رمان مال من باش پارت 53

4.5
(13)

&& افشین &&

همونطور که به سنگ ریزه های جلوی پام ضربه میزدم ، گفتم :

+ خب ، میشنوم …

چند تا سرفه واسه صاف کردن صداش کرد و گفت :

_ کارِت عالی بود … دعا رو باطل کردم ! …

اخم ریزی کردم ، دستمو مشت کردم و سرِجام ایستادم …
لب زدم :

+ چرا چرت میگی؟! …
اون هیچ تغییری نکرده ، هنوزم بی احساسه ! … .

_ من چرت نمیگم …
دعا رو دیشب بعد از دیدن جسد آقای بولانگر باطل کردم و طلسم عشق جانت نابود شد … .
همون اول که تو قرار نیس تغییر رو حس کنی ! ‌… .
به مدت زمان اون به خودش میاد و بابت کارای ناعاقلانش پشیمون میشه …

کلافه هوفی کشیدم و عصبی گفتم :

+ اوک … فقط وای به حالت اگه به من دروغ گفته باشی …
وای به حااالت ! … .
خودت که دیدی بخاطرش جونمو انداختم توی خطر …
واسم خیلی ارزشمنده ! …
اگه خوب نشه ، میکُشمت جناب مخفی …!
حالیته؟! … .

شاکی لب زد :

_ هوی هوی … چی همینطور واسه خودت شر و ور بهَم میبافی؟! …
من بهت دروغ نگفتم …
پس لطفا اینقدر بدبین نباش ! …
وایسا یه مدت بگذره اگه خوب نشد اون موقع بیا ، داد و هوار راه بنداز … .

نفس عمیقی واسه کنترل خودم کشیدم و بعد از چند لحظه لب زدم :

+ اوکی ، گفته بودی در آینده متوجه میشم که کی هستی …
خب … حالا خودتو معرفی کن ! … .

خنده ی کوتاه و بدجنسانه ای کرد و گفت :

_ جناب افشین خان … .
من گفته بودم شاااااید شخصیتمو بفهمی …
نه اینکه حتما متوجه خواهی شد …
در حال حاضر هم که پشیمون شدم از فاش کردن هویت اصلیم …
بعدشم ، مگه مهمه که کی هستم؟! ‌…
ما یه معامله ای رو انجام دادیم ، با موفقیت تموم شد …
از این لحظه به بعد نه من تورو میشناسم و نه تو منو …
و هیچ اتفاقی هم بین ما نیفتاده …
همه چی رو به فراموشی میسپاریم … .
موفق باشی ! … .

بعد از تموم شدن حرفاش ، صدای بوق گوشی بود که توی گوشم پیچید … .
عصبی هوفی کشیدم ، من باید متوجه میشدم که این کی بوده و دشمنیش با آیدین سر چی بوده؟! … .
به غیر از این ، من … من انتقام اینهمه سختی ای که کشیدمو ازش بااااید میگرفتم ! … .
کلافه و عصبی گوشی رو توی جیب شلوارم کردم و به سمت عمارت قدم برداشتم … .

&& سارا &&

توی اتاق ، روی تخت دراز کشیده بودمو داشتم کتاب میخوندم که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم … .
یکم خودمو روی تخت بالا کشیدم ، دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی میز عسلی کنار تخت برداشتم … .
متعجب به شماره ی ناشناس روی صفحه زل زده بودم …
یعنی کی میتونه باشه؟! … .
زبونی روی لبام کشیدم و با کمی مکث گوشی رو جواب دادم …

_ الو … خانوم کیانفر؟! … .

از صداش مشخص بود یه زن مُسِنِ …!
آب دهنمو قورت دادم و لب زدم :

+ بله ، بفرمایید … خودم هستم … .

_ شما جناب افشین نیک زاد رو میشناسید؟! … .

