&& افشین &&
همونطور که به سنگ ریزه های جلوی پام ضربه میزدم ، گفتم :
+ خب ، میشنوم …
چند تا سرفه واسه صاف کردن صداش کرد و گفت :
_ کارِت عالی بود … دعا رو باطل کردم ! …
اخم ریزی کردم ، دستمو مشت کردم و سرِجام ایستادم …
لب زدم :
+ چرا چرت میگی؟! …
اون هیچ تغییری نکرده ، هنوزم بی احساسه ! … .
_ من چرت نمیگم …
دعا رو دیشب بعد از دیدن جسد آقای بولانگر باطل کردم و طلسم عشق جانت نابود شد … .
همون اول که تو قرار نیس تغییر رو حس کنی ! … .
به مدت زمان اون به خودش میاد و بابت کارای ناعاقلانش پشیمون میشه …
کلافه هوفی کشیدم و عصبی گفتم :
+ اوک … فقط وای به حالت اگه به من دروغ گفته باشی …
وای به حااالت ! … .
خودت که دیدی بخاطرش جونمو انداختم توی خطر …
واسم خیلی ارزشمنده ! …
اگه خوب نشه ، میکُشمت جناب مخفی …!
حالیته؟! … .
شاکی لب زد :
_ هوی هوی … چی همینطور واسه خودت شر و ور بهَم میبافی؟! …
من بهت دروغ نگفتم …
پس لطفا اینقدر بدبین نباش ! …
وایسا یه مدت بگذره اگه خوب نشد اون موقع بیا ، داد و هوار راه بنداز … .
نفس عمیقی واسه کنترل خودم کشیدم و بعد از چند لحظه لب زدم :
+ اوکی ، گفته بودی در آینده متوجه میشم که کی هستی …
خب … حالا خودتو معرفی کن ! … .
خنده ی کوتاه و بدجنسانه ای کرد و گفت :
_ جناب افشین خان … .
من گفته بودم شاااااید شخصیتمو بفهمی …
نه اینکه حتما متوجه خواهی شد …
در حال حاضر هم که پشیمون شدم از فاش کردن هویت اصلیم …
بعدشم ، مگه مهمه که کی هستم؟! …
ما یه معامله ای رو انجام دادیم ، با موفقیت تموم شد …
از این لحظه به بعد نه من تورو میشناسم و نه تو منو …
و هیچ اتفاقی هم بین ما نیفتاده …
همه چی رو به فراموشی میسپاریم … .
موفق باشی ! … .
بعد از تموم شدن حرفاش ، صدای بوق گوشی بود که توی گوشم پیچید … .
عصبی هوفی کشیدم ، من باید متوجه میشدم که این کی بوده و دشمنیش با آیدین سر چی بوده؟! … .
به غیر از این ، من … من انتقام اینهمه سختی ای که کشیدمو ازش بااااید میگرفتم ! … .
کلافه و عصبی گوشی رو توی جیب شلوارم کردم و به سمت عمارت قدم برداشتم … .
&& سارا &&
توی اتاق ، روی تخت دراز کشیده بودمو داشتم کتاب میخوندم که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم … .
یکم خودمو روی تخت بالا کشیدم ، دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی میز عسلی کنار تخت برداشتم … .
متعجب به شماره ی ناشناس روی صفحه زل زده بودم …
یعنی کی میتونه باشه؟! … .
زبونی روی لبام کشیدم و با کمی مکث گوشی رو جواب دادم …
_ الو … خانوم کیانفر؟! … .
از صداش مشخص بود یه زن مُسِنِ …!
آب دهنمو قورت دادم و لب زدم :
+ بله ، بفرمایید … خودم هستم … .
_ شما جناب افشین نیک زاد رو میشناسید؟! … .
با شنیدن اسم افشین ، دلشوره ی بدی توی دلم بر پا شد … .
حس شیشمم بهم میگفت اتفاق بدی در راهه ! … .
با اضطراب لب زدم :
+ بله … پسر عمومه ! …
خنده ی وحشتناک و آهسته ای کرد … با لحن خشنی گفت :
_ از طرف من بهش بگو …
انتقام خون پسرمو ازش میگیرم !…
زندش نمیزارم …!
پسرمو کُشت ، تمومه وحودمو با بی رحمی کُشت …
منم میکُشمش ! … بهش بگو افرادم در به در دنبالشن …
تقاص قتلی که انجام داده ….
