فرو رفتم …
اینکارم درسته؟! … هع … معلومه نه ! …
من یه خودخواهم ! …
اون از اون موقعی که سارا رو با بی رحمی و بی احساسی پس زدم و اینم از الان که واسه به دست اوردن قلبش ، میخوام جون یه آدم‌ بی گناه رو بگیرم ! …
کسی که هیچ نقشی توی این اتفاقات نداره … .
سری تکون دادم تا این افکار مزخرف ازم دور بشن …
من یه بار تصمیم خودمو گرفتم …
دیگه نباید بزنم زیر حرفم ! …
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم ، سرمو کمی کج کردم و محافظ تیرک رو برداشتم و انداختم توی جیبم ،
تیرک رو بین دو انگشت شصت و اشارم گرفتم و با بستن یه چشمم ، سعی کردم قشنگ زوم کنم روی قلبش تا در جا بمیره …
همه چی داشت عالی پیش میرفت و کم کم میخواستم تیرک رو پرت کنم سمتش که همون موقع چند تقه به در زده شد …
زودی سرشو بلند کرد و به اطراف خیره شد ، به سرعت سر جای اصلیم برگشتم و پشت ستون پناه گرفتم …
اَه … لعنتی ! … یکم مونده بودا … پوفففف … !
همینطور داشتم کسی که پشت در ایستاده بود و گند زده بود به همه چی رو نفرین میکردم که صدای آیدین بلند شد :

_ مگه نگفتم وقتی توی حمومم مزاحمم نشید؟! …

پوزخندی زدم … نمیدونست همین مزاحم شدن جونشو فعلا نجات داده ! …
نگهبان پشت در دستپاچه ، با لکنت لب زد :

_ قربان … تماس تلفنی خیلی مهمی دارین ! … .

صداشو عصبی بالا برد و گفت :

_ برو گمشووو دنیس … .

وایی … خداکنه پسره رو رد کنه بره تا بتونم زودتر کارمو انجام بدم ! …
پسره اینبار با اضطراب بیشتری گفت :

_ اخه قربان ، آ … آقای بلانچارد پشت تلفنن … !

بلانچارد کی بود دیگه؟!
این فامیلی خیلی واسم آشناس ولی … ولی یادم نمیاد کجا شنیدمش ! اَه … .
آیدین تا این حرف پسره رو شنید ، زودی از توی وان پا شد و بیرون اومد …
همونطور که داشت گره کمری حولشو سفت میکرد ، عجله ای لب زد :

_ ب … باشه ، ا … اومدم ! … .

بعد از چند لحظه از سالن حموم بیرون زد و منِ شکست خورده رو تنها گذاشت … .
نا امید روی زمین رولو شدم ، کلافه دستی به صورتم کشیدم … خدایا … یه قدم فقط تا موفقیتم مونده بود ! ‌…
فقط یه قدم مونده بود تا سارا رو دوباره به دست بیارم …!
یه قدممممم !!! … .

دندونامو عصبی روی هم سابیدم و از جام پا شدم … محافظ رو از توی جیبم بیرون کشیدم …
به تیرک وصلش کردم و دوباره توی جیبم قرار دادمش …
هوفی کشیدم … تصویر چهره ی بی احساس و بی روح سارا هی میومد جلوی چشمام و آزارم میداد … .
آهی کشیدم ، لعنت به این شانس ! لعنتتت … !

&& سارا &&

عصبی به سمت در عمارت قدم برداشتم …
صدای عصبیش از پشت به گوشم رسید :

_ کجا میری سارا؟! …

بدون اینکه چیزی بگم به سمت در پا تند کردم …
با عصبانیت دنبالم میومد …

_ وایسا ببینم ! … هوی ، با تو ام سارااا … .

لبامو روی هم محکم فشار دادم و از عمارتش بیرون زدم ، سریع و تند نگاهی به حیاط انداختم …
داشتم از پله ها پایین میومدم که سرگیجه ی بدی بهم دست داد ، چشمامو با زجر بستم …
داشتم میوفتادم که یکهو ساشا زیر بازوم رو گرفت و منو سر پا نگه داشت …
اگه یکم دیرتر رسیده بود ، الان پخش زمین شده بودم … !
آروم و به زحمت چشمامو باز کردم و بهش خیره شدم که عصبی لب زد :

_ دیوونه ی لجباز ! … .

پوزخندی زدم و همونطور که سعی داشتم ازش دور بشم ،
به زحمت گفتم :

+ و … ولم کن …!

نفس حرصی ای کشید و گفت :

_ توی این حال بدش ، کوتاه نمیاد و بازم دست بردار نیس … .

پوزخندی زدم ، لب باز کردم تا یه جواب دندون شکن بهش بدم …
اما یکهو با تیری که از سرم رد شد ، جیغ کوتاه و ضعیفی کشیدم و توی بغلش بیهوش شدم …‌ .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

عزیزم بیشتر بزار🙂😘

..
..
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزاری🤕

..
..
2 سال قبل

بزار دیگه😂

ارامش
2 سال قبل

ای خداا چرا اینجوری شد یدفعه 😐
سارا تغییر کرد جادوگر امد نمیدونم …….
توروخداا یکم فکر کن بهترش کن رمان داره خسته کننده میشه🙂

*ترشی سیر *
2 سال قبل

سارا چرا پارت نمی زاری

..
..
2 سال قبل

بزارررر ب خدا اینقد ک پیگیر این رمان هستم اگه پیگیر امتحانام بودم تا الان پرفسور شده بودم خداااییی😂😂💔💔🤕

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x