با شنیدن اسم افشین ، دلشوره ی بدی توی دلم بر پا شد … .
حس شیشمم بهم میگفت اتفاق بدی در راهه ! … .
با اضطراب لب زدم :

+ بله … پسر عمومه ! …

خنده ی وحشتناک و آهسته ای کرد … با لحن خشنی گفت :

_ از طرف من بهش بگو …
انتقام خون پسرمو ازش میگیرم !…
زندش نمیزارم …!
پسرمو کُشت ، تمومه وحودمو با بی رحمی کُشت …
منم میکُشمش ! ‌… بهش بگو افرادم در به در دنبالشن …
تقاص قتلی که انجام داده  ….

مکثی کرد و در ادامه داد زد :

_ مرگههههه … .

و تلفن رو قطع کرد … .
نفسم بالا نمیومد … حرفایی که شنیده بودم واسم خیلی سنگین بود … نباید بلایی سر افشین بیاد …
من … من نمیزارم بُکُشنش … نمیزارممم … .
با عجله از روی تخت پایین اومدم ، به سمت در ما تند کردم اما هنوز دستم روی دستگیره ننشسته بود که در باز شد و قامت افشین توی چارچوب قرار گرفت … .
با دیدنش زدم زیر گریه … .
دستمو جلوی دهنم گرفتم و زار زار اشک ریختم … .
با تعجب و بهت بهِم زل زده بود … .
بعد از چند لحظه متعجب بهم نزدیک شد و لب زد :

_ چ … چیشده سارا؟! …
چرا … چرا گریه میکنی نفسم؟! …

سرمو چند بار با وحشت تکون دادم و همونطور که به عقب قدم برمیداشتم ، گفتم :

+ اف … افشین ، میخوان بکُشنت …
میخوان …. اونا میخوان …

گریه اجازه ی بیشتر از این حرف زدن رو بهم نداد …
اونقدر عقب رفتم که به دیوار برخورد کردم ، بهم چسبید و همونطور که با پشت انگشتاش ؛ گونمو نوازش میکرد ، گفت :

_ واسه همین داری گریه میکنی؟! … .

هق هقم بالا گرفت …
سرمو چند بار سریع به نشونه ی آره تکون دادم که لبخند ریزی زد و گفت :

_ تو که منو دوست نداشتی …
چطوره که حالا واسه ی یه تهدید پوچ و تو خالیِ یه بزمچه داری اینطور اشک میریزی؟! …

توی اغوشش فرو رفتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم …
با گریه لب زدم :

+ افشین … من … من نمیخوام بلایی سرت بیارن … نمیخواااام ! …‌ .

_ جرعت اینکار رو ندارن …

سارا … تا حالا خیلی از رقبام همچین تهدید هایی منو کردن و سعی در انداختن ترس توی وجودم داشتن … .
ولی من اونقدرا قوی هستم که از یه همچین احمقایی نترسم ! …

افشین همه چی رو به شوخی گرفته بود …
اما من نه … با حرفای اون زن ، بد بهَم ریخته بودم …
قلبم خیلی آشفته بود … و این نشونه ی این بود که اون زن تهدیدش پوچ نبوده ! …
سرمو عقب بردم ، زل زدم توی چشمای دریایی رنگش  و با گریه گفتم :

+ افشییین … چیکار کردی؟! …
چرا اون زن میخواد تورو بکُشه؟! … من نمیخوام ، دوست ندارم اتفاقی واست بیفته ! نمیخوام از دست بدمت ! … .

لبخند جذابی زد و لب باز کرد تا حرفی بزنه … .
اما دقیقا همون موقع بود که صدای شلیک تفنگ توی اتاق بلند شد و عشق من جلوی چشمام ، روی زمین افتاد … .
سرمو زودی بلند کردم و به فرد سیاهپوشی که فقط چشماش از پشت پنجره معلوم بود زل زدم … .
چشم روی هم گذاشتم غیب شد و جلوی چشمام نا پدید شد … .
به شیشه ی شکشسته ی پنجره زل زدم … .
و بعد هم به افشینی که همینطور خون بود که ازش میومد خیره شدم … .
من میدونستم حسم بهم دروغ نمیگه … .
یکهو انگار به خودم اومده باشم که چه اتفاقی افتاده ، روی زمین افتادم و شروع کردم به جیغ کشیدن …
هرچی صداش میزدم جوابمو نمیداد …
کُشتنش … بی مراما کار خودشونو کردن …