مکثی کرد و در ادامه داد زد :
_ مرگههههه … .
و تلفن رو قطع کرد … .
نفسم بالا نمیومد … حرفایی که شنیده بودم واسم خیلی سنگین بود … نباید بلایی سر افشین بیاد …
من … من نمیزارم بُکُشنش … نمیزارممم … .
با عجله از روی تخت پایین اومدم ، به سمت در ما تند کردم اما هنوز دستم روی دستگیره ننشسته بود که در باز شد و قامت افشین توی چارچوب قرار گرفت … .
با دیدنش زدم زیر گریه … .
دستمو جلوی دهنم گرفتم و زار زار اشک ریختم … .
با تعجب و بهت بهِم زل زده بود … .
بعد از چند لحظه متعجب بهم نزدیک شد و لب زد :
_ چ … چیشده سارا؟! …
چرا … چرا گریه میکنی نفسم؟! …
سرمو چند بار با وحشت تکون دادم و همونطور که به عقب قدم برمیداشتم ، گفتم :
+ اف … افشین ، میخوان بکُشنت …
میخوان …. اونا میخوان …
گریه اجازه ی بیشتر از این حرف زدن رو بهم نداد …
اونقدر عقب رفتم که به دیوار برخورد کردم ، بهم چسبید و همونطور که با پشت انگشتاش ؛ گونمو نوازش میکرد ، گفت :
_ واسه همین داری گریه میکنی؟! … .
هق هقم بالا گرفت …
سرمو چند بار سریع به نشونه ی آره تکون دادم که لبخند ریزی زد و گفت :
_ تو که منو دوست نداشتی …
چطوره که حالا واسه ی یه تهدید پوچ و تو خالیِ یه بزمچه داری اینطور اشک میریزی؟! …
توی اغوشش فرو رفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم …
با گریه لب زدم :
+ افشین … من … من نمیخوام بلایی سرت بیارن … نمیخواااام ! … .
_ جرعت اینکار رو ندارن …
سارا … تا حالا خیلی از رقبام همچین تهدید هایی منو کردن و سعی در انداختن ترس توی وجودم داشتن … .
ولی من اونقدرا قوی هستم که از یه همچین احمقایی نترسم ! …
افشین همه چی رو به شوخی گرفته بود …
اما من نه … با حرفای اون زن ، بد بهَم ریخته بودم …
قلبم خیلی آشفته بود … و این نشونه ی این بود که اون زن تهدیدش پوچ نبوده ! …
سرمو عقب بردم ، زل زدم توی چشمای دریایی رنگش و با گریه گفتم :
+ افشییین … چیکار کردی؟! …
چرا اون زن میخواد تورو بکُشه؟! … من نمیخوام ، دوست ندارم اتفاقی واست بیفته ! نمیخوام از دست بدمت ! … .
لبخند جذابی زد و لب باز کرد تا حرفی بزنه … .
اما دقیقا همون موقع بود که صدای شلیک تفنگ توی اتاق بلند شد و عشق من جلوی چشمام ، روی زمین افتاد … .
سرمو زودی بلند کردم و به فرد سیاهپوشی که فقط چشماش از پشت پنجره معلوم بود زل زدم … .
چشم روی هم گذاشتم غیب شد و جلوی چشمام نا پدید شد … .
به شیشه ی شکشسته ی پنجره زل زدم … .
و بعد هم به افشینی که همینطور خون بود که ازش میومد خیره شدم … .
من میدونستم حسم بهم دروغ نمیگه … .
یکهو انگار به خودم اومده باشم که چه اتفاقی افتاده ، روی زمین افتادم و شروع کردم به جیغ کشیدن …
هرچی صداش میزدم جوابمو نمیداد …
کُشتنش … بی مراما کار خودشونو کردن …
+ افشییییییین … چشماتو باز کن نفسم …
توروخدا … منو ببخش ، بابت همه چی … بابت کارای بدون حساب کتابم … بابت لجبازیام … منو ببخش عشقم ..
قول میدم دیگه اذیتت نکنم … هرچی بگی ، فقط بگم چشم …
تو فقط بیدار شو …
اما بی فایده بود … اون … اون حاضر نبود منو ببخشه ! …
چشماشو بسته بود … بی توجه نسبت به جیغ و گریه های من ، راحت خوابیده بود ! … .
