&& ساشا &&
_ احمق … !
مگه بهت نگفتم حواست باشه رابطتون رو پایدار تر کنی ! … نه اینکه واسه سکس گند بزنی به همه چی ! …
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :
+ ببخشید قربان …
اون لحظه خیلی تحریک شده بودم ! … .
عذر میخوام … دیگه تکرار نمیشه …!
کلافه هوفی کشید و گفت :
_ هنوز بیهوشه؟! …
نفس عمیقی کشیدم …
سرمو چرخوندم سمتش و بهش زل زدم …
+ بله رئیس …
نفسشو با حرص بیرون فرستاد و عصبی لب زد :
_ اوکی … حواست بهش باشه ، به هوش که اومد بشین ازش عذرخواهی کن بابت رفتار ناپسندت …
دلشو دوباره به دست بیار …
+ باشه ، چشم ! … .
&& ایلیاد &&
عصبی نفسمو بیرون فرستادم …
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، ۱۰ شبه و از هیچکدومشون خبری نیس ! … .
این دوتا با این لجبازی و بچه بازیاشون ، قصد دارن منو دِق مرگ کنن … !
هوفی کشیدم …
همون موقع بود که نور چراغای ماشینی توی عمارت افتاد و صداش بلند شد …
با عجله به سمت پنجره پا تند کردم و به حیاط زل زدم ، بعله …
خودِ آقا بودن که بالاخره تشریف آوردن ! …
با سرعت زیادی به سمت پارکینگِ ماشینا روند و از جلوی چشمم ناپدید شد …
کلافه پوفی کشیدم و به طرف در حرکت کردم ، از عمارت بیرون زدم و به سمت پارکینگ پا تند کردم …
ایستادم و از دور بهش خیره شدم ، از ماشین پایین اومد …
هنوز متوجه من نشده بود ، روبه روی شیشه ی ماشین ایستاد و کلافه دستی پشت گردنش کشید …
پوزخندی زدم و دست به سینه بهش زل زدم ، سرشو بلند کرد و متعجب بهم خیره شد …
اب دهنشو قورت داد و گفت :
_ تو … از کِی اینجایی؟! … .
پوزخند صداداری زد و گفتم :
+ از همون اولی که اومدی … .
سری تکون داد ، در های ماشین رو قفل کرد و به طرفم قدم برداشت …
اومد که از کنارم رد شه ، بازوشو گرفتم و نزاشتم بره … .
همونطور که به نیمرخش زل زده بودم ، عصبی و کنایه آمیز لب زدم :
+ میشه بگی تا حالا کجا تشریف داشتی؟!
زبونی روی لباش کشید …
سرشو پایین گرفت و به دستم که روی بازوش بود ، نگاهی انداخت …
زل زد توی چشام و گفت :
_ به نظر خودت کجا بودم؟! …
ابرویی بالا انداختم که با عصبانیت ادامه داد :
_ خودت که میدونی …
من این روزا کلاً کارم شده درگیر سارا بودن ! …
هوفی کشیدم و دستمو پایین انداختم …
دستامو توی جیبای شلوارم کردم ،
روبه روش ایستادم و لب زدم :
+ جنابِ افشین خان ! …
شما که اینقدر پِیگیر مسئله ی طلسم سارا هستین ،
اصلا یه بارم به رفتارای اخیرش توجه میکنین که …
کجا میره … چیکار میکنه ! …
کِی میره ، کِی میاد …! هومممم؟!
چشماشو ریز کرد و لب زد :
_ منظورت چیه؟! …
پوزخند صداداری زدم و با طعنه گفتم :
_ منظورم؟! …
کنترلمو از دست دادم …
یکهو ولوم صدامو بالا بردم و گفتم :
+ منظورم اینه الان ساعت ۱۰ شب چرا سارا باید بیرون باشه؟! …
هاااا؟! …
چرا اصلا خبری ازش نیس؟! هوممم؟!
با بهت بهم زل زده بود که عصبی ادامه دادم :
+ تو اصلا متوجه این شدی که چقدر رفتاراش تغییر کرده؟! …
زبوتی روی لباش کشید و گفت :
_ بخاطر اینه که در حال حاضر تحت فشار اون دعای کوفتیه که اینطوره … .
خنده ی طعنه آمیز و کوتاهی کردم …
سرمو چند بار به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
+ من به طلسمش کاری ندارم … .
اون ، اون خیلی عجیب شده …!
نفسشو خسته بیرون داد که ادامه دادم :
+اصلا … اصلا مگه اون توی پاریس کسی رو داره که دَم به دیقه میره بیرون ! …
چرا همش سرگرم گوشیشه و اصلا واسش هیچی مهم نیس؟! … هوممم؟! چراااا؟! … .
با چشمای ریز شدش بهم زل زد …
نگاهش معنی دار بود …
آره … منم مثل اون ، حدسم این بود که …
که سارا گول یه نره خری رو خورده …
یه جورایی … یجورایی کم کم داشت شَکَم به یقین تبدیل میشد ! … .
&& افشین &&
خسته به مبل تکیه دادم و دود سیگار رو فوت کردم بیرون …
به جاسیگاری ای که لبریز از سیگار شده بود ، زل زدم …
نگاهی به ساعت مُچیم انداختم ، ساعت نزدیک ۵ صبح بود و هنوز خبری از سارا نشده بود ! …
خورشید کم کم داشت طلوع میکرد …
داشتم می مُردم از نگرانی … !
چشمامو با زجر بستم ، اخ سارا … کجایی تو آخه؟! … .
سیگار رو بین دو انگشت شصت و اشارم گرفتم و کام عمیقی کشیدم …
از نگرانی چشم روی هم نزاشتم … !
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و سیگار بعدی رو از توی جعبه بیرون کشیدم …
داشتم با فندک روشن میکردمش که یکهو برق ها روشن شد و صدای بهت زده و خواب آلودِ ایلیاد به گوشم رسید :
_ ت … تو هنوز بیداری؟! … .
پوزخندی زدم و سرمو روی پشتی مبل گذاشتم …
همونطور که به سقف زل زده بودم ، لب زدم :
+ توقع داشتی بیام مثه خودت تخت و راحت بخوابم؟! … .
پوک دیگه ای کشیدم و از گوشه ی چشم بهش زل زدم …
اخم غلیظی کرد ، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و شاکی گفت :
_ ساعت ۵ صبحه ! …
سرشو پایین گرفت و همونطور که متعجب بهم خیره شده بود ، با حیرت ادامه داد :
_ تو یعنی از ساعت ۱۰ بیداری؟! …
ساکت سری به نشونه ی تایید حرفش تکون دادم …
به طرفم قدم برداشت ، روی مبل کناریم نشست و همونطور که متعجب به وسایلای روی میز نگاهی مینداخت ، گفت :
_ اوه ! … چخبره اینجا؟! …
به جاسیگاری اشاره کرد و گفت :
_ تو اینهمه سیگار کشیدی ! … .
بطری مشروب خالی رو برداشت و ادامه داد :
_ خدای من ! … چه همه هم مشروب خوردی … !
جواب من فقط سکوت بود و سکوت ! …
اخم غلیظی کرد ، خم شد و سیگار رو از لای دستام کشید و همونطور که توی جاسیگاری خاموشش میکرد ، گفت :
_ بسه دیگه ، بلند شو بریم بخوابیم … .
نفس عمیقی کشیدم …
خم شدم و از روی میز مشروب بعدی رو برداشتم و در همون حین لب زدم :
+ تو برو بخواب … من نمیتونم ! …
تا وقتی سارا نیاد نمیتونم بخوابم …!
هوفی کشید …
بطری رو به سمت لبام بردم که زودی ازم گرفتش و گفت :
_ مثلا اگه تو اینجا بیدار بمونی و هی سیگار بکشی و …
مکثی کرد و عصبی بطری مشدروب رو پرت کرد روی سرامیک های خونه که تیکه تیکه شد و با عصبانیت ادامه داد :
_ این کوفتیا رو بخوری ، اون میاد؟! …
آهی کشیدم که از روی مبل بلند شد …
دستشو به طرفم گرفت و گفت :
_ پاشو بریم بخوابیم ، زود بااااش ! …
آروم لب زدم :
+ خوابم نمیاد … تو برو ! …
دستاشو مشت کرد و بعد از یکم نگاه کردن بهم ، پشتشو بهم کرد و راه افتاد …
برقا رو خاموش کرد و به طرف طبقه ی بالا حرکت کرد …
نفس عمیقی کشیدم …
هع … ازم توقع داشت بخوابم؟! …
چه توقع مسخره ای ! … .
هوفی کشیدم ، یعنی الان اون کجاس؟! …
میدونه من اینقدر بی تابشم و بازم دیر میاد؟! … .
سری تکون دادم … چه انتظار بدی بود ! …
چه انتظار بدی … !
* * * *
با شنیدن صدای ماشن زودی چشمامو باز کردم و از روی مبل بلند شدم …
به طرف پنجره پا تند کردم و به بیرون زل زدم …
بالاخره خانوم اومد …!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ، ساعت ۶ صبح بود … .
خواستم برم پارکینگ ولی باز بعدش پشیمون شدم …
همینجا منتظر می موندم تا خودش بیاد ! …
به طرف مبل حرکت کردم ، ایستادم و بهش تکیه کردم …
رست به سینه به در خیره شده بودم که بعد از چند لحظه باز شد و قامت سارا توی چارچوب در قرار گرفت … .
با دیدن من ، با بهت بهم زل زد و با لکنت گفت :
_ ت ، تو ! …
سرمو کمی کج کردم و با کنایه لب زدم :
+ به ! … سارا خانوووم … . بالاخره امدی ! …
دستمو بالا اوردم ، مچم رو بهش نشون دادم و گفتم :
+ ساعت ۶ صبحه … خیلی به موقع اومدی ! خییییلییی … !
دستمو پایین انداختم که اخم ریزی کرد …
داخل شد و در رو بست ، گفت :
_ به تو چه اصلا؟! … دلم کشید این موقع بیام … .
خودت چرا تا حالا بیدار بودی؟! … .
نیشخندی زدم و گفتم :
+ به من چه؟! …
هع ! …
باز منو باش که ۸ ساعته بیدارم بخاطرت
و یه لحظه هم از نگرانی خوابم نبرد … بایدم این حرفو بزنی ! …
بی اعتنا بهم زل زده بود که به طرف پله ها قدم برداشتم …
ایستادم و لب زدم :
+ میدونی … مهربونی که از حد بگذره ، دیگه هیچی ! …
هیچییی … !
نفس عمیقی کشیدم و به طرف طبقه ی بالا پا تند کردم … .
پارت بعد رو بزار دیگع😰
پارت ۵۲ رو که گذاشتم نفسم 😘🌷