+ افشییییییین … چشماتو باز کن نفسم …
توروخدا … منو ببخش ، بابت همه چی … بابت کارای بدون حساب کتابم … بابت لجبازیام … منو ببخش عشقم ..
قول میدم دیگه اذیتت نکنم … هرچی بگی ، فقط بگم چشم …
تو فقط بیدار شو …

اما بی فایده بود … اون … اون حاضر نبود منو ببخشه ! …
چشماشو بسته بود … بی توجه نسبت به جیغ و گریه های من ، راحت خوابیده بود ! … .
شروع کردم به زدن خودم … بی اختیار به سر و صورتم ضربه میزدم و فقط اسمشو صدا میکردم … .
کاش … کاش قدرشو میدونستم ! … من … من یه احمقم … یه احمقققققق … !

&& از زبان راوی &&

سارا زار میزد و گریه میکرد …
اشک میریخت ، خودشو میزد ولی فایده ای نداشت ! ‌… .
بعله … گاهی اوقات پشیمونی بی فایدس … .
گاهی اوقات … هوففف … امان از این گاهی اوقات ها …
این پشیمونیای بی فایده رو واسه هیچکدومتون آرزو نمیکنم ! … .
افشین … عشقشو با این کار به سارا ثابت کرد …
ثابت کرد که واقعا مَرده و پای عهدی که چند سال پیش به سارا داده بود وایستاده …
حالا باید ببینیم که حاضر میشه سارا رو بخاطر بی توجهیاش ببخشه؟! …
برگرده و با سارا بمونه …
یا شایدم تصمیم بگیره بره …
بره و سارا رو با یه دنیا عذاب وجدان رها کنه … .
رهاش کنه توی دنیایی که هیچکی ، اهیچکی رو دوست نداره … .
حالا به فلسفه ی مقدمه ی رمان پی بردین؟! …
یادتونه گفتم عشق گاهی اوقات باعث رنج مسشه و گاهی اوقات هم بلعکس؟! … .
افشین با رفتنش میتونه موجب رنج و عذاب روحی سارا بشه و با موندنش ، شاد کردن دل سارا و ساختن یه زندگی عالی ! … .
کی میدونی قراره چه اتفاقی بیفته …!
اره … منم مثل شما امیدوارم جناب افشین خان تصمیم درست رو بگیره … .
گرچه ، بودن یا نبودن …
مُردن یا زندگی کردن دست خداس …
ولی خب تصمیم شخصیت اصلی رمان ما هم خیلی نقش مهمی توی این کار داره … .
توی خماری میزارمتون … تا پارت بعد ، بای … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

مثل همیشه عالیی⛓️💜
راستی یه چیزی چک کن من رمانو وقت و بی وقت همش پارت میزارم تا الان ۶ پارتشو گذاشتم 😁 گفتم بدونی عقب نیوفتی(اصلا هم ذوق خودم نیست🙄😂)

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اوکی
شخصیت اصلی درواقع همون قول بی شاخ و دمه که کسی نیست به جز کلاوس🤣

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

من تو لقب گذاشتن دکترا دارم 😂
تازه نره قول هم هست😂
داداشمو که میگم عنترخان کین سرخ🤭

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

دلم نیومد پارت نزارم🤭
من خودم از خواننده های رمانم بیشتر هیجان دارم😂
پارت ۷ و ۸ هم گذاشتم😂
عجولم عجوللللللللل

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی شده لطفا زودتر پارت بعد رو بزار

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

فک کنم میخوای ادامه شو تو یه رمان دیگه بزاری نه؟

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

آها اوک😂

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

۹ رو گذاشتم

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x