رمان مال من باش پارت 52

4.3
(14)

&& افشین &&

نفسمو با اضطراب بیرون فرستادم و به آیدین خیره شدم …
داشت با موبایلش حرف میزد و خیلی هم عصبی به نظر می رسید …
نفس عمیقی کشیدم و روی قلبش نشونه گیری کردم ، همش زیر لب تکرار میکردم :

+ فقط بخاطر سارا …
فقط واسه خوب شدن اون ،
واسه برگشت عشق بینمون اینکار رو میکنم … !

و تیرک رو رها کردم …
نشونه گیریم خیلی دقیق انجام شد ! …
دقیق تر از اون چیزی که فکرشو میکردم …
تیرم خورد توی هدف … !
دقیق توی قلبش ! …
روی زمین افتاده بود و همینطور از دهنش خون بود که بالا میومد ! …
شک نداشتم که مُرده …!
کم کم لبخند پیروزی روی لبام نقش بست …
و تماااام ! بالاخره تونستم این قتل کوفتی رو انجام بدم …
زود تر از اون مهلتی که اون مرتیکه کثافت بهم داده بود … !
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمعن شدم کسی این دور و وَرا نیس ، خودمو پرت کردم اون طرف دیوار …
به طرفش قدم برداشتم …
کنارش نشستم و نبضشو گرفتم … لبخند پر رنگی زدم …
نبضش نمیزد و این یعنی مُرده … !
از زنده نبودنش که اطمینان پیدا کردم ، زودی روی کولم انداختمش و به طرف ماشینم حرکت کردم …
انداختمش صندوق عقب و سوار شدم و راه افتادم …
باید میبردمش یه جایی که خلوت باشه ! …
تصمیم گرفتم ببرمش پارک بولونی ، اونجا یه مکان مخفی داشتم که میتونستم ببرمش اونجا …
با سرعت به طرف پارک مَدّ نظرم ، روندم …
تازه چند بار هم میخواستم تصادف کنم ! …
خوشحالی تمومه وجودمو فرا گرفته بود …!
جلوی اتاقک مخفیم ، ماشینو پارک کردم و پایین اومدم …
به طرف صندوق عقب حرکت کردم و بازش کردم ، اوه ! … صندوق به گوه کشیده شده بود ! …
کلافه هوفی کشیدم و و از ماشین بیرونش آوردم …
در های ماشین رو قفل کردم و به طرف اتاق حرکت کردم ، درش رو باز کردم و انداختمش تو …
بعد از انداختن یه نگاه به اتاق و چک کردن موقعیتم ، بیرون اومدم و در رو دوباره قفل کردم …
نگاهی به دور و وَرم انداختم و سریع خم شدم و کلید رو زیر سنگ جاساز کردم …
نفس عمیقی کشیدم و صاف ایستادم ، گوشیمو در آوردم و شماره ی جناب مخفی رو گرفتم …
کم کم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش
توی گوشم پیچید :

_ بنال … .

عصبی نفسمو بیرون فرستادم و گفتم :

+ پارک بولونی … دست راست ، اتاق مخفی سیاه رنگ که
علامت یه شیر روشه ! …

کلیدش رو گذاشتم زیر یه سنگی که همونجاست ! …
جسد آیدین بولانگر در حال حاضر توی اون خونه هست … .
خنده ی کوتاهی کرد و گفت :

_ آفرین … میدونستم میتونی انجامش بدی ! …
واقعا آفرین ! ‌…

پوزخندی زدم و گفتم :

+ طلسمو میشکنی دیگه؟! ‌،
من … مطمعن باشم که نمیزنی زیر قولت؟! …

نفس عمیقی کشید و گفت :

_ بیام اونجا و جسد رو با چشمای خودم ببینم ،
اون موقع دعا رو نابود میکنم … .

&& سارا &&

رو به ایلیاد لب زدم :

+ خب … عملیات چطور داره پیش میره؟! …

لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت :

_ همه چی عالی و روبه راهه ! …

میتونیم کارمونو شروع کنیم … .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :

+ جدی؟! …

چشمکی زد و گفت :

_ یس ! …

لبخند ریزی زدم و گفتم :

+ خوبه ! …

دیدی بهت گفتم میتونی اونو شیفته ی خودت کنی …!
دیدی تونستی ! … .
خنده ی کوتاهی کرد ، دستی پشت گردنش کشید و گفت :

_ اوه ‌… آره ، درست میگفتی ! … .

مکثی کرد … اخم ریزی کرد و ادامه داد :

_ سارا … دلم ، دلم میخواد زود تر مامانمو ببینم ! …
دوست دارم زود تر همه چی تموم شه … !
دوست دارم با دستمای خودم ، آلیس رو خفه کنم …!

ساکت بهش زل زده بودم که با نفرت گفت :

_ بخدا هر روز خیلییی سعی میکنم تا …
تا نزدیکش شم و یه لبخند به روش بپاشم ! …
اونم ، اونم کسی که باعث و بانی تمومه این مشکلاتِ ! …
کسی که مادرمو نزدیک به ۲۰ ساله که ازم دور کرده و اسیرش کرده …!
خیلی زوره سارا … خیلییی !…

آهی کشید و به نقطه ی نامعلومی خیره شد …
نفس عمیقی کشیدم و لب باز کردم تا دلداریش بدم که همون موقع ، در باز شد و صدای افشین توی اتاق پیچید :

_ اشتباه نکن ایلیاد …
آلیس هیچ تقصیری توی این ماجرا نداره ! …

زل زده بودم بهش که داخل شد و در رو بست …
لبخند ریز و جذابی گوشه ی لباش جا خشک کرده بود …!
ایلیاد ابرویی بالا انداخت …
دستاشو توی جیبای شلوارش فرو برد و سوالی گفت :

_ یعنی چی؟! … .