شروع کردم به زدن خودم … بی اختیار به سر و صورتم ضربه میزدم و فقط اسمشو صدا میکردم … .
کاش … کاش قدرشو میدونستم ! … من … من یه احمقم … یه احمقققققق … !
&& از زبان راوی &&
سارا زار میزد و گریه میکرد …
اشک میریخت ، خودشو میزد ولی فایده ای نداشت ! … .
بعله … گاهی اوقات پشیمونی بی فایدس … .
گاهی اوقات … هوففف … امان از این گاهی اوقات ها …
این پشیمونیای بی فایده رو واسه هیچکدومتون آرزو نمیکنم ! … .
افشین … عشقشو با این کار به سارا ثابت کرد …
ثابت کرد که واقعا مَرده و پای عهدی که چند سال پیش به سارا داده بود وایستاده …
حالا باید ببینیم که حاضر میشه سارا رو بخاطر بی توجهیاش ببخشه؟! …
برگرده و با سارا بمونه …
یا شایدم تصمیم بگیره بره …
بره و سارا رو با یه دنیا عذاب وجدان رها کنه … .
رهاش کنه توی دنیایی که هیچکی ، اهیچکی رو دوست نداره … .
حالا به فلسفه ی مقدمه ی رمان پی بردین؟! …
یادتونه گفتم عشق گاهی اوقات باعث رنج مسشه و گاهی اوقات هم بلعکس؟! … .
افشین با رفتنش میتونه موجب رنج و عذاب روحی سارا بشه و با موندنش ، شاد کردن دل سارا و ساختن یه زندگی عالی ! … .
کی میدونی قراره چه اتفاقی بیفته …!
اره … منم مثل شما امیدوارم جناب افشین خان تصمیم درست رو بگیره … .
گرچه ، بودن یا نبودن …
مُردن یا زندگی کردن دست خداس …
ولی خب تصمیم شخصیت اصلی رمان ما هم خیلی نقش مهمی توی این کار داره … .
توی خماری میزارمتون … تا پارت بعد ، بای … .
مثل همیشه عالیی⛓️💜
راستی یه چیزی چک کن من رمانو وقت و بی وقت همش پارت میزارم تا الان ۶ پارتشو گذاشتم 😁 گفتم بدونی عقب نیوفتی(اصلا هم ذوق خودم نیست🙄😂)
مرسی نفسم😊
اره خوندم نفسم … منم وقت و بی وقت سایت فصل یک رو چک میکنم 😂 لطفا پارت بعد رو بزار زوووودتر🤤 مشتاقم زودتر با شخصیت اصلی آشنا شم😕💔
اوکی
شخصیت اصلی درواقع همون قول بی شاخ و دمه که کسی نیست به جز کلاوس🤣
مرسیییی😍💕
قول بی شاخ و دم 🙄😂😂😂وایی الی … دهنتوو😂
من تو لقب گذاشتن دکترا دارم 😂
تازه نره قول هم هست😂
داداشمو که میگم عنترخان کین سرخ🤭
اوهوووک😑😂
باز من میگم نره گاو یا نره خررر🤣🤗
بیچاره داداشت 🙂😂💔🔪
دلم نیومد پارت نزارم🤭
من خودم از خواننده های رمانم بیشتر هیجان دارم😂
پارت ۷ و ۸ هم گذاشتم😂
عجولم عجوللللللللل
مرسییییی😍 به عجول بودنت ادامه بده 🤤🤗😂
عالی شده لطفا زودتر پارت بعد رو بزار
تا یه سال دیگه از پارت بعد خبری نیس …. .😂😂😂✌💔
فک کنم میخوای ادامه شو تو یه رمان دیگه بزاری نه؟
نه گلم 🤗 اگه میخواستم اونطوری کنم مینوشتم پارت آخر فصل اول ✌😅
فقط محض حرص دادن خواننده ها میخوام پارت بعد رو با تاخیر بزارم 😉😂
داستان سارا و افشین که تموم شد اونوقت فصل دوشو شروع میکنم 😎😅🌷
آها اوک😂
آره 😅💔
تو رمانتو چیکار کردی؟!
پارت ۹ و ۱۰ رو نزاشتی ؟!…
من معطلم هاااا🤤😟
۹ رو گذاشتم
ایول پس برم بخونمش 😍💃