رمان مال من باش پارت 9

4.8
(12)

پوزخندی زدم و دست به سینه لب زدم :

+ نه اتفاقا اونی که داره شورِش رو در میاره تویی نه من !
تویی که فقط بلدی آدمو تحقیر کنی…. .

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ من هرکاری بخوام میتونم انجام بدم ولی تو نه!

اخم ریزی کردم

+ هع!!! میشه بگی چرا اونوَقت؟!

زبونی روی لبهاش کشید

_ چون….

دقیقا همون لحظه صدایی اومد :

_ چون یه سر خدمتکار بیشتر نیس!

زنه با عجله از جلوم کنار رفت و با چشمایی ترسون به اون مرده خیره شد…
مردی با چشما و موهایی پَر کلاغی…
مَرده چند لحظه با اخم غلیظی به زنه خیره شد و بعد نگاهشو چرخوند و روی من ثابت کرد….
لبخند ملیحی به روم پاشید

_ اوممم …
تو همونی نیستی که همین امروز صبح افشین اینو بغلش کرده بود و با عجله به طبقه ی بالا میبرد ؟!

سری به نشونه ی درست بودن حرفش تکون دادم که اون زنه که با توجه به حرف پسره ، سر خدمتکار بود، با بهت و حیرت لب زد :

_ چ.. چی دارین میگین قربان؟!

با انگشت اشارش منو نشون داد

_ اف… افشین خان…. ای… اینو می…. میشناسن؟!

پسره از گوشه ی چشم چند لحظه با تاسف نیگاش کرد و دوباره توی چشمام زل زد و جدی گفت :

+ دنبالم بیا….

و حرکت کرد….
با کمی مکث دنبالش راه افتادم…
به سمت یه دَری رفت ، بازش کرد و داخل شد…
مثل یه جوجه اردک حرف گوش کن پشت سرش داخل شدم و در اتاق رو بستم ، به طرفه میز بزرگی که وسط اتاق بود پا تند کرد و پشتش ، روی صندلی جا گرفت…
همینطور گیج وسط اتاق ایستاده بودم و متعجب اطرافمو نیگا میکردم که با صدا زدن های مکرر اون پسره به خودم اومدم…

_ هوی … کجایی دختر ؟!

سرم رو برگردوندم سمتش و حواس پرت لب زدم :

+ ها؟!!!

کلافه هوفی کشید ، به یکی از مبل های رو به روی میزش اشاره و لب زد

_ بشین دیگه… تا آخر که نمیخوای همینجوری وسط اتاق وایسی؟!

سری تکون دادم و روی مبل نشستم….
لبخندی زد ، دستاشو توی هم گره زد و گذاشت روی میز ، با کمی تأمل گفت :

_ اوممم…. من اسمم آبتینه…. و تو؟!

+ سارا هستم….

_ خوشبختم از آشناییت سارا…

+ همچنین!

کمی مکث کرد و در ادامه سوالی پرسید :

_ میشه نسبتت رو با افشین بگی ؟!

+ خ … خب … من … من دختر عموی افشینم!

خیلی تعجب کرد و من اینو از روی حالت صورتش متوجه شدم…

_ دختر عموی افشینی!!؟
واقعا؟!

چشمام رو به آرومی باز و بسته کردم

+ اره خب…. چه دلیلی داره دروغ بگم؟!

خنده ی کوتاهی کرد

_ نه ….
اخه میدونی افشین اصلا درباره ی خانوادش با هیچکس حرف نمیزد…
واسه همین تعجب کردم….
همیشه با خودم فکر میکردم که حتما خانوادش مُردن یا خب اتفاق بدی واسشون افتاده !
پدر و مادر افشین هنوز زنده هستن؟!
کجا زندگی میکنن؟!
افشین خواهر و برادری هم داره؟!
چرا چیزی نمیگی خب؟!

کلافه و عصبی پریدم توی حرفش

+ ای باباااا…
تو مگه فرصت حرف زدنم میدی؟!

دستی پشت گردنش کشید و آروم گفت :

_ اوه… اره… اینقدر هیجان دارم که حواسم به هیچی نیست…
شرمنده !…

سری تکون دادم

+ پدر و مادر افشین زنده هستن….
ما و عمو و عمه ها همگی با هم توی یه عمارت زندگی میکنیم ،
در ایران….
افشینم مثه من تک فرزنده و خواهر و برادر دیگه ای نداره!

آهانی گفت و رفت توی فکر….
نمیدونم چرا ولی به این پسر یه حس خیلی خوبی دارم…
برادر خوبی میتونه باشه!
سری تکون دادم تا این افکار مزاحم ازم دور بشن …
از جام پا شدم… سوالی نگام میکرد که زود گفتم :

+ من میخوام برم…

اونم از روی صندلی بلند شد

_ ببخشید… ولی نمیتونم اجازه بدم بری!

ابرویی بالا انداختم و شاکی گفتم :

+ چرااا؟!!!

سرفه ی کوتاهی واسه صاف کردن صداش کرد

_ خ… خب چون افشین الان نیست….
اون رئیسه و خب اگه بفهمه من اجازه دادم تو بری، کَلَمو میکنه که سرخود اینکار رو انجام دادم!

کلافه نگاهی به سرتاپاش انداختم

+ من احتیاجی به اجازه ی تو و اون ندارم…
میرم کسی هم نمیتونه جلومو بگیره!

به سمت در چرخیدم و پا تند کردم…
اما همون موقع در اتاق باز شد و یه پسر جَوون داخل شد، سرش رو انداخته بود پایین و با گوشی توی دستش ور میرفت

_ میگم آبتین….

ولی تا سرش رو بلند کرد و من رو دید ، مابقی حرفش رو خورد و متعجب به من خیره شد….
به پشت سرم ، یعنی جایی که آبتین ایستاده بود نگاه کرد و با تعجب گفت :

_ آ… آبتین… معرفی نمی کنی خانومو؟!

کمی چرخیدم تا بتونم آبتین رو هم ببینم…
لبخندی به روی اون پسره پاشید و گفت :

+ دختر عموی افشینه!
اسمشم سارا ست … .

پسره به من نگاهی انداخت…
نزدیکم شد و دستش رو به نشونه ی سلام بالا آورد

_ که اینطور…. خوشبختم از اشناییت سارا خانوم….
منم امیر سام هستم !

لبخندی زدم و دستش رو فشردم

+ منم خوشبختم از آشنایی با تو …

لبخندش پر رنگتر شد …

ازم فاصله گرفت…

ابتین روبه امیرسام سوالی پرسید :

_ کاری داشتی امیرسام ؟؟

_ ها؟!…. اره اره… چیزه…. اومممم خب…

نیم نگاهی به من انداخت و اروم ادامه داد :

_ خب اینجا نمیشه…

بعله… مثه اینکه میخواست با ابتین تنها صحبت کنه…
فرصت پیش اومده رو غنیمت دونستم و سریع گفتم :

+ خب دیگه… پس من میرم تا شما هم راحت بتونید حرفاتون رو بزنید…

امیر سام لبخند رضایت بخشی زد ولی ابتین به سمتم پا تند کرد و گفت :

_ وایسا ببینم… چی چیو پس من میرم؟!
گفتم که تا وقتی که افشین نیومده تو حق نداری جایی بری!

+ ای بابا…. چه گیری کردما…
اقاجان… من رو زندانی نمیخواین بکنین که….

و سریع به سمت در رفتم و خارج شدم از اتاق …
اما ابتین ول کُن نبود که… پشت سرم میومد و هِی سارا ، سارا داشت ….
ایستادم ، چرخیدم به عقب و کلافه و عصبی گفتم :

+ ای بابا … دست از سرم بردار دیگه….

با نفس نفس ایستاد و لب زد :

_ باور کن من مجبورم…
تو آخه نمیدونی اگه افشین عصبی بشه چیکارا که نمیکنه!

بیخیال شونه ای بالا انداختم

+ بره به درک… اصلا هر غلطی دوست داره بکنه….
من دیگه باهاش هیچ کاری ندارم…
پسره ی روانی بیشعور….

همینطور داشتم افشین رو فحش میدادم …
وسط حرفام ایست کردم و متعجب به ابتین خیره شدم….
وا !
این چشه؟؟!
چرا هِی ابرو بالا میندازه و به عقبم اشاره میکنه…
با کمی مکث برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم…
یا خدا….
اینکه افشینه…
با ابرویی بالا رفته و چشمایی قرمز و عصبی نگام میکرد….
اب گلومو با استرس قورت دادم…
خدای من…. چه گندی زدم!
خنده ی عصبی و کوتاهی کرد و دست به سینه لب زد :

_ خب… خب…. میگفتی؟!
روانی بیشعور….
بعدش؟!
دیگه چه حرفایی میخواستی بارَم کنی؟!
هاااا؟!!!؟

قدرت حرف زدن رو نداشتم….
ساکت بهش نگاه میکردم که همون لحظه گوشیم توی کیفم شروع کرد به زنگ خوردن….
نیم نگاهی به افشین انداختم و گوشیمو از توی کیفم در آوردم….
آخ ، آخ …..
زن عمو بود !
مامانه افشین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
S
S
2 سال قبل

منتظر پارت بعدی هستم 😊❤️

Elena
Elena
2 سال قبل

ممنون و خسته نباشی. 😍💜💖

اتی
اتی
2 سال قبل

عالیه هر چه زودتر پارت گذاری کنید ممنون میشم اگه میشه لطف کنید فقط طولانی باشه

Elena
Elena
2 سال قبل

اشکال نداره
به نظرت منی که ۱۳ سالمه میتونم رمان رو خوب بنویسم چونکه یه رمانو با کمک دوستم دارم مینویسم و هیجان میخوام داشته باشه ولی نمیدونم چجوری؟ ☹️

Elena
Elena
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه مامان بابام اجازه نمیدن لگرام اینا داشته باشم
اگه بازی میتونی بیای من کلش رویال دارم اونجا میخوای چت کنیم؟ توی یه کلنم

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اینجا ثبت نام کردم ولی خوب میشدا یه چت داشت واسه کاربراش🥲

Elena
Elena
2 سال قبل

سلام خسته نباشید. پارت جدید رو هنوز ننوشتین؟

عسل
عسل
2 سال قبل

منتظر پارت بعدی هستم😊❤⚘

اتی
اتی
2 سال قبل

اوف پس چرا اپارت کذاری نمیکنید

Saha Raminfar
2 سال قبل

سلام رمانتون عالیته ❤️
چرا پارت بعد رو نمیزارین😟

Elena .
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارین؟ 🥲

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x