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ مقصر اصلی پدرشه .‌.. نه خودش …
اون فقط یه جانشینه ! ‌…
کسی که موظف بوده از دستورای پدرش اطاعت کنه …

سری تکون داد و ادامه داد :

_ بنابراین اون هیییچ نقشی توی این ماجرا نداره ‌… .

ایلیاد اخم ریزی کرد و گفت :

_ چی داری میگی افشین؟! …
اون یعنی نمیتونست بعد از مرگ پدرش ،
تمامه اسیر هارو ازاد کنه؟! … .

پوزخندی زد و جواب داد :

_ اولندش …
موکل پدرش دیقه به دیقه بالا سرش بود و نمیزاشت خطایی از اون بیچاره سر بزنه … .
دومندش … تو که توی این چند هفته باید شناخته باشیش که به ظاهر مغروره ولی باطنش پاک و معصومه …
دقیقا یه دختر دورو مثل سارا … .

چشمامو گرد کردم ، عصبی به خودم اشاره کردم و شاکی لب زدم :

+ ت … تو الان منو داری با اون یکی میکنی؟! … .

لبخند دندون نما و حرص دراری زد و گفت :

_ بله … دقیقا همینکار رو کردم ! … .

یه پامو محکم کوبیدم زمین و گفتم :

+ عع … افشیییین … .

زبونی روی لباش کشید و با کنایه لب زد :

_ جووونم … .

لبامو محکم روی هم فشار دادم ، سرمو چرخوندم سمت ایلیاد که ساکت داشت نگاهمون میکرد و گفتم :

+ ایلیااااد … تو نمیخوای یه چیزی بهش بگی ! … .

یکم ساکت نگاهشو بینمون رد و بدل کرد و بعد از یه سکوت نسبتا طولانی ؛ رو به افشین ، منظوردار لب زد :

_ افشین ،  یه لحظه بیا … .

به طرف در حرکت کرد و خارج شد ، افشین هم پشت سرش بیرون رفت و در رو بست … .
هوفی کشیدم ، از دست این دوتا که باز معلوم نیس دارن چیکار میکنن ! … .

&& ایلیاد &&

کنجکاو لب زدم :

+ چیشده که هی لبخند روی لبته؟! … .

لبخندش پر رنگ تر شد …
نگاهی به اطراف انداخت و بعد سرشو کمی جلو اورد و لب زد :

_ ایدین رو کُشتم … .

با شنیدن این حرفش نفسم قطع شد …
بعد از چند لحظه با لکنت لب زدم :

+ چ … چه غلطی کردی؟! … .

تیکه تیکه گفت :

_ آیدین … بولانگر … رو … کُشتم … .

مکثی کرد و ادامه داد :

_ همین امروز صبح ، یه جای خلوت گیرش آوردم و …

دوتا انگشت وسطی و اشارش رو بهَم چسبوند ،
کنار سرش گرفت و به نشونه ی شلیک تکونش داد … .
ناباورانه سرمو تکون دادم و لب زدم :

+ چیکار کردی افشین ! …
تو با خودت چیکار کردی بیشعور ! … چیکار کردیییی؟! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

سلام خوبی عشقولک ؟
رمانت معرکه هست🥰💜💙💚💛🧡 رمانم و تو یه سایت گذاشتم بالاخره😍
این یکی لینک دیگه قطعا درسته درسته😂 ببخشید بعد اینکه نظرو میفرستادم میدیدم الان دیکه مطمئنم درسته😂
https://fasleyek.com/story/419/chapter/1639/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%B1

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ادمین سایت که حالا حالا نویسنده قبول نمیکنه منم که کلا عجولم😁
نه خود سایت ثبت نام کنی میتونی خودت بزاری یعنی کلا واسه گذاشتن رمانه
عه واقعا؟😍 حالا اول اولاش یکم رو روال نرفته بودم یکم مشکل داره ولی جلو بره درست میشه

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

منظورم اینه یکم تو کلمات اول بود خوب ننوشتم ولی بعدش درست درآوردم😂 تازه باحالم میشه پارت ۴ رو هم گذاشتم 😁
البته الان فک میکنن چه نویسنده خوبیه زود به زود پارت میزاره ولی نمیدونن من میخوام یه روز در میون بزارم تا پارتام ته نکشه اگه یه وقت وقت نکردم بنویسم🤭😁😂 فعلا همت کردم دوباره یه پارت نوشتم😂
عه راستی دیدی یه چیزی رو؟ امشب مودم این ۳ تا هست:🤭😁😂

Elena .
2 سال قبل

آره اوکی اوکیم😂
اوکی بگو چطوره فعلا ۳ پارتو گذاشتم ولی بعدش هرروز یا یه روز در میون پارت میزارم

Elena .
2 سال قبل

عه سارا سنتو فهمیدم تو سایت ثبت نام کردی🤭
واقعا ؟ من فک کردم سنت بیشتره 😂 پس بگو جزو خودمونی نوجوونی😂

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اومدم تو پروفایلت دیدم زده ۱۴ ساله😂😁
فک کردم ۱۸ سالت هست ولی اصلا به ذهنم خطور نمیکرد ۱۴ سالت باشه ولی نه فک میکردم مجردی

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂

*ترشی سیر *
2 سال قبل

سارا جدن تو ۱۴ سالته من فکر میکردم تو ۲۲ سالته 😜😉

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

از اخلاق و رفتارت فکر میکنیم سنت بیشتره😂
یه جورایی نسبت به سنت پخته تری😂

Elena .
پاسخ به  رها
2 سال قبل

میگم میخوای رمانتو جایی بزاری یه سایت هست میتونی راحت اونجا بزاری اسم سایتم فصل یک هست من خودم اونجا گذاشتم🥰